🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۶۰
ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم..
با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم
جانمازمون گذاشتم سر جاشون
نشستم روبروی مرتضی
- مرتضی
+ جانم
- چیزی شده ؟
+ نه چطور مگه ؟
- احساس میکنم.. میخای یه چیزی بهم بگی.. اما نمیتونی
+ آره سادات نمیتونم... از واکنش تو میترسم
- از واکنش من؟
+ آره اگه قول بدی... آروم باشی بهت میگم
- داری منو میترسونی.. بگو ببینم چی شده
+ نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم
#عاشق_اهل_بیتم...خیلی وقت دنبال کارای رفتنم.. اما سپاه اجازه نمیداد.. بخاطر رشته دانشگاهیم...الان یک هفته است... با اعزامم موافقت کردن
- با اعزامت به کجا؟
+ سوریه.. ... فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی
- یعنی چی مرتضی ؟تو میخای بری سوریه؟
+ نرگس آروم باش... خانم..
دست خودم نبود صحنه ای وداع مائده اومد جلوی چشمم
با صدای بلندی و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم
_من نمیذارم بری... فهمیدی... نمیذارم... من طاقت مائده سادات ندارم... من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جونم بشم من نمیذارم بری
+ نرگس آروم باش خانم گل
- خانم گل... خانم گل
رفتم سمت چادر مشکیم
+ نرگس چیکار داری میکنی؟
- بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی..
+ نرگس زشته.. بیا حرف میزنیم
- آقای کرمی تو حرفات زدی.. من نمیذارم بری
از اتاق رفتم بیرون دیدم فقط آقامجتبی هست
- آقا مجتبی منو میرسونی خونمون
+زنداداش چی شده؟.. مگه داداش نیست ؟
- هست اما من نمیخام باهاش برم
مرتضی وارد اتاق شد
+ نرگس میشه آروم..
- نه نمیشه
اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت
_داداش تو برو... خودمون حلش میکنیم
رفتم سمت در ورودی کوچه
اومدم در باز کنم که از هوش رفتم..
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸