eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۴ آزمایشگاه خلوت بود.دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! الحمدلله. جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت. امروز دقیقا روز روزه‌داری یوسف بود. 💙یکشنبه از راه رسید... همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود. هم روز محرم شدنشان...و هم پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زیارت جامعه کبیره..) آقابزرگ برنامه چیده بود.که همه باغ برویم. که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر احترامی که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس اعتراضی نکرد.باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود. این بار همه وسایل پذیرایی.بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود. به باغ رسیدند.همه بودند...آقابزرگ و خانم بزرگ. عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش. کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش. خاله شهین با همسر و فرزندانش. عمو سهراب با همسر و فرزندانش. آقای سخایی بهمراه تک دخترش. نزدیک اذان ظهر بود... قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند. باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨ هرکسی به کاری سرگرم بود.آقابزرگ مشغول گرفتن وضو. خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد. کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند.عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند. مرضیه و علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، را ترتیب داده بودند.ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت. یوسف، سجاده اش را پهن کرد..نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود. سجاده را پهن کرد...با خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود. زار میزد..باغ بزرگی بود... خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از سجده برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل پر میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز میکرد.. نماز عصرش را خواند. و برگشت. فخری خانم و بقیه گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود. ، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد. _عمو بااجازتون، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم. عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت: _ نخیر..! بذار یه ساعت دیگه. _ ، هرچی شما بگین بعد از صرف غذا.همه نشسته بودند. ساعت ٣ عصر بود. یوسف و ریحانه باکمی‌فاصله کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را.که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را..که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...! بعد از خواندن صیغه محرمیت.فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند. غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم نشسته بودند. ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت: _این...خدمت شما.. یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت: _مگه خوشتون نیامده بود؟ _وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو.. یوسف،لبخند پهنی زد.تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش زل زد و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد. ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد. ریحانه_ممنونم از سلیقتون _سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!.. اون که بععله... سلیقم بیسته ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۵ ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد. یوسف_از پدرتون اجازه گرفتم. اون روز حرفهامون نصفه موند. بانو؟! ریحانه_ اختیار دارید آقا. از میان جمع بلند شدند.یوسف با نگاهش از عمومحمد گرفت. که خلوتی کند با بانویش.. قدم میزدند.یوسف مستقیم نگاهش کرد. کم نمی آورد.پشت سرهم میگفت.ریحانه که مات شده بود.اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود.محرم بودند درست اما خب.بانو بود. زهرایی بود.عمری با احدی حرف نزده بود.. دخترعمو، پسرعمو بودند، درست. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست.اما باز هم رویش را نداشت به نگاه مستقیم. هرچه یوسفش میگفت.. یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد.یا نیم نگاهی میکرد. یا اصلا نگاه نمیکرد. ریحانه سوالی ذهنش را.مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد معشوقش. ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم. یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه _بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟ یوسف_ نمیشه بگم ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم یوسف_ نچ..! ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت: _عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..! ریحانه یک لحظه بخودش آمد.سریع سرش را پایین کرد. از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد.. یوسف مات لحن ریحانه شد.یادش افتاد به ها..چقدر شیطانی بود لحن ها.. چقدر عذاب کشید.چقدر خدا را صدا زده بود.. سرش را بالا گرفت.چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت: _خدایا شکرت.الحمدلله که حلالترینش رو بهم دادی.شکرت.بخاطر همه چیز یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود.راه میرفتند.این بار، با سکوت و آرام. یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی.حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه. _چشم آقا یوسف بسمت آخر باغ میرفت.و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، زل نزند.میفهمید که معذب هست. میفهمید گونه سیب کردنش را، میفهمید که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند. _ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟! ریحانه_ خب چی بگم؟! ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت: _چشم یوسفم چقدر رضایت داشت. _آفرین بانو جان حالا خوب شد.! به آخر باغ رسیدند.گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند.ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود. یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست. یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم.!!!اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی بانوی قلبم، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم. غیراز رسیدن به شما.برای خودم.برای دورشدن از نفسانیاتم.برای . میخواستم از هرچی هست دور بشم.باید میخوندم.. هم بخاطر شرایط روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن دینم و هم نگران آینده بودم.. قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم. سنگین، چند تا باهم...۴٠ روز روزه، ۴٠روز جامعه کبیر و ۴٠روز ختم بسم الله...دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست..‌ اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو.. هرچه میخواست گفت.سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی بعد دیگر شخصیتش را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش. تک تک جملات یوسف... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۶ تک تک جملات یوسف.چون نت موسیقی بود بر روح ریحانه.نمیتوانست چگونه ابراز کند غصه اش را. چگونه بگوید که جملاتش چه کرده بود با او. دلش را بخدا سپرد.تک تک جملات را با گریه گفت. ریحانه_ ولی یوسفم..من لیاقتت رو ندارم.. ببین من سرتا پاخطا رو نمیدونم..خدا به پاداش کدوم کارم تو رو بمن داده.تو بخاطر من. چله گرفتی؟اخه فکر کردی من کیم. ریحانه سرش را روی پاهایش گذاشت و آروم آروم گریه کرد. یوسف گیج شده بود.حال بانویش، برایش درک کردنی نبود. چرا گریه میکرد.؟! ناراحت شد. میخواست هرکاری کند تا اشکش را نبیند. دلداری میداد. هرچه میگفت فایده نداشت.یادش به زیارت جامعه افتاد. یوسف _میخام روز آخر چله م رو با تو تموم کنم. هستی بانو؟ ریحانه اشکش را پاک کرد. _هرچی شما بگی یوسف با سوز میخواند و ریحانه گریه میکرد. ریحانه با لحن میخواند و یوسف میگریست.خواندند.زیارت جامعه کبیره را. که هر فرازش با بند بند وجودشان، متصل میشد،به اهلبیت.علیه‌السلام. زیارت تمام شده بود.صدای گریه ریحانه آرامتر شده بود. طاقت اشک دلبرش را نداشت. یوسف_ از راه خدا و اهلبیت.ع. دوست ندارم اشکت رو ببینم. بانو_ بخدا...یوسف دلم.. من لیاقت تو رو ندارم. فکر میکنی من خوبم.! یوسف_ فکر نمیکنم.یقین دارم که خوبی. پس بهت ثابت میکنم دست راست دلبرش را گرفت.بند بند انگشتانش را میگرفت و میگفت.. شروع کرد.... _بند اول، شرم وحیای زهرایی، که من خیلی میخامش. دست گذاشت روی بند دوم انگشت _بند دوم حجابت که حاضرم بخاطرش جون بدم. ریحانه گونه سیب کرد. نگاهش را از چشمان مردش پایینتر آورد.و یوسف نگاهش را پراکنده کرد تا دلبرش کمتر معذب شود. یوسف، دستش را روی بند سوم گذاشت. _بند سوم عفت و پاکدامنی ات. بند چهارم خانمی شما. بند پنجم اخلاقت. بند ششم احترام به بزرگتر بلدی. بند هفتم صداقتت بند هشتم اصالتت بند نهم خانواده ت بند دهم تربیتت بند یازدهم ایمانت بند دوازدهم تفکرت بند سیزدهم نوع نگاه و دیدت به اتفاقات‌بند چهاردهم پاکی نیتت بند پانزدهم درس خون بودنت بلند شدند. راه رفته را برمیگشتند. یوسف دست چپ دلبرش را گرفت. _بند اول دلبری برای من بند دوم نوع نگاه کردن وحرف زدنت با نامحرم بند سوم زیباییت بند چهارم سلیقه لباس پوشیدنت بند پنجم طرزبیان با پدر و مادرم بند ششم فعالیتهات بند هفتم احترام به من بند هشتم تواضع و فروتنی ات....بسه یا بازم بگم..!؟ ریحانه از ابتدا،دستش را روی دهانش گرفته بود،محجوبانه میخندید. مگر هم دلبری میدانستند؟! مگر میشد... من و اینهمه نکات مثبت..! هرچه نقطه قوت بود در من میدید. «خدایا کدام کارم او را به من داده ای..» با رسیدن این جمله به ذهنش، باز اشک در چشمش حلقه زد. یوسف سربلند کرد. _حالا گریه کن بعد عمو ببینه چه فکرها که نمیکنه..!🙁 دستانش را بالا برد.. _خدایا منو شهیدم کن از دست این حوری نجاتم بده... ریحانه وسط گریه، خنده اش گرفته بود. نمیدانست،الان گریه کند،از دعای مردش.. یا بخندد، از طنز جمله اش..! از دور علی را دیدند.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
اینم یه پارت سورپرایز خدمت شما پارت ۴٧ 😊👇
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۷ از دور علی را میدیدند.ریحانه، علی را که دید، چادرش را جلوتر کشید. آرام، از کنارش رد شد.سلام کرد.و بسمت پدر و مادرش رفت. علی دلش لک زده بود، برای اذیت کردن یوسف. به سمتش رفت. سرش را کنار گوش یوسف برد. _میبینم که حالت توپه..!خب زودتر میگفتی خودم برات آستین بالا میزدم. یوسف بخیال اینکه علی حقیقت را میگفت. تعجب کرد _واقعا میتونستی؟! _آره بابا.. همین مهسا خانم، دختر آقای سخایی، مگه چشه؟؟!! یوسف،سریع خم شد.تکه سنگی کوچک را برداشت. به نشانه زدن، دستش را بلند کرد. که علی، باخنده فرار کرد. یوسف هم، خنده دندان نمایی زد.. یوسف، پیش بقیه رسید..چشمش مدام پی خانمش بود. جمله عمو او را غافلگیر کرد. _چطوره قبل از رفتنت به شیراز عروسیتونو راه بیاندازیم! _چی..؟هان..؟.نه...ینی آره... ؟! کلمات درهمش خنده بلندی را نصیب عمومحمد کرد. _جای بچه های هیئت خالیه.. مگه نه؟؟ _نمیدونم😅 خیلی شاد و پرانرژی شده بود.دیگر مهم نبود. حرفها، تهمتها، اذیتها، و..نگاهی به خانمش کرد. به او اشاره کرد که بیاید کنارش. فتانه، سهیلا، مهسا هرسه باهم، میگفتند و میخندیدند. باخنده بسمت یوسف میرفتند.یوسف نگاهش را پایین برد. فتانه_سلام یوسفی خووبی....! چه عجب ما شما رو شاد و خندون دیدیم. تاحالا که نمیشد نزدیکت اومد. باصدای ریحانه، یوسف سرش را بالا آورد. ریحانه_یوسفم همیشه شاد و خندون هست. ولی گذاشته برا اهلش. نگاه هرسه، به ریحانه، دوخته شد. مهسا_اهلش؟! جایی برای حیا کردن نبود. باید دفاع میکرد از غرورمردش،از پاکدامنی یوسفش.با ناز، پشت چشمی نازک کرد. _آره دیگه. خنده هاشو گذاشته برا خانمش. یوسف دست به سینه باغرور ایستاده بود. باعشق زل زده بود به بانویش. فتانه_ فقط میخام بدونم قاپ یوسفو چجوری دزدیدی؟! مهسا_ چیز خورش کرده حتما فتانه جون.! ریحانه_من ندزدیدم گلم.. مال من بود..! شما خبر نداشتین...در ضمن حس قلبی آقامون بوده عزیزم سهیلا تنها تیرش را رها کرد. با گریه انگشت اتهام بسمت یوسف برد سهیلا_ این یوسف رو که میگی، خیلی نامرده.. با احساساتم بازی کرده...اول، به من نظر داشته ریحانه نقاب بی تفاوتی زد.دستش را در دست مردش گذاشت. با ناز گفت: _بریم عزیزم؟! یوسف هرلحظه، چیزی میدید بیشتر خداراشکر میکرد.ریحانه ی چند ساعت پیش کجا و ریحانه الان کجا..!؟این همه دلبری را یکجا.؟ این همه جواب حاضری های او در برابر دختران فامیل.؟ دختران..باحرص و عصبانیت، از آنها دور میشدند.. یوسف دلش میخواست کمی دلبرش را حرص دهد... یوسف _خب میفرمودید...!!! که خنده هامو گذاشتم برا تو...؟؟ خب... دیگه چی... که من مال تو بودم آره...؟؟عزیزم..؟؟؟آقامووون؟؟ ریحانه با تک تک جملات یوسفش، گونه سیب میکرد.و آب میشد.. _راستی بند بعدی حسادته بانو ادامه👇
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۴۷ از دور علی
ادامه قسمت ۴۷👇 _راستی بند بعدی حسادته بانو ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت. یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد و یوسف میخندید. لحظاتی مهرداد و یاشار... نگاه به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از نگاه یوسف دور نماند.بالبخند بسمت یاشار و مهرداد رفت. بانویش هیچ به مذاقش خوش نیامد. میدانست همه اش زیر سر مهرداد است. گره خیلی بزرگ بین ابروهایش ایستاده بود. با دوانگشت اشاره و شست دستش بین شانه و گردن مهرداد را گرفت باخشم، باتمام قدرتش فشار میداد...از بین دندانهایش می غرید.. _به حرمت مهمون بودنت الان کاریت ندارم..! فقط همینو بگم... به ولای علی یه کلمه دیگه... یه کلمه دیگه...از دهنت دربیاد فکت رو خورد میکنم...نفستو میبرم مهرداد.. حله..؟؟؟!!! دستش را برداشت..با همان خشم نگاهی به یاشار کرد و رفت..به محض رفتن یوسف، یاشار گفت: _بهت گفتم نمیتونی با این چیزا شوخی کنی..! گوش نکردی.. گندت بزنن مهرداد.! مهرداد شانه و گردنش را ماساژ میداد. _ماشالا چه قدرتی هم داره.. یاشار _خدا بهت رحم کرد.. اینجا نبودیم فکّت اسفالت بود بیچاره مهرداد _ای بابا. من چمیدونستم اینقدر غیرتیه!! یاشار _حالا که فهمیدی.. پس دیگه خفه خون بگیر..سری بعد غیرتش رو قلقلک نده.! مهرداد_ حالا تو چته..! یاشار چپ چپ نگاهش کرد. مهرداد تازه کم کم یوسف را می شناخت. دقایقی گذشت.یوسف آرام شده بود. لیوان شربت خنکی مقابلش قرار گرفت. یوسف نگاه کرد. دلدارش بود. با حرص لیوان را یک سره سرکشید. ممنون بود از دلبرش. چه به موقع بدادش رسیده بود.. آن روز گذشت.... یوسف نفهمید که همان جمله و گریه سهیلا، چه بر سر ریحانه اش آورده بود.! آن روز ریحانه حرفی نزد. باید . یوسف از چیزی عصبی شده بود که ریحانه هم نمیدانست که چیست. ریحانه نمیتوانست حرفش را بگوید.. هنوز وقتش نرسیده بود.! ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا 😎✌️ #حدیث #پیامبررحمت.ص.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
والا بخدا غیر اینکه یه بنده روسیاه باشم هیچی نیستم خود خانوم جان مگر عنایت کنن😭
رمان هرچی تو بخای کار یه نویسنده باصفاست.. سپاس از دلگرمی شما🙏🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا