┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۹۷ و ۹۸
تا درخانه ماشین میآید.تمام تابلوها را با احتیاط توی صندوق جای میدهد و بعضی را هم صندلی عقب میگذارد.تا بخواهم پول را حساب کنم؛او خودش را جلو کشیده و پول را هم پرداخت کرده!تشکر میکنم. وقتی تاکسی میرسد. پیاده میشویم. پیرمرد خم میشود و در صندوق را باز میکند.به ساعت مچیام نگاه میکنم و میبینم هنوز یک ربع دیگر به قرارمان مانده.تابلوها را کناردیوار تکیه میدهم و گوشهای میایستم.هرچه بالا و پایین میکنم میبینم واقعا هیچ دختری اگر در جایگاه من بود دل به پیمان نمیداد.اصلا عشق معروف است به دشمن منطق و عقل، حال من شده ام #کور و #کر و #لالی که تنها برای پیمان بیناست و برای او شنواست.درخیال عاشقی سیرمیکنم که کیانوش را میبینم.قبل از اینکه سوالی کنم خودش میگوید:
_هرچی بوق زدم متوجه نشدی.بعدمدیدم وسیله داری گفتم بیام کمک.
سه تابلو را من برمیدارم و توی ماشین میگذارم.کیانوش اجازه نمیدهد برای بردن بقیه اش همراهی کنم.خودش تمام تابلو ها را با احتیاط میچیند.با نشستنش اندکی خودم را جمع و جور مکنم.
_خوبی؟
سعی دارم لبخندی بزنم.
_آره.
قیافهی متفکرانه ای به صورت میدهد.
_آخه فکر کردم معذبی.
وانمود میکنم که نه خوب هستم.رسیدیم. تا به طبقهی سوم برسیم نفسم بریده بریده بیرون می آید.از نزدیک شدنش میفهمم میخواهد دستم را بگیرد و کمکم کند،من هم سریع دستم را از نرده جا میکنم.انگار متوجه میشود اما خاموش میماند.
_الان که میز و صندلیها رو هم بیارن.
سری تکان میدهم که یعنی شنیدم. او واقعا سنگ تمام گذاشته بود؛صدای بوق کامیون باعث میشود او دوان دوان پله ها را پایین برود.کمی بعد صدای خوردن وسایل به دیوار و قدم گذاشتن درپلهها درگوشم میپیچد.میز و صندلیها را بدون چیدن در هال پخش میکنند.نیم ساعتی کارشان طول میکشد.همین که کیانوش دست به جیبش می برد جلو می روم و زودتر از او دستمزد کارگرها را پرداخت میکنم.از قیاقهاش نارضایتی می بارد اما سکوت میکند تا آنها بروند.
_چرا نذاشتی حساب کنم؟
_برای این که شریکیم.من نمیخوام فقط تابلو هام رو به نمایش بزارم.ببین، سهم و اینا برام مهم نیست اما تو بیشتر از یه شریکت داری هزینه میدی.پس ازین به بعد واقعا یه شریک باش نه چیز دیگه ای!
تو همینقدر که همچین مکانی رو برام ترتیب دادی خودش خیلیه!
_من منتی رو سرت نمیزارم که اینقدر میترسی.
_منظور من این نیست!من کلا دوست دارم مستقل باشم و کسی برام دل نسوزونه.
اینطور که از چوب های سرخ صندلی و میز ها معلوم است،میفهمم چوب درخت آلبالو باید باشد!او گرانترین چیزها را انتخاب کرده.این کیانوش خان که برای تو دایه عزیزتر از مادر شده، اگر بفهمد تو از اعضای سازمان هستی کت بسته تحویل ساواک میدهد! تا ظهر صندلی و میزها را چیدهایم.خیلی برایم جای سوال است که چرا برای چیدن میز ها مستخدم نگرفت؟
بعدشم هرچه او گفت مستخدم انجام بدهد. برایم عجیب است، او کارهای شخصی اش را هم دیگران انجام میدهند!
قصد رفتن میکنیم. هوای ماشین دم دارد.
شیشه را پایین میکشم.
_رویاخانم؟ میشه امروز باهم ناهار بخوریم؟ نه نیار! من باید بعدش تا شب برم سرکار.
حرفهای کیوان در ذهنم جولان میدهد.با خودم فکر میکنم بعد از ناهار بروم و تعقیبش کنم.قبول میکنم و بعدش میپرسم:
_تو کجا کاری میکنی؟
_چه فرقی میکنه؟هرجا که یه لقمه نون بدن!
_لقمهی نون؟ چه لقمهی چرب و نرمی برات میگیرن که از توش خونه و ماشین لوکس درمیاد؟ به ما هم بگو!
جواب سربالایی را حوالهام میکند:
_این روزا باید لقمه تو بزرگ برداری.من هر جا که سود برام داره کار میکنم. فرقی هم نداره چه اداره و زیر نظر چه وزیری باشه!
ماشین جلوی یک رستوران مجلل ایستاد. من زیاد اهل رستوران و کافی شاپ نبودم و اگر هم جایی رفته ام فست فودی های ساده را ترجیح میدادم.صدای بهم خوردن چنگال و کارد گوشهایم را به خود میخواند.
بعد از اتمام غذا منتظر میشوم او هم اخرین لقمه را بردارد.
_ شما از کی تا کی سرکار میرین؟
_ بستگی داره؛ مشخص نیست.
به طرف صندوق میرود.پول را میپردازد. جلوتر از او از رستوران بیرون میآیم.نقشه ام را بررسی میکنم و میگویم:
_من میخوام پیاده برم.
با چشمان گرد شده میپرسد:
_پیاده؟ این همه راه؟
برای ماست مالی گندی که زدم لبخند میزنم.
_خب همهی راه که منظورم نیست.تاکسی هم میگیرم.
_خب ماشین که هست. تا هرجا که میخوای میرسونمت.
_نه ممنون.من خودم میخوام برم هتل و میخوام یه گشتی هم بزنم.شما برو!
بخاطر محکم بودن فعل برو دیگر حرفی نمیماند.به طرف ماشین میرود.به ظاهر کمی از ماشین اش عبور میکنم.بعد از اینکه وارد خیابان اصلی میشوم برای تاکسی دست تکان میدهم.اولین ماشینی که...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛