🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۷۱ و ۷۲
امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت به موزه ی حضرت برویم..جایی که من خاطرات زیادی از حاج بابایم داشتم.
حاج بابا میگفت:
" #موزه یعنی #شناسنامه، تک تک وسایل و آثاری که در موزه ها نگهداری میشوند با ارزش هستند. نه از نظر مالی بلکه #علمی و #معنوی ..."
موقع آماده شدن بود که نرگس دو دل رو کرد به من و گفت:
_زهراجان من یک چادر مشکی اضافه همراه خود دارم اگر میخواهی از هتل بپوش تا با چادر به زیارت برویم .
نمی دانستم قبول کنم یا نه!
چادر را دوست داشتم ؛
از بچگی با پوشیدنش حس بهتری پیدا می کردم. ولی حالا بعد از گذر این همه سال سر دوراهی مانده بودم .
که نرگس چادر را باز کرد و انداخت روی سرم و گفت:
- امتحان کن ببین چه طور است؟
خودش هم عقب عقب رفت، روی تخت، خیره به من نشست.
کمی به خودم در آینه نگاه کردم رو به نرگس گفتم:
- خب چه طور شدم؟
- عالی، به قول بی بی خوشکل بودی خوشکل تر شدی مادر...
- این را که می دانستم فقط من درست بلد نیستم بگیرم! از سرم نمی اُفتد؟
- خانم کمی اعتماد به نفست را به من هم قرض بده ...نه محکم بگیری نمی اُفتد.
باهم راهی حرم شدیم
دوست داشتم چادری که پوشیده بودم ولی کل راه را درگیر بودم همش نگاهم به نرگس بود که ببینم چه طور اینقدر راحت چادرش را گرفته!
ولی من بیچاره فقط دارم تلاش می کنم که باهاش زمین نخوری.
بعد از زیارت با نرگس به طرف موزه ی حضرت حرکت کردیم.
وارد موزه که شدیم ،
یاد آن موقعی افتادم که دست در دست حاج بابا تمام این چند طبقه را بازدید کردیم.
کنار ضریحِ قدیمی امام عکس یادگاری گرفتیم.
قسمت ماهی ها و نجوم را خیلی دوست داشتم.
به قسمت سکه ها و مدال ها که رسیدیم حاج بابا برای هر قسمت می ایستاد و با دقت مطالب را می خواند.
یادم هست از خود موزه هم یک عکس ضریح آقا را خریدیم. همان جا حاج بابا تاریخ را پشت عکس نوشت.
غرق افکار خودم بودم که نرگس صدایم کرد.
- بله!!!!
- باز هم خدا را شکر صوت هم داری؟ فکر کردم فقط تصویر هست! دختر عاقل من دو ساعت، دارم صدایت می کنم، کجایی؟
- ببخشید اینجا را با حاج بابا آمده بودم یک لحظه یاد پدرم افتادم.
- یک لحظه نبود، یک ساعت و ربعی میشود در افکارت پرسه میزنی ولی اشکال ندارد خاطرهی حاج بابا عزیز است. خب حالا بهتره اول این چادر را بهتر بگیری تا با سر زمین نخوری. بعد هم شروع کنیم به بازدید. فقط هر قسمت که شما خاطره ای از حاج بابا یادتان آمد. برای ما هم بگو تا صفا کنیم.
بعد از ساعتی گشت وگذار در موزه برای رفع خستگی به گوشه ای خلوت از صحن رفتیم.
صحبت کردن با نرگس باعث میشود حال دلم خوب شود.
نرگس با ذوق گفت:
- فعلا که کاری نداریم بهتره از همین طرف که به هتل می رویم کمی خرید هم بکنیم.
- خوبه موافقم.
- صبر کن با مامورمخفی بی بی مشورت کنم.
- باشه پس تا تماس میگیری من به آبخوری بروم، برمیگردم.
- باشه پس برای من هم بیاور.
- تو زنگت را بزن آب با من ...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟