💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۸
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی.این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این تفاوت که یوسف این بار تنها نبود.دلگیر نبود.مهمانی برایش کابوس نبود.ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود.خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!
همه بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه.
بعد از صرف ناهار.فخری خانم، میوه و چای و شیرینی آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند.
بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود.
ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را جلو کشید. میوه ها را پوست گرفت.هر کدام را تزیین میکرد.سیب را بصورت گل درآورد.موز را ستاره کرد.خیار را درخت.و پرتقال را خورشید.پوست ها را در بشقاب خودش ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید.
همه مات حرکات ریحانه شده بودند حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم.یوسف دوزانو، باغرور، باعشق، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش...
دوهفته ای از محرمیتشان میگذشت....
جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود.الحمدلله..این دوهفته، هنوز ریحانه دلگیر بود. و یوسف نفهمیده بود.
حمید خواست شوخی کند.
_میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.
حمید خندید.و به تبع حمید، بقیه..
یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..ریحانه بقولش عمل کرد، باید دفاع میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، غرور معشوقش.دلخور بود درست.ناراحت بود درست. اما دلیلی خوبی برای عاشق نبود.
ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقا یوسف خودش دریایی هست برا همه چی.
یوسف، کپ کرده بود.ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد.
_دل دریایی منو از کجا دیدی؟
ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت:
_از صوت زیارتی که اون روز خوندید. از سه تاچله سنگینی که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت #دریاهای_خدا.
تفسیری که شنیده بود.بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید...
_این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟
_آره گرفته بودم ولی...
_ولی چی
باناراحتی نگاهی به مردش کرد.آرامتر گفت:
_هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.
چه چیز مهم نبود برای یوسف،؟به فکر رفت. بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد! جوابش را موکول به #خلوت کرد.
یوسف برشی از پرتقال را برداشت. بدست خانمش داد. شاید #رفع_کدورت میشد..
رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را #هیچکسی ندید.! اما همین صحنه را #همه دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۹
هرکسی چیزی میگفت..!
خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده
مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن
دلخوری ریحانه گرچه، بیشتر بود، اما #سکوت جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به #ریشه زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.
ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا آقای مهندس ازم راضی باشه. مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره،
کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.
ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس تاج سرمه
فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!
ریحانه_ حتما زن عمو جون.مطمئن باشین.
آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!
ریحانه_ ولی من تاآخرش همینو میگم میتونین امتحانم کنین.
مهسا باعصبانیت گفت:
_چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم
سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.
ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما هیچکدومتون آقای مهندس رو نمیشناسین.
یوسف همچون برنده و قهرمان...باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.
فتانه با خباثت و حسادت گفت:
_آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟
همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت:
_بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.
سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!
یادش افتاد..روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و میشمرد...
_ مردونگی. غیرت.احترام. غرور.دل دریایی. صفای باطن.نگهداشتن حرمت به بزرگترها. شعور. مهربونی.درک.هوش.اطمینان به کارهای بزرگ.یکدلی.ادب.مفیدبودن.
دست چپ عشقش را گرفت..
ایمان.اخلاق خوب.تواضع.درس خون بودن. فعال فرهنگی.جذاب.شجاع.با سخاوت. کافیه یا بازم بگم... ؟
همه سکوت کرده بودند..
ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور بشناساند.از همه مهمتر اینطور دفاع کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان #همسر اوست.
یوسف باافتخار به ریحانه اش نگاه میکرد. هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش. فقط با سکوت به او زل زده بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن #مومنان را به او نسبت میداد..
از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را میدانستند. اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان #خدایی بود.
ریحانه از قبل محرم شدن تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال #دفاع کند از عشقش. پشتش باشد. او را تنها نگذارد. خام حرفهای اطرافیان نشود.
👈حتی اگر #دلخور بود. حتی اگر کدورتی بود.
دلش قرص و محکم بود.باید #دل_همه را قرص و محکم میکرد.تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت...
میتازید به افکارشان.محکم و باصلابت. میگفت اما بااحترام، و صمیمیت.
مهم نبود که دلگیر بود..مهم #عهدی بود که بسته بود با خودش، باخدایش.
شرم و حیایش به جا،.دفاع از یوسفش به جا،..احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود.
💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای #حجاب نیست..
با لبخند حرف میزد. بااحترام.. اما از درون دلخور بود و غصه دار...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۰
از درون دلخور بود و غصه دار. اما #حفظ_ظاهر کرد.
آقابزرگ_ الحق که خدا در و تخته رو خوب بهم چفت کرده. خدا حفظت کنه باباجان.
خانم بزرگ_آدم باید همیشه، پشت مردش باشه. آفرین مادر.
ریحانه:
_ولی خانم بزرگ،مردهایی مثل آقای مهندس، خیلی بزرگن،وقتی بخاطرمن همه رو بسیج میکنه، #بدون_رضایت پدر و مادرش قدمی برنمیداره..پس منم باید تمام دنیا رو بهم بریزم تا #همیشه ازم راضی باشه. همیشه #پشتش به من گرم باشه.
به اندازه کوهی #احترام و #عزت.نصیب یوسف شده بود.حالا نوبت یوسف بود.که کاری کند. حرفی بزند....
همه سکوت کرده بودند..مشغول خوردن میوه، شیرینی یا چای بودند. و هر از گاهی، آرام، دونفری یا چند نفری، باهم حرف میزدند...
دیگر ابایی نداشت.از اعتراف، میخواست خودش را خرج دلبرش کند.بانهایت صداقت، رو به مادرش و خاله شهین کرد.
_مامان.. یادتونه اون روز. که من به پاتون افتادم؟
نگاه مادرش، خاله شهین و بقیه رو بخود جلب کرد.
یوسف_ یادتونه خاله شهین..؟ گفتین، ریحانه ارزشش نداره که من خودمو به این روز دربیارم..؟!
از سکوت مادر و خاله اش استفاده کرد.
_بخاطر همین اخلاق های نابی که داره.. بخاطر تربیتش، تمام زندگیمو میذارم وسط براش، تا خوشبختش کنم.
عمومحمد_ عاقبت بخیر بشی پسرم
فخری خانم_ نمیدونم مادر.. شاید!
خاله شهین_ چی بگم والا.. خدا عالمه
حمید_خوب شما دوتا گربه رو دم حجله میکشینااا..دیگه کسی حق نداره به شما دوتا بگه بالا چشمتون ابرو هس
یوسف و ریحانه لبخندی زدند.آقابزرگ گفت:
_خب باباجان درمورد مهریه و چیزای دیگه، حرفی زدید؟
یوسف_ نه... آقابزرگ وقت نشد.
علی_مشکل نداره میخاین برین حرف بزنین ما مزاحم نمیشیم.. میخاین ما بریم خونمون..
نگاهی به مرضیه کرد.
_خانم پاشو.. اصلا پاشو بریم
یوسف سیبیرا که دربشقاب ریحانه بود، برداشت و پرتاب کرد. علی، سریع رفت پشت آقابزرگ.
_ای وای جوونمرگ شدم... کمک..
سیب به دیوار خورد. همه از حرکات علی و یوسف میخندیدند. حتی عموسهراب و اقای سخایی..
حمید دستش را روی علی گذاشت.
_برای شادی روح میت تازه گذشته،من یقرا الفاتحه مع الصلوات..
علی پشت گردنی به حمید زد.
_بیخود از خودت مایه بذار.....
دیگر نیازی نبود...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#همســــــــــریعنـــےهمســـــــفر
#ٺابہــــــــشت_ٺاشـــہـــــــــــــادٺ
#ان_شاالله
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون
به امیدخدا 😍😡👊😭🙈😂✌️
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۱
دیگر نیازی نبود،به مهمانی های فخری خانم،که سراسر تشریفات باشد،بیشتر از یک عروسی هزینه کند.که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند. آن هم محض خاطر یوسف..!!!
ساعت به ۵عصر نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند...
یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.
ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس
یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم
برخلاف میل ریحانه،خانواده عمومحمد،سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد.
رسیدند. همه پیاده شدند.
عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم.
_نه اختیاردارین. شما رحمتید
ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت.اجازه خواست، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانهاش بگذراند...
یوسف رانندگی میکرد.حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت:
_چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟
سکوت ریحانه عذابش میداد.
_میگی چیشده یا نه!؟
ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.
یوسف به سمت دلبرش برگشت.
_اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت
ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر #صبوری کرده بود. حالا #وقتش بود.
_از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم.تو این مدت، فقط عذاب کشیدم،اصلا نفهمیدی.جمله اش تو ذهنمه.همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد،نه بعدش.
_کدوم حرف..!؟
با داد، گریه کرد.
_بیا... ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..!چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری....
_گریه نکن.
ریحانه _😭
_خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!
_اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی.تو بهش نظر داشتی..!! نشنیدی اینارو؟؟اصلا برات مهم بود؟؟
تک تک جملات دلبرش،غمی شده بود مضاعف.هم گریه هایش.هم علت گریهاش. صاف نشست.تکیه داد.باز هم گوش داد
ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی،هیچوقت محرمت نمیشدم. ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از خودت دفاع نکردی؟!چرا...؟؟ چرا از من دفاع نکردی؟؟دوست نداشتم هیچ وقت،هیچ وقت ببینم خورد شدنت.خودم و خودت #فرق_نداره..! اینا رو نفهمیدی یوووسف نفهمیدی مرد من..😭😭😭
یوسف_😒😔
ریحانه_ دیگه دوست ندارم.دیگه دلم نمیخاد ببینم.بشنوم اینا رو.میفهمی منو میریزه بهم..؟؟میفهمی..؟
یوسف _همین!؟
ریحانه_😭
یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!
ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۲
_همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟
یوسف از ماشین پیاده شد.بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را راضی به پیاده شدن کرد.ریحانه، ناز میکرد.قهر کرده بود..
و چه خوب خریداری بود یوسف.خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را.خریدن ناز دلبرش را.باید حرف بزنند. باید که بشوید همه دلخوریهایش را.درب ماشین را قفل کرد.دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد.
_بانو جانم....من مهمم یا سهیلا؟!
ریحانه_😞
یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!
ریحانه_😞
یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی غیر از تو چه نیازی بود اینهمه بخاطرت بجنگم...!؟
سکوت ریحانه،سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند.به بستنی فروشی رسیدند.نگاهی به ریحانه اش کرد.بانگاه فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید.
یوسف _زودتر بخور تا آب نشده
ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.
ریحانه _من میگم چرا از خودت دفاع نکردی.چرا #پشتم نبودی!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن!!
نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد.!؟! قابل درک نبود برایش.
_چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟
یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد.
_یوسف جواب منو بده.چرا؟!
روی نیمکتی که زیر درخت بود.نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش بود.ریحانه حرص میخورد.که جوابش را چرا نمیدهد. و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.چرا حرف نمیزد.لبخند جوابش نبود!
ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا
یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم #دفاع نکردم..!؟
ریحانه _خب نه.دلم گرفت وقتی گفت تو بهش نظر داشتی.گفت...گفت تو با احساساتش بازی کردی.
یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی #چله گرفتم؟!
ریحانه_😞
یوسف_ من بخاطر کی همه رو بجونم انداختم..!؟
ریحانه_😔
یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو #واسطه کردم.که چی بشه.!؟
ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.
_جان دل..! جواب میخوام
_خب... خب.. ببخشید یوسفم
_اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی #منت میذارم.. نه...!! #وظیفم بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم غیر تو کسی نبوده و نیست.والسلام
_گفتم که من لیاقتت ندارم.دیدی حالا.باورت شد؟
یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد.
_یه بار گفتم نبینم اشکتو..!
ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد.
_چشم. هرچی شما بگی
_اونم پاک کن....زوود
ریحانه هنوز عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.دستی به صورتش کشید. چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر اشکم بود..؟!
یوسف_ حالا خوب شد
ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد.
_ترسوندیم با این اخمت.
یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان میرفتند.
_بعضی وقتا لازمه، خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه؟! برنامه چی؟
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۳
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه؟؟برنامه چی!؟
_برنامه کودک
_یووووسف
_جانم😂😂
_نخند، قهر میکنمااا
یوسف جدی شد.
_یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی»، چنان روحیه ای گرفتم که تا دو ساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.
_خب...؟
یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.
سوار ماشین شدند.وقت اذان بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند.ریحانه سکوت کرده بود.فکر میکرد به مثالی که یوسفش زده بود.هدف مردش از این مثال چه بود؟
از مسجد برگشتند.یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت:
_یعنی من..؟! من ازت دفاع کنم؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!
یوسف، عاشقانه نگاهش کرد و گفت:
_دقیقا زدی به خال..!میشه یعنی باید بشه.!
_خب چرا خودت نمیگی؟
یوسف سکوت کرد.باید فرصت حلاجی کردن و تحلیل میداد.فقط نگاه میکرد به دلدارش.
و به ریحانه که قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود.که یادش نرود.که باز پشت مردت باش.که یکه و تنها میجنگد #بخاطرتو که #همیشه همراهش باش!
_خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه.
بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت:
_ وقتی کشتی میگیری.یعنی میجنگی.حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی. یعنی من بشم مربی.؟ تو بشی کشتیگیر؟!؟
یوسف لبخند پررنگی زد.سرش را به علامت «آره» تکان داد. به معنا و مفهوم مثال یوسفش فکر میکرد.
تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد.این یعنی ریحانه #معمار زندگیست.یعنی آنچنان قدرتی دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را عوض کند.یعنی روحیه دادن از ریحانه،و جنگیدن تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف.👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به #معراج میرود.»
لبخندی زد.دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید.
_چشم .. هرچی شما بگی
_این چه کاری بود کردی
_همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.
یوسف _لااله الاالله...خب.نگفتی حالا.مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟!
ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟
یوسف _باز شما شروع کردی!؟ باید جنبه #مادی هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. فقط یه سکه..! عندالمطالبه هست.به گردنمه. باید بدم.
_اینو که اون روز هم گفتی.که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم
یوسف _جان
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚