🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۵۹ و ۶۰
+راستی مامان سوگل کجاست ؟شهریار بهم گفت اینجاست
_بیچاره میخواست بیاد تو اما خیلی خسته بود دیدم تا بخواد صبر کنه سجاد بیاد بیرون خیلی اذیت میشه فرستادمش با شهریار بره .
نگاهی به ساعت می اندازم . عقربه ها ۲ شب را نشان میدهند
+کاره درستی کردید . حالا چرا با شهریار فرستادید بره ؟
_آخه شهریار داشت میرفت خونه آقا محمود یک سری وسایل پیک نیک رو بیاره دیگه سوگل رو هم فرستادم باهاش بره . البته سوگل قبول نمیکرد میگفت بزارید نورا رو ببینم بعدا با سجاد برم ولی من اصرار کردم قبول کرد بره .
بی اختیار لبخند میزنم .خدا میداند در دل سوگل چه خبر است ، حتما در تمام طول مسیر سرخ و سفید شده .
+حالا من کی مرخص میشم ؟
غم در چشم مادرم مینشیند
_فردا
لبخند محزونی میزنم
+چه بد ؛ دلم میخواد زودتر از اینجا برم
با صدای باز شدن در سرم را بلند میکنم .
پرستار با رویی خندان وارد اتاق میشود .به سرم اشاره میکند و با خنده میگوید
_خوبه مامانت به فکرته وگرنه تا موقع ترخیصت نمیگفتی بیام سرم رو در بیارم
به کل فراموش کردم به پرستار خبر بدهم . نگاهی به سرم میاندازم ، تقریبا تمام شده و قطرات پایانی اش در لوله جاری هستند .
پرستار سوزن را از دستم بیرون میکشد
_محکم جای سوزن رو فشار بده که خون نیاد
به پیروی از حرف پرستار دستم را ردی جای سوزن میگذارم و فشار میدهم .روبه مادرم میگویم
+شما که تو اتاق نبودین از کجا فهمیدین سرمم تموم شده ؟
_دیدم سه ربعی گذشته گفتم حتما تموم شده بخاطر همین قبل از اینکه بیام تو اتاق به پرستار خبر دادم
.
.
.
چشم هایم را باز میکنم و دوباره به ساعت نگاه میکنم .ساعت از ۵ صبح گذشته اما خواب به چشم هایم نیامده است .
مدام در افکارم غرق میشوم و به اتفاقات صبح فکر میکنم .چقدر همه امروز متفاوت بودند ، در موقع سختی همه عوض میشوند . هیچوقت فکر نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است روزی آنقدر محکم به من امر کند که نتوانم از دستورش سر پیچی کنم .
برای یک لحظه یاد روزی می افتم که بی اجازه به اتاق سجاد رفتم و به وسایلش سرک کشیدم .
چقدر سجاد در حقم بزرگی کرد و ماجرا را به هیچکس نگفت و حتی به روی خودش هم نیاورد ، تا حدی که باعث شد من هم ماجرا را به کلی فراموش کنم .
لبخندم را از گوشه ی لبم جمع میکنم و سعی میکنم دیگر به سجاد فکر نکنم .کل شب را داشتم به او فکر میکردم
#و_این_کاردرستی_نیست .
امشب ما بین افکارم اورا تحسین کردم و احساس کردم او یک مرد به تمام معناست .
این فکر ها من را میترساند .
میترسم اگر کمی دیگر افکارم ادامه پیدا کند به نتیجه ی دیگری برسم . میترسم دیگر سجاد را مثل برادر خودم ندانم ؛ میترسم دلم پیش او گیر کند . سریع سرم را تکان میدهم تا این افکار از سرم بپرند و به خودم نهیب میزنم سعی میکنم مغزم را خالی کنم چشم هایم را دوباره میبندم و کم کم از خواب استقبال میکنم .
.
.
.
بعد از دو هفته استراحت و خانه نشینی بلاخره آتل پایم را باز میکنم و نخ بخیه هایم را میکشم .دوباره به زندگی عادی بر میگردم و کار های روزمره ام را انجام میدهم .
.
.
.
نگاهم را دور تا دور پاساژ میگردانم و به سمت یک ساعت فروشی میروم .در را آزام هل میدهم و وارد میشوم .پسر جوانی که پشت میز نشسته می ایستد و با رویی گشاده میگوید
_سلام ؛ بفرمایید خوش آمدید .
نزدیک ویترین میشوم و رو به پسر میگویم
+سلام ؛ من یه ساعت می خواستم برای یه آقایی با ۲۰ سال و خورده ای سن . میتونید راهنماییم کنید ؟
لبخند تصنعی میزند
_بله البته ؛ سلیقشون چجوریه ؟ مثلا اسپرت دوست دارن یا مجلسی ؟
کمی فکر میکنم
+مجلسی باشه بهتره
سر تکان میدهد و چند مدل ساعت روی میز میگذارد .با دقت ساعت ها را بررسی میکنم که صدای موبایلم بلند میشود .
موبایل را از کیفم بیردن می آورم و به صفحه آن چشم میدوزم . شماره ی نا شناسی روی صفحه به چشم میخورد .بی خیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .
«تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد»
عماد خراسانی
«تو فقط آمده بودی که دل از من ببری ؟
بروی دور شوی قصه و رویا بشوی ؟»
احسان نصری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱