eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۱۹ ✨خون علی اصغر در میان قلبم جوشید 🎙هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . و می نشستم و مطالب رو گوش می کردم.... و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت می کردم ... که برام مطرح می شد و رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به کارم اما دیگه سراغ 👈نمی رفتم ... . . همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره ... 🌊اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... . . 👈حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این بود که قابل توجیه نبود ... . . اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... ✨این من با اونها بود ... .✨ اون شب، من می دادم ... دیگران می کردند ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۷ امروز یکی کتابهام رامرور کردم,... خاله خانم هم توکتابخونه پرسه میزنه,کارگر گرفته تا کتابها راگردگیری وکتابخونه را تمیز کند ,خودشم مثل شیر بالاسرش ایستاده وحرکات خدیجه خانم(کارگره)راتعقیب میکنه تامبادا اسیبی به گنجینه ی فرهنگیش بزنه.... برای استراحتم ,نت راوصل کردم ورفتم صفحه ی مجازیم ,... اوووووه خدای من مطلبم ۴۳تا لایک خورده وچندتا پیام هم از دختری به نام «آرزو» دارم _سلام...من آرزو هستم...خوشحال میشم باهم آشنا بشیم(نیلوفرآبی), اخه اسم مستعارم نیلوفر آبی بود...افلاین بود,جوابش راندادم همینجور که بقیه ی پستها رامرور میکردم, متوجه شدم چراغش روشن شد ,یعنی انلاین شد... دوباره برام نوشت, _سلام نیلوفر... من: _علیک سلام,امرتون؟؟ _عرضی نیست ,من آرزو هستم دختری ۲۰ساله,از پستهای قشنگت خوشم امد, میخوام اگر دوست داشته باشی باهم دوست بشیم. منم که تاحالا تجربه ی نداشتم ,مخالفتی نکردم... _نسیم هستم,۲۰ساله... یک دفعه دیدم یه عکس برام فرستاد وگفت عکس خودمه...ازظاهرش دختر زیبا باچهره ای مهربان به چشم میامد. _نمی خوای خودت رانشونم بدی؟ من: _حالا بزار چند روز,بگذره ,بعدا شاید بفرستم _:Ok آرزو از خودش گفت که دختر یک خانواده ی چهارنفره است,پدرش کارخانه دار هست و داداشش مهندس صنایع که مدیر کارخانه هم میباشد....خودشم مثل من پشت کنکوری.... آرزو خیلی راحت حرف میزد وخیلی راحت تر خودش راتو دل من جا کرد.... منم از سیرتاپیاز زندگی خودم وخاله ام رابراش گفتم,حتی چندتا کنار اشیای گران قیمت خاله ازخودم گرفتم وبراش فرستادم. هرروز به آرزو وابسته تر میشدم.... و اونم همچی نظری راجب من داشت,شده بودیم دوتا دوست خیلی صمیمی ,تا انجا که حتی از اب خوردن تا... .. .همه رابراش میگفتم. روزا یک نگاه به کتاب میکردم و بدددو میرفتم تا به چت کردن با آرزو برسم...تا اینکه یک روز ,آرزو برام یک پیام گذاشت... پیامی تکان دهنده....🔥😭 ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲