eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊رمان 🕊🕊 قسمت ۲۴ دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق، باید ذهنش را خالی می کرد! _چرا تابحال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟ _چی می خواستی بشنوی؟ _می گفت امشب مدام نگاهش می کردی _تو چی فکر می کنی؟ _چرا بجای جواب دادن سوال می پرسی دوباره ارشیا؟ پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه ی سر دستش شد. _دلم می خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه اینکه من برات دیکته کنم... _آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا.... ارشیا دکمه های سردست را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت: _بسه خانوم! تو هرچی بشنوی رو باور می کنی؟ خوبه اما من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت می کنم! اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟ ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین اینهمه دختر چرا تو؟ دست روی گردنش گذاشت،.. تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت،.. چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود گفت: _اون با تو خیلی داشت، زمین تا آسمون! تنها جایی که بند نبود بود! زندگی رو به می گرفت. درست طبق که بخوردش داده بودن پیش می رفت، به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود. هیچ وقت دوستش نداشتم، یعنی نمی خواست که دوست داشتنی باشه! هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که باهم فرق داره، می خواستم رای ش رو بزنم که خودش بگه نه. اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد.... گفت بخاطر تو از خیلی چیزا دست می کشم. منم مثل تو خسته ام ازین زندگی بی سر و ته و هزار چیز دیگه... اما همش چرت بود. یا دنبال بود یا... ده بار عمل زیبایی کرد! یه بار گونه می کاشت یه بار گریه می کرد که باید برداره! یا تو مزون لباس بود.. یا سالن مد و آرایش. این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک می کشید، می خواست توی تمام جلسه ها باشه. پایه ی همه ی سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من! دیگه رئیس روسای بقیه شرکت ها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن.هه ... من بی غیرت نبودم ریحانه، نمی تونی بفهمی چقدر کردم، اونم من! ازدواجمون به خواست خانوادم بود، تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد . هیچ وقت تو خونه بوی زندگی نبود، شادی و تفاهم نبود. چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت. من سختم بود، ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من! اما نمی فهمید، دعواش که می کردم جری تر می شد. نمی دونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت. با مه لقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من. فکر می کرد می خوام مردسالاری کنم براش! چشمان به خون نشسته اش را بست و ادامه داد: _لعنتی...ولش کن بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردمو پرت کردم تو گنجه ی خاطراتی که حالم ازش بهم می خوره، فقط اینو بگم، نمی دونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم!! نفرتی که از بین دندان های کلید شده اش می شنید.. باعث شد باور کند دروغ های امشب نیکا را... چه ناگفته هایی داشت ارشیا و او بی خبر بود. چه عذابی کشیده بود... _پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بی ارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به اعتماد کن. رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد: _حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی! چون می رنجی ازشون... به من کن ریحانه، همونجوری که من اعتماد کردم و روی و حساب وا کردم. هیچ وقت عوض نشو، هیچ وقت! ✨ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ الهام تیموری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5