🌴👨🦯🚶🎒✨🧑🦽🧕🎒🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۱ و ۲
دیوید برای چندمین بار برگه های روی میز را بررسی کرد ، باز هم یه چیزی این وسط کم بود و شاید هم زیاد بود.
دیوید با بیحوصلگی دستانش را دو طرف سرش برد و همانطور که شقیقههاش را فشار میداد، خیره به آمار و ارقام جلوش بود.در همین حین زنگ تلفن دفتر به صدا درآمد، دیوید اوفی کرد،صندلی چرخان را به سمت چپش برد و گوشی را برداشت.
صدای نا آشنایی از پشت خط بلند شد : _سلام آقای باسلر...
دیوید همانطور که با خودکار دستش بازی میکرد گفت :
_سلام ،بفرمایید..
مرد پشت خط گلویی صاف کرد و گفت:
_ما باید شما را ببینیم ، یک ساعت دیگه لیموزین مشکی رنگ پشت در ساختمان دفترتون ، منتظرتون هست.
دیوید که انگار جا خورده بود ،با صدایی گرفته گفت :
_شما؟ و برای چی...
هنوز حرف در دهان دیوید بود که صدای بوق ممتد تلفن ،نشان از این میداد که کسی حرفهای او را نمی شنود.
دیوید با گیجی از جا بلند شد و ناخوداگاه به طرف قهوه ساز رفت ، در ذهنش نقش بسته بود :
" چه کسی پشت خط بود ،"
او کاملا میفهمید طرف مقابلش هرکس هست بسیار محافظه کار است و ناگهان زیر لب گفت :
" نکند گند اون پروژهه در آمده؟!"
دستی داخل موهاش کشید ، انگار می خواست خودش را دلداری بده:
" من که کاره ای نبودم ، یه محقق...اصلا نمیتونن ادعای علیه من داشته باشند."
یک ساعت بعد ،
دیوید در حالیکه چشمبند سیاهی روی چشمانش و دستش هم تو دست کس دیگری بود وارد ساختمانی نا آشنا شد.
از صدای قدمهایی که در ساختمان میپیچید، کاملا مشخص بود که ساختمان دارای دیوارهای بلند هست و شاید هم قدیمی...
بالاخره بعد از طی مسافتی کوتاه ،
جلوی دری ایستادند ،
مرد همراهش تقه ای به در زد و گفت :
_آقای باسلر پشت در است.
لحظاتی بعد ، در باز شد ،
همزمان با ورود به اتاق ،چشم بند هم از چشمان دیوید کنار رفت.
نوری که از پنجره می تابید ، چشمهایش را اذیت میکرد.
دیوید دستی به چشمایش کشید و تازه متوجه شد خانمی با موهای بور وچشمهای عسلی از پشت میز روبه روش به او خیره شده...
خانم پیش رویش از جای خود بلند شد و همانطور که با قدم های کوتاه و شمرده به دیوید نزدیک میشد ، دستش را دراز کرد و گفت :
_سلام آقای باسلر، من خانم شلدون هستم، خوشبختم از آشناییتون...
دیوید از لحن کلام خانم شلدون متوجه شد، تهدید و ارعابی در کار نیست، آرام نفسش را بیرون داد و درحالیکه دست خانم شلدون را میفشرد و روی صندلی که شلدون به او تعارف میکرد، مینشست گفت :
_بنده هم از این آشنایی خوشبختم ، فقط ذهنم درگیر شده و دلیل این رفتارهای...
خانم شلدون با لبخند به وسط حرفش پرید و همانطور که به پشتی صندلی اش تکیه میداد گفت :
_من عذر میخوام اگر به شما بد گذشت، لطفا بیش از این سوال نکنید ، این دیدار را یه نوع قرارداد کاری تلقی کنید
و سپس لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد:
_البته قرار دادی که سود زیادی برای شما در پی خواهد داشت.
دیوید بوی پول به مشامش می خورد و همین باعث شد که لبخندی کج وکوله روی صورتش بشیند ، روی صندلی کمی جابه جا شد و گفت:
_منظورتون چیه و چه نوع قرار دادی در بین هست؟ آیا پروژه اقتصادی بزرگی مدنظرتون هست؟
خانم شلدون که کاملا متوجه لحن حریصانه آقای باسلر شده بود سری تکان داد و گفت :
_البته، اقتصادی هست ،منتها برای شما...اما برای ما چیز دیگری در بین هست.
دیوید که انگار موضوع برایش جالب شده بود ، خودش را جلو کشید و گفت :
_واضح تر حرف بزنید...
خانم شلدون خیره در چشمهای دیوید شروع به گفتن کرد :
_راستش ما روی یک #پروژه_تحقیقاتی کار می کنیم که #نتایجش برای سازمانمان #بسیار_حیاتی ست و با توجه به عملکرد شما و تحقیقات موفقی که در عرصه های گوناگون ازشما شاهد بودیم ،متوجه شدیم بهترین گزینه برای این کار ، شما هستید.
دیوید حالا می دانست که پای کار و پول هنگفتی در بین است. صاف روی صندلی نشست و گفت :
_درست میگید، من تمام عمرم را روی تحقیق موضوعات مختلف گذاشتم و البته توی این زمینه هم موفق بود و شاید بشه گفت یکی از موفق ترین محققان بودم ، اما من قانون خاص خودم را دارم و مبلغ قرارداد برام مهم هست و پنجاه درصد اون را قبل از انجام کار میگیرم ، لطفا بفرمایید در چه موردی ست؟
خانم شلدون که از لحن آقای باسلر متوجه شد نقطه ضعف این آقا، مثل اکثر آدمای اطرافش پول هست ، آرام و شمرده شمرده گفت :
_مبلغ قرار داد برای شما رؤیایی خواهد بود اما به شرط آنکه تمام توانتون را بگذارید و به نتیجه خوب و قابل قبولی برسید و البته این را هم بگم که دو دلیل برای انتخاب شما داشتیم
🚶ادامه دارد....
🎒 نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴