eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۷۱ و ۷۲ امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت به موزه ی حضرت برویم..جایی که من خاطرات زیادی از حاج بابایم داشتم. حاج بابا میگفت: " یعنی ، تک تک وسایل و آثاری که در موزه ها نگهداری میشوند با ارزش هستند. نه از نظر مالی بلکه و ..." موقع آماده شدن بود که نرگس دو دل رو کرد به من و گفت: _زهراجان من یک چادر مشکی اضافه همراه خود دارم اگر میخواهی از هتل بپوش تا با چادر به زیارت برویم . نمی دانستم قبول کنم یا نه! چادر را دوست داشتم ؛ از بچگی با پوشیدنش حس بهتری پیدا می کردم. ولی حالا بعد از گذر این همه سال سر دوراهی مانده بودم . که نرگس چادر را باز کرد و انداخت روی سرم و گفت: - امتحان کن ببین چه طور است؟ خودش هم عقب عقب رفت، روی تخت، خیره به من نشست. کمی به خودم در آینه نگاه کردم رو به نرگس گفتم: - خب چه طور شدم؟ - عالی، به قول بی بی خوشکل بودی خوشکل تر شدی مادر... - این را که می دانستم فقط من درست بلد نیستم بگیرم! از سرم نمی اُفتد؟ - خانم کمی اعتماد به نفست را به من هم قرض بده ...نه محکم بگیری نمی اُفتد. باهم راهی حرم شدیم دوست داشتم چادری که پوشیده بودم ولی کل راه را درگیر بودم همش نگاهم به نرگس بود که ببینم چه طور اینقدر راحت چادرش را گرفته! ولی من بیچاره فقط دارم تلاش می کنم که باهاش زمین نخوری. بعد از زیارت با نرگس به طرف موزه ی حضرت حرکت کردیم. وارد موزه که شدیم ، یاد آن موقعی افتادم که دست در دست حاج بابا تمام این چند طبقه را بازدید کردیم. کنار ضریحِ قدیمی امام عکس یادگاری گرفتیم. قسمت ماهی ها و نجوم را خیلی دوست داشتم. به قسمت سکه ها و مدال ها که رسیدیم حاج بابا برای هر قسمت می ایستاد و با دقت مطالب را می خواند. یادم هست از خود موزه هم یک عکس ضریح آقا را خریدیم. همان جا حاج بابا تاریخ را پشت عکس نوشت. غرق افکار خودم بودم که نرگس صدایم کرد. - بله!!!! - باز هم خدا را شکر صوت هم داری؟ فکر کردم فقط تصویر هست! دختر عاقل من دو ساعت، دارم صدایت می کنم، کجایی؟ - ببخشید اینجا را با حاج بابا آمده بودم یک لحظه یاد پدرم افتادم. - یک لحظه نبود، یک ساعت و ربعی میشود در افکارت پرسه میزنی ولی اشکال ندارد خاطره‌ی حاج بابا عزیز است. خب حالا بهتره اول این چادر را بهتر بگیری تا با سر زمین نخوری. بعد هم شروع کنیم به بازدید. فقط هر قسمت که شما خاطره ای از حاج بابا یادتان آمد. برای ما هم بگو تا صفا کنیم. بعد از ساعتی گشت وگذار در موزه برای رفع خستگی به گوشه ای خلوت از صحن رفتیم. صحبت کردن با نرگس باعث میشود حال دلم خوب شود. نرگس با ذوق گفت: - فعلا که کاری نداریم بهتره از همین طرف که به هتل می رویم کمی خرید هم بکنیم. - خوبه موافقم. - صبر کن با مامورمخفی بی بی مشورت کنم. - باشه پس تا تماس میگیری من به آبخوری بروم، برمیگردم. - باشه پس برای من هم بیاور. - تو زنگت را بزن آب با من ... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱ و ۲ 📌 از دشمن در قلب مراکز و کشورمان برای ضربه زدن به متخصصان و دانشمندان‌ جوان ما بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زخمی و با هزار گند و کثافت خودم و از توی فاضلاب‌های شهر کشیدم بیرون. ساعت نمیدونستم چند بود. چون زیر شیشه ساعتم پر از لجن فاضلاب بود. بدنم تیر میکشید. دوست داشتم همونجا بمیرم. چندتا از بچه‌هامون شهید شدن. منم که زخمی. رسیدم سر کوچه‌ای که «کاظم محمود» از بچه های سوری شهید شده بود و منم همونجا زخمی شده بودم. سه شبانه روز توی فاضالب بودم. همه جا خرابه بود. چشمم افتاد به یه ماشین. رفتم سمتش. دورو برم و چک کردم. همش دود بود و سیاهی. با اون چشمای خستم چراغ قوه رو گرفتم سمت ماشین و یه اسلحه آکا ۱۲ رگباری داشتم فوری گرفتم سمت تویوتای جنگی. دیدم یه جنازه افتاده داخلش. درو باز نکردم. اول با چراغ قوه همه جارو بررسی کردم ببینم تله انفجاری چیزی نباشه. مطمئن که شدم باز کردم درو. جنازه رو کشیدم بیرون. جنازه یه تکفیری بود. پلاک ماشین و بررسی کردم دیدم پلاکش سعودی هست. بماند که چیشد من و بچه ها اونجا گیر افتادیم. ماشین با پلاک سعودی به کار میومد. خداروشکر به راحتی روشن شد. منطقه رو بچه های مقاومت زده بودند. فقط همین قدر بدونید که ما بعد از شناسایی و درگیری موقع برگشتن به کمین خوردیم. منتهی گرا رو داده بودیم به بچه ها زدن اون منطقه رو که داعشی ها کلا توی اون منطقه بودند. توی درگیری‌های تن به تن «امیر و ابورافع و عرفان و حسین» شهید شدند. منم زخمی شدم عجیب. منتهی چندروزی رو هم توی فاضالبای زیر زمینی زندگی کردم تا اوضاع عادی بشه و... جنازه رو انداختم بیرون و سوار ماشین شدم. نقشه رو از جیب روی زانوی شلوارم آوردم بیرون. بررسی کردم از کدوم سمت برم. یا اسارت بود یا شهادت ته این جاده. نمیدونستم راه سومی هم وجود داره یانه. هیچ ارتباطی هم نمیتونستم بگیرم ، با بچه های محور و قرارگاه برای نجاتم.چون بیسیم توی آب رفته بود و سوخت. تنها سلاحم یک نقشه بود و یه اسلحه آکا ۱۲ با ۸ تا فِشنگی که مونده بود. با هزار زحمت تا یه جاهایی اومدم و رسیدم به یه آبادی. از خوب روزگار رسیدم به بچه های فاطمیون. موقعی که رسیدم خیال کردند داعشی هستم. محاصره کردند ماشینم و. به هر زحمتی بود کارت ترددی که دولت سوریه بهمون داده بود و حق تردد با سلاح رو همه جا داشتیم و از توی لباس زیرم کشیدم بیرون و بهشون فهموندم من خودی هستم. این کارت خیلی مهم بود. نباید کسی میفهمید من کی هستم و چه ملیتی دارم. اونا هم کارت و کدش و با بچه‌های ایرانی مستقر در خاک سوریه چک کردند دیدند درسته . من ایرانیَم. خلاصه رسیدم به مخفیگاهِ خودم توی حلب. ماشین و گذاشتم ۱۰۰ متر قبل از مخفیگاهم، توی یه خونه نیمه مخروبه. صلاح نبود ببرم. چون پلاکشم سعودی بود. پیاده رفتم سمت خونه. اسلحم و گذاشتم روی رگبار با همون تیر کمی که داشتم،رفتم داخل. اول زیر زمین و گشتم و الحمدلله خبری نبود. رفتم بالا. مستقیم رفتم سمت کمد لباس و با همون دست کثیف لباسا رو زدم کنار.چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و رفتم داخل. چون پشت کمد یک اتاق بود. یه راست رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی. یه نقطه(.) فرستادم براشون!! بعد از ۱۴ ثانیه دیدم یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات مجازی از راه دور ما امنیتی‌ها با رمز صحبت میکنیم. بعد اینکه اونا جواب نقطه من و با نقطه دادن نوشتم: _شرمنده ام که در به درت کرده ام پدر... نوشتن: 400/1000:_بدان که چشم همه از فراق تو خون است.. متوجه شدم توی این چند روز از ایران نگران شدند. جواب دادم: 1000/400:نفس کشیدن اگر خود نشان زندگى است / به دوستان برسان: زنده ام، ملالى نیست نوشتن: 400/1000:_گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار / در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳ و ۲۴ _.....ضمنا منم باید سریع برگردم خونه امن شماره ۶ ..بچه های ما اونجا مستقرن هستند با جاسوسی که اعدامش و به تعویق انداختیم. البته لطف خدا شامل حالش شد.. یه تقاضایی هم از شما دارم..اگر این پرونده به خیر و خوشی تموم شد، ازتون میخوام با اختیاراتی که دارید و رایزنی با قوه محترم قضاییه، به خاطر کمک این شخص به ما در حل خیلی از پرونده های منطقه ای و فرا منطقه ای، و کمک در شناسایی تیم های جاسوسی و تروریستی، براش تخفیف مجازات بگیرید و برای این شخص ، یک مجازات دیگه ای رو تعیین کنند غیر از اعدام..چون هرچی باشه چندبار در شناسایی بعضی جاسوسا بهمون کمک کرده و تیم های جاسوسی آمریکا و اروپا رو لو داده.. الانم باز داره کمک میکنه.. _چشم پیگیری میکنم ان شاءالله.. اما این مسائل به درد الان نمیخوره مطرح کردنش.. طرحتون و لطفا بفرمایید. +عرضم به حضورتون مطلب بعدی و طرح بنده اینه که، ما الان باید فوری بریم سمت ترکیه برای پیدا کردن یه آدمی که هم اون دنبال ما هست و هم ما دنبال اون هستیم و باید بریم به سمت فازِ حمله..اون میخواد ما رو ببینه تا گروگان بگیره و ما میخوایم ببینیمش تا حقمون و بگیریم ازش...اون شخص رییس یه شرکت به اصطالح علمی و پژوهشی و تحقیقاتی هست ولی در واقع شرکتی هست که کارش جاسوسی و ترور هست.. رییس این شرکت هم مسئول میزمشترک سی آی ای آمریکا و موساد اسراییل هست که در این پوشش، به نظام جمهوری اسلامی ایران از دو حیث میخواد ضربه بزنه، که یکیش و دیگری ... کلی براش توضیح دادم و دست آخرم یه کاغذ درآورد و به حاج کاظم گفت: _حاج کاظم آقا، این حکم ماموریت شما هست. شما مجوز راه اندازی مرکزِ هدایت و کنترل این پرونده با کد امنیتی و سری ۰۳۴ دارید از الان. شما سرتیم این پرونده میشی و عاکف هم معاون شما در امور اجرایی و اطلاعاتی_عملیاتی این پرونده.. خواهشا هر طوری که شده، طی دو سه روز آینده قطعه رو بدست بیارید و مختصات این سیگنال مزاحم و پیدا کنید و به سکوی پرتاب گزارش کنید.. بررسی دقیق کنید ببینید سیگنال های مزاحم چطور، و از کدام منطقه در ایران یا کشورهای همسایه، به سکوی پرتاب ارسال میشه..اگر از ایران باشه که راحت میتونید اون تیم و پیدا کنید و ببریمشون زیر ضربه.. احتماال باید از کویرهای ایران باشه.. مثلا سمت یزد یا نقاط دیگر.. خلاصه برید ببینید موضوع چیه و از کجا هست.. موفق باشید هردو . یاعلی.. اومدیم بیرون ، و حاج کاظم فوری به دوتا از خانما و چهار پنج تا از آقایون تشکیلات که از قبل اونا رو با مشورت من تعیین کرد و قرار شد توی این پرونده باهم کار کنیم، دستور دادند با عاصف عبدالزهراء برن سمت فلان نقطه... رفتند سمت یه خونه امنِ خالی ، که کد اون مرکزمون ۰۳۴ بود و مرکز ارتباطات ما در هدایت این پرونده بود. داخل اون خونه یا همون مرکز، مجهز به تموم سیستم های امنیتی و... شدیم.. یک ساعت پس از راه اندازی نقطه ۰۳۴ که خونه امن ما بود برای این پرونده، عاصف بی سیم زد به حاج کاظم و خبر داد که میتونید تشریف بیارید. ساعت حدود ۹ و ۱۰ دقیقه صبح بود. با حاج کاظم رفتیم سمت ۰۳۴(صفر سی و چهار!) وقتی که رسیدیم، بعد از ورود به ساختمون و آنالیزتجهیزات، حاجی به من گفت : _نظراتت و کم و کسری های اینجارو بگو.. رفتیم نگاه کردیم و نظراتم و گفتم : _برای این مکان و تجهیزات بیشتری که نیاز داریم. یه سر هم رفتیم بالا و اتاق حاجی رو توی این خونه برای هدایت پرونده دیدیم. به حاجی گفتم: _بابا دمت گرماااا. حال میکنی دیگه. مانیتورهای پیشرفته و تجهیزات خوبی رو آورند برات. بعد به حاجی گفتم: _حاج آقا اگر اجازه بدید من برم خونه شماره ۶ .باید بازجوییش کنم خسرو جمشیدی و ، ببینم این همون تامی براین هست یا نه و اینکه خودش حاضره با ما همکاری کنه یا نه؟ حاجی هم گفت: _برو، فقط خواهشا زودتر راش بنداز. اومدم پایین، و به خانمی که توی ۰۳۴ مستقر شده بود و مسئول شنود و شناسایی مکان های مورد نظر ما بود، گفتم: _عطا رو برام بگیر. عطا یکی از متخصصین مربوط به پرتاب ماهواره به فضا بود که مورد اطمینان سیستم امنیتی اُرگان ما بود و با ما نهاد و تشکیلات ما در تعامل و همکاری بود. همکارمون شمارش و گرفت ، و چندتابوق خورد و وقتی جواب داد ، گوشی و داد به من... +سلام عطاجان. خوبی ؟ چخبر؟ ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥