eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ یک بار من را نجات داده‌اند. الان هم که زورشان میرسد بلایی سرم نیاورده‌اند. بهتر است خوش‌بین باشم. کلیسا باز است و از داخلش صدای موعظه می‌آید. کلیسای منجی ما. اسمش این است. منظورشان مسیح است، همان مسیح که بجای نجات دادنشان فقط بلد است روی صلیب درد بکشد. وارد کلیسا می‌شوم و هوای گرمش حالم را بهتر میکند. کلاه از سر برمی‌دارم و روسری‌ام را روی سرم مرتب میکنم. سه مرتبه صلیب بر سینه می‌کشم و قدم بر فرش قرمز میان نیمکت‌ها می‌گذارم. پدرخوانده‌ام وقتی به کلیسا می‌رفتیم میگفت: -وقتی وارد کلیسا میشی یادت باشه تمام قدیس‌ها و حضرت مسیح دارن نگاهت میکنن. طوری رفتار کن که ازت راضی باشن. سی نفری روی نیمکت‌ها نشسته‌اند و به موعظه کشیش گوش میدهند. سعی میکنم آرام و محترمانه، آنطور که یک مسیحیِ حسابی توی کلیسا رفتار میکند، به سمت نیمکت‌ها قدم بردارم و با چشمانم دنبال هاجر میگردم.روی آخرین نیمکت نشسته، با ماسک و روسری. کنارش مینشینم؛ ولی هیچ‌کدام سلام نمیکنیم. حتی به دیدن هم واکنش نشان نمیدهیم. از قوانین کلیساست که نباید با کسی حرف بزنی، حتی با نزدیک‌ترین آشناها. فقط باید گوش بسپاری به دعا و موعظه. شال‌گردنم را طوری می‌کشم بالا که روی دهانم را بپوشاند و خیلی آرام میگویم: -بهش فکر کردم. هاجر ساکت است. من ادامه میدهم: -بهتون اعتماد می‌کنم و هارد رو میدم، ولی علاوه‌بر پول و امنیت، یه چیز دیگه هم میخوام. هاجر همچنان سکوت کرده است و طوری به کشیش نگاه میکند که انگار واقعا دارد به او گوش می‌دهد، نه به من. سکوتش را که می‌بینم، آرام میگویم: -باید بذارید خودمم کمک‌تون کنم. زیرچشمی به هاجر نگاه میکنم تا اثر حرفم را بر صورتش ببینم. هاجر همچنان با دقت به کشیش نگاه میکند؛ اما میدانم ذهنش مشغول حلاجی حرف‌های من است. منتظر میمانم و میان کلمات‌ کشیش، یک درمیان کلمات دانمارکی را می‌فهمم. نگاهم با اضطراب روی تصویر قدیسان و فرشتگان و عیسای روی صلیب می‌چرخد. ذهنم سمت دانیال می‌رود. در دل به خدا میگویم: "مطمئن نیستم که هستی یا نه و نمیدونم اینجایی یا نه و نمیدونم میشنوی یا نه، ولی اگه هستی و اینجایی و میشنوی،لطفا دانیال رو ببخش. فکر کنم می‌خواست آدم خوبی بشه. اگه ممکنه، باهاش مهربون‌تر برخورد کن." احساس می‌کنم فرشته‌ها از این دعایم خنده‌شان گرفته. طلب بخشش برای یک قاتل مثل دانیال؟ به نظرم ظلم در حق بشریت است. سریع به خدا میگویم: "میدونم آدم بی‌نهایت مزخرفی بود و میدونم که باید تقاص پس بده. ولی خب، همون دانیال اگه نبود، من نجات پیدا نمیکردم. الان شاید مُرده بودم. اون برای خودش و خیلی‌های دیگه بد بود ولی برای من یکمی خوب بود. اصلا به من چه؟ توی کارت دخالت نمیکنم. خودت حتما میدونی باهاش چکار کنی." بجای فکر کردن به دانیال، چشمانم را می‌بندم و به پدرخوانده و مادرخوانده‌ام فکر میکنم. دلم میخواهد برایشان شمع روشن کنم، و یک مراسم یادبود درست و حسابی بگیرم. هیچکس برایشان ختم نگرفت، چون توی لبنان کسی نفهمید که آن‌ها مُرده‌‌اند. -خدایا، مامان و بابای لبنانیم... اونا آدمای خوبی بودن. امیدوارم برده باشیشون بهشت. هاجر همچنان بدون پلک زدن به کشیش خیره است. زمزمه میکنم: -چی شد پس؟ بالاخره ماسک هاجر کمی تکان می‌خورد؛ چون یک نفس عمیق می‌کشد و صدایش را به سختی میشنوم. - تو دیگه سوختی و از بازی خارج شدی. - میخوام برگردم توی بازی. -دست من و تو نیست. فکر کردی بچه‌بازیه؟ -همین که گفتم. میخوام کمک کنم. -قرار این نبود. پول و امنیت میخواستی که بهت میدیم. -همکاری کردنم از اون دوتا مهم‌تره. هاجر یک نفس بلند و عمیق میکشد و باز هم ماسکش تکان میخورد. -من در این زمینه تصمیم‌گیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم. -بعدش؟ -میام خونه‌ت و بهت میگم. دستانم را درهم قلاب میکنم و چشمانم را می‌بندم. در ذهن، نه با عیسای روی صلیب، که با حرف میزنم. - عباس، خواهش میکنم رفیقاتو راضی کن. *** اول هاجر وارد می‌شود و بعد از سلامی نصفه‌نیمه، میگوید: -یه نفر دیگه‌م هست. قبل از این که بپرسم کی، صدای بسته شدن در خانه را می‌شنوم و پشتش صدای «یاالله» گفتن پرطنین یک مرد. صدا آشناست. لرز به تنم می‌افتد. هاجر با یک مرد آمده که در کمال آرامش، یکی‌شان حساب من را برسد و دیگری دنبال فلش بگردد؟ نه او این کار را نمیکند. اگر می‌توانست زودتر انجامش میداد. مسعود را میبینم که از راهروی ورودی خانه بیرون می‌آید. نگاه کوتاهی به من می‌اندازد و سریع... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠