eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ حیران گوشه‌ای ایستاده‌ام که مردی صدایم میزند.به دنبالش به راه می‌افتم.در اتاقی مردی جوان نشسته مرا پیش او مینشانند.نگاهی به چهره‌ام میکند و لبخندی میزند. 😈_اسمت چیه غزالم؟...انگار که این غزال لاله. حیف این چهره نیست که دو مثقال زبون نداشته باشه؟ _مَ.. من زبون دارم. اسمم ثریاست. با لبخند مرموزانه و چندشی میپرسد: 😈_اسم سازمانی نه! اسم واقعیت چیه؟ _رویا. ابرو بالا می‌اندازد و تکرار میکند رویا..رویا...بعد هم خودش را با نام رضاپور معرفی میکند.زیرچشمی نگاهش به من است و میپرسد: 😈_تو مسلمونی؟ یا مسلمون بودی؟ _هیچ کدوم..مَ.. من دینی نداشتم. 😈_صحیح... صحیح...الان چه عقیده‌ای داری؟ _به من گفتن مارکس برای آزادی میجنگه و من هم قبولش دارم. 😈_درست گفتن اما خودت چی؟ هنوز به این عقیده رسیدی یا نه؟ کمی مکث می کنم.نمیدانم چه بگویم.من چیز زیادی از مارکسیسم نمیدانم و فقط کارهایی را می کنم که سازمان می خواهد. هیچوقت یک اعتقاد حقیقی نداشتم تا گرد او بگردم. 😈_از نظر تو دنیا چه شکلیه؟ _دنیا پر ظلم و بی عدالتیه، پر از نفاق و دوریی... 😈_درست میگی. مادامی که شاه باشه و به نفع خودش و آمریکایی ها دستور بده وضع ما همینه.ما برای آزادی میجنگیم.میجنگیم تا سهممون رو از دنیا برداریم. فقر باید ریشه کن بشه. اگه غذایی سر سفره اس باید عادلانه تقسیم بشه.خب... این شد هدفمون که کم هدفی نیست!راههای زیادی هم ختم به این هدف میشه اما همگی کاربردی نیست.خیلیا هدف ما رو داشتن اما پیروز نشدن نمونه اش همین منورفکرها! چی شد؟مثلا قانون و مجلس گذاشتن اما بی فایده است. شاه قانون رو دور میزنه چون شاهه.. چون پشتش به انگلیس و امریکا بنده. ما باید مسبب اینا رو زمین گیر کنیم و اونم کسی نیست جز سلطنت.سلطنت باید برداشته بشه دیگه وقتشه مردم خودشون تصمیم‌گیری کنن. من اهل سیاست نیستم و نبودم، این چیزها را خوب نمیتوانم درک کنم و یا سر از اصطلاحات قلمبه و سلمبه اش درآورم.عصر با دو تن از مردها همکلاس میشوم. در هر مورد از درس هم جوری تدریس میکنند که سر و تهش به ختم میشود.یک مشت برخلاف اسلام و مقایسه و نفی احکام آن.گاهی تا اوج عقایدشان بال میزنم که با یک با سر به زمین می‌افتم.طوری حرف میزنند که من هم میشود اسلام ناکارآمد شده و باید سمت و سوی مان را عوض کنیم.در این مدت بارها بین زائران ایرانی مشغول به پخش اعلامیه و جذب هستیم.سکونتمان در آن خانه چیزی حدود یک هفته طول کشید و پس از آن به خانه‌ای بزرگ میرویم. در این چند ماه جز رقابت و برتری در میان اعضا چیزی ندیده‌ام. مثل همیشه پیمان با دستمال صورتش را میپوشاند و من هم عبا و پوشیه به تن دارم. این شرایط سخت باعث میشود جز به سرگروه ارشدمان به کسی نکنیم.در کلاس همگی یکی از مردها شروع میکند به خواندن اعلامیه جدید سازمان.بعد از آن هم کلاس رسما شروع میشود. فنون پیچیده‌ی و ساواک آموزش داده میشود.من زودتر از پیمان به سمت خانه به راه می‌افتم.مردم اینجا ارادت زیادی به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) دارند. به دلیل اینکه همه آموزش میبینند درآمدی نیست. سازمان پولی بعنوان صدقه میفرستد تا از گرسنگی نمیریم. در این چندماه از هم دور بودیم دورتر میشویم. من خیال میکردم اگر به اینجا بیایم او مرا بیشتر میبیند اما زهی خیال باطل! نزدیک نماز ظهر حوالی حرم حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) ایرانی زیادی به چشم می‌خورد. نگاهی به اعلامیه‌های در کیفم می‌اندازم و همه را بین زائران پخش میکنم. در این بین یکی مرا رها نمیکند و میگوید میخواهم در این سازمان فعال باشم. بخاطر امنیت‌مان به او میگویم: _تو میتونی فردا همینجا بیای ما کسی رو میفرستیم. خوشحال میشود. با استرس خداحافظی میکنم و خود را به خانه تیمی حسنی میرسانم. اسم و مشخصاتش را به حسنی میدهم. او هم میگوید طبق روال با او برخورد میشود. موقع بیرون آمدن رضاپور سد راهم میشود: _امشب ساعت ۱۰ کلاس داری. رضاپور را مورد اعتماد نمیدانم. اما از طرفی روی حرف مافوق نمیتوانم حرف بزنم. برخلاف میلم باشه‌ای میگویم و از خانه بیرون میزنم. انگار آن شب هم نمیخواهد خبری از پیمان شود. به اجبار چادر چاقچور را سر میکنم و به خانه‌ی تیمی میروم. به اتاقش میروم. بعد از کمی بحث را شروع میکند. مثل همیشه به نقد از اسلام میپردازد. بهشت و جهنم و همه چیز را انکار میکند. و میگوید تا وقتی زنده‌ای زندگی کنی. صبح درحالیکه سرم از شدت بی‌خوابی درد میکند از خانه‌شان بیرون میزنم. هنوز در سرم حرفهایش میچرخد. به خانه که میرسم از خستگی بیهوش میشوم. با صدای در از خواب میپرم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛