eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷ 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا... قرار بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه.. ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی: شهیدشدن.. بی پدر شدن.. یه گروهی از بچه های ایران افغانستان لبنان پاکستان و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم؟! _بله من حاضرم.. بریم.. نزدیک هیئت بودیم که گوشیم زنگ خورد از یگان.... _سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه .. زینب:داداشی چیشده؟!!چرا گریه میکنی؟! _چندتا از بچه های یگان شهید شدن باید برم یگان زینب:وای _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش _نه عزیزم وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود شهید از ایران... تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از بود.. 1⃣شهیدمدافع حرم محمدظهیری 2⃣شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا 4⃣شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی 5⃣شهیدمدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهیدمدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهیدمدافع حرم حجت اصغری 🔟شهیدمدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات... زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق زینب شدم.. _زینبم.. چته عزیزبرادر؟ پشتشو بهم کرد و گفت: _توهم میخوای شهیدبشی؟ _زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی.. دومی سختتره عزیزدلم.. عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب اسیر.. اسارت سخته جانبازی هم همینطور.. جانبازی میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره ناقص میشه.. وبقیه عمرشم که چقدر باید حرف بشنوه.... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌟رمان باستانی 🌟 🌌قسمت چند لحظه بعد مردی در لباس سربازان دارالحکومه، پرده ورودی را به یکباره کنار زد و گفت: _جناب وزیر تشریف فرما می شوند. برای ادای احترام آماده باشید وزیر که مردی لاغر اندام بود, و عبایی نازک با حاشیه های طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف، به قوها خیره شد. مسرور ظرف انگورها را تعارف کرد. وزیر با دست اشاره کرد که دور شود. _حمام قشنگی داری ابوراجح! ابوراجح سرش را به علامت احترام پایین آورد و گفت: _لباستان را درآورید و برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا. وزیر از ابوراجح روبرگرداند. _فرصت نیست. از اینجا می گذشتم، گفتم بیایم و این دو پرنده ی زیبا را ببینم. باز به قوها نگاه کرد. _همان گونه اند که تعریفشان را می کردند. گویی پرنده های بهشتی اند که از بد حادثه، از حمام تو سر درآورده اند. وزیر با بی حالی خندید و متوجه من شد. _این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است. ابوراجح خواست مرا معرفی کند؛ که وزیر اشاره داد که ساکت بماند. _خودش زبان دارد. می خواهم صدایش را بشنوم. گفتم : _من هاشم هستم. ابونعیم زرگر، پدربزرگ من است. _ابونعیم هنوز زنده است؟ _بله، خدا را شکر! _دیدن تو و این قوهای باشکوه را باید به فال نیک بگیرم. رو کرد به ابوراجح. _خداوند هرچند از زیبایی به تو نصیبی نداده، اما سلیقه خوبی به تو بخشیده. حمامی به این زیبایی با قوهایی به این قشنگی و مشتری هایی با این حُسن و ملاحت! ابوراجح گفت: _اجازه دهید بگویم شربتی گوارا برایتان بیاورند. _لازم نیست. به قوها اشاره کرد. _فکر نمیکنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی وجود داشته باشد. راستش در خلوت سرای حاکم، حوضی است از سنگ یشم. این قوها سزاوار آن حوض اند.دیروز نزد حاکم‌ بودم که از تو سخن به میان آمد. به گوش حاکم رسیده است که از او بدگویی می کنی. مبادا راست باشد! بعد شخصی گفت در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا می کنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم گفت: اگر چنین زیبا و تماشایی اند، سزاوار است که به حوض یشم کوچ کنند. وزیر خندید. _چه سخن نغزی! حال بر تو منت نهاده ام و با پای خویش آمده ام تا پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده، آنها را به حاکم تقدیم کنی. ابوراجح کنار حوض نشست. قوها به سویش رفتند. گفت: _اینها همدم من هستند. بهشان عادت کرده‌ام. مشتری ها هم به قوها علاقه دارند. باعث‌گرمی کسب و کارم شده اند. وزیر با بی حوصله گی گفت: _یکی از دو راه را انتخاب کن. یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را بگیر. _چرا به بازرگانان سفارش نمی دهید که چند جفت از این پرنده ها را برایتان بیاورند؟ _ابله نباش، ابوراجح! این کار چند ماه طول میکشد. حاکم دوست دارد همین امروز این یک جفت قو را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو بگذرد. به همان کسی که اینها را آورده بگو بار دیگر هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است. سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که میخواست از آنجا وارد رخت کن شود به صحن برگرداند. ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد. _بسیار خوب، من قبول کردم. قوهایم را به حاکم هدیه می دهم. وزیر با خرسندی گفت: 💞ادامه دارد... 🌟نویسنده؛ مظفر سالاری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که لبخند فاطمه سلام‌الله‌علیها، او را آرام نموده بود ادامه داد: _همانا خداوند تبارک و تعالی، توجهی به زمین نمود و از میان اهل زمین انتخاب کرد و به پیامبری برگزید. بار دیگر توجهی بر زمین کرد و تو را انتخاب کرد و به من دستور داد تا را به ازدواج او درآورم و او را برادر و وصی و وزیر و جانشین خود،میان امت قرار دهم. دخترم، ای پاره ی تنم؛ بدان که پدر تو بهترین پیامبران خدا و شوهرت بهترین اوصیا و وزرا است و تو اولین کسی از خانواده من هستی که به من ملحق خواهی شد. پس خداوند برای سومین بار به زمین توجهی کرد و و تن از فرزندانت و فرزندان برادرم و را انتخاب نمود...پس مژده باد که تو رئیس و سرور زن های اهل بهشت هستی و فرزندانت (حسن و حسین) سید و آقای اهل بهشتند، بدان که من و برادرم و آن یازده نفر (ع) پیشوایان و من تا روز قیامت همه هدایت کننده و هدایت شده‌ایم. فاطمه با شنیدن این سخنان چشمانش از شوق میدرخشید و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که با دیدن حال میوه‌ی دلش،انگار دردی در این عالم ندارد ادامه داد :... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟