eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۲ میدانست مردش الان، دلخور است.از درون ناراحت است.گرچه بخندد و دنبالش بدود.او را بگیرد و قلقلک دهد.غمی دارد که با این چیزها برطرف نمیشود. همسرش را صدا زد برای شام.... یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. با همان صمیمیت.. به همان دلنشینی.. یوسف طرح روی املت را دید.... اما طوری رفتار کرد که انگار ندیده. حسش خوب نبود. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت. ریحانه دلخور نبود. میدانست حال مردش را که سخت است برایش، و نتوانسته در عرض کمتر از دو ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند. میفهمید، همه اینها ظاهر اوست. اما غمش، مشکلش اصل ماجراست... ریحانه باهمه در تماس بود.... خانواده خودش، خانواده همسرش، دوستانش.اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند.اگر یوسفش بفهمد. چقدر ناراحت میشد. میدانست حتی یوسف هم چیزی به کسی نگفته است. دوست نداشت را زیر سوال ببرد.. . . . نیمه اول آبان بود.. با پول سرویس طلای ریحانه خانه ای رهن شد. اثاث کشی کردند. . . ریحانه به خانه جدید و شرایط جدیدش که آمد حوصله اش سر رفته بود. آنجا زن حاجی بود گاهی باهم رفت و آمد داشتند. و مردش هم که از صبح تا شب نبود. خودش بود و خودش، در شهری غریب. باید خودش را سرگرم میکرد. ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند. چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال....خیلی خوب بود برنامه اش. تا بعدازظهر کلاس میرفت. و آمدن یوسفش، او خانه بود. کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود. دیگر چنان خودش را سرگرم کرد، و مطالعه میکرد که نخواهد غر بزند. و نتواند بهانه گیری کند.. نزدیک ظهر بود..... با صدای آیفون، قلمش را زمین گذاشت. متعجب بود.کسی آنها را در این شهر نمیشناخت. یوسفش که کلید داشت. پس کیست؟ شاید حاج حسن دوست پدرش باشد.. به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد. _بفرمایید کیه؟! سمیرا_ باز کن ریحانه منم. ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚