eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۱ یوسف باذوق وارد اتاق شد.. نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را نشاند. یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت _بابا میدونی منـ.. کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت هسیم. یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت. یوسف_ آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه. یوسف_یکشنبههه؟؟؟ آقابزرگ_چیه...! دیره؟ _نه اتفاقا خیلی عالیه.! آقابزرگ _خب خداروشکر. یوسف دست در جیبش کرد... انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد. _احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه. کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد. _اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه.. آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه! باصدا زدن خانم بزرگ.. آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند. وارد حیاط شدند... یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید. فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی. سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود. و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد. چقدر مجلسش... سرد و بی روح شده بود.یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش. کوروش خان رو به برادرش کرد. _داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه. کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت. خیلی زیادی، با بود. عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش. خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد. _به به.. خیلی قشنگه مادر.. خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست. یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد. کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا . اما .! دستان ظریف ریحانه را گرفت.. انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و عقیق بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند... یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.و حال خودش..دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚