eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۵ ازخواب پاشدم,...دوباره چشام تیر میکشید, سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر زنگ بزنم,...اما یه نیروی عجیب جلوم رامیگرفت. خاله برا خاطرمن ,ناپرهیزی کرده بود و ابگوشت بارگذاشته بود,...به به عجب بویی پیچیده بود,...از وقتی وارد شده بودم اصلاطعم غذاها رانمیفهمیدم,تمام حواسم به بود.. هوس کردم رمان بخونم ,اما دوباره چشام دردگرفته, پشیمون شدم دوباره رفتم تواتاقم و روتخت خوابیدم... خاله بیدارم کردوگفت : _پاشونمازت رابخون که سفره ی نهار منتظره... بعدنهار رفتم ظرفا رابشورم,خاله خانم گفت: _امروز از دکتر نوبت گرفتم,تاکیدکرده اول وقت بیای,یکی از دوستای خانوادگیمونه گفتم : _چشم خاله... خاله بهم پول دادوبرام اژانس گرفت,... رسیدم مطب,دکتر تازه امده بود,منشی فرستادم داخل,.. دکتره بعدازخواندن شرح حالم که چشم پزشک برام نوشته بود,یه «ام ار ای» نوشت و گفت _اورژانسی نوشتم تا اخر وقت بگیر بیارش, ببینم اه من که میدونم مال این اعصاب خوردیای اخیره,اینا چرااینقد جددیش گرفتن... بالاخره بعداز,سه ساعت ام ار ای اماده شد, شانس اوردم رادیولوژی نزدیک مطب دکتر بود,بدو خودم را رسوندم,... منشی گفت : _برو.داخل دکتر هست. دکتر یه نگاه به ام ار ای کرد وگفت: _خوب دخترم ,خدارا شکربه موقع اومدی , بیماریت خیلی پیشرفت نکرده بایک عمل بهبود پیدامیکنی.. بیماررری؟؟؟ این چی میگفت برا خودش.... گفتم: _اقای دکتر من چیزیم نیست,یه چند وقت اعصاب خوردی داشتم همین.... دکتر: _نه دخترم انچه که من توعکس میبینم یه غدّه‌ی خوشخیم رو عصب بیناییت هست, البته وحشت نکنی,درمانش راحته... چشام تیرمیکشید تواین موقعیت همین راکم داشتم خدااااااا... به خونه رسیدم از برخورد خاله فهمیدم , زنگ زده به دکتر وهمه چی رافهمیده, احتمالابه کوروش جانشم, مخابره کرده والاااا...... دلشکسته وناامید روتختم دراز کشیدم دیگه مغزم هنگ کرده بود... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۱۳ و ۱۴ بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم.. هر بار که سر بحث باز میشد، کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد و تیکه انداختناش شروع میشد! من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..! متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم! سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم.. گاهی میذاشتم جای کیوان.. شاید اگه منم جای اون بودم، باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت! شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم.. اما.. اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود.. یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم... میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست! من که قول دادم دیگه خطا نکنم.. میگفت از کجا معلوم..!؟ بعدشم اصلا برام مهم نیست !! نصب کن اون برنامه های کوفتی رو.. افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین تو ! اون نشد یکی دیگه... واسه اون وقت نکردی دلبری کنی..واسه این یکی دلبری کن!‌ با اون نشد قرار مدار بزاری، با این یکی بذار! به اون نشد بگی دوستت دارم... به این یکی بگو..! حرفاش دیوونم میکرد.. زجرم میداد..! چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم.. اما نتونستم قدم از قدم بردارم! از یه طرف بحث آبرو در کار بود..😭 از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی..😭 از طرفی من..من واقعا کیوان رو دوست داشتم..!😭و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!! من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم.. آب خوش از گلوم پایین نمیرفت! هر کی منو میدید میگفت : چقدر رنگ و روت زرد شده.. چقدر بی حالی؛ چرا انقدر لاغر شدی..؟! نکنه خبری شده؟! نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟ خنده تلخی رو لبهام سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست.. اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد..بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم! حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود.. کاش بچه ای در راه بود.. حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..! اما فسوس... افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم.. نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم..بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..! برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...باهاش حرف زدم..گفتم: _منو ببخش!😭✋اینهمه گناه میکنیم ما رو و به رومون نمیاره...حالا من فقط یکبار خطا کردم! نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!! اما که تکرارش نکنم... همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..ببخش کیوان..!😭دلم تنگ شده برا صدات..😭دلم تنگ شده برای شنیدن اسمم از روی لبات..😭دلم تنگ شده برای جان گفتنات.. دلم برات تنگ شده کیوان..😭تروخدا ببخش.. کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد... دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم گفتم :_پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده،من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم.. گفت :_طلاق میخوای؟! باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم..فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی.. خیره شدم به گلای قالی... اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم : _باشه! نمیدونستم چی توی سرش میگذره! میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!! بالاخره تقاضای طلاق داد.. یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم بالاخره روز موعود فرا رسید.. لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد محضر برگردم بردارم و برم خونه پدری.. رفتیم محضر.. بزور دو تا شاهد پیدا کردیم.. نشستیم تا نوبتمون بشه. دل توی دلم نبود..رنگ به رخ نداشتم!! همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...و از خواب بیدار بشم.. اما خوابی وجود نداشت.. بعد یکسال گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و جلوی خانواده ها میرفت.. اسممونو صدا زدن، رفتیم تو.. نشستیم روی صندلی کنار هم..اول اسم منو صدا زدن..چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛😭😞 دستام میلرزید..