هدیه صلوات بچه های باصفای کانال
امروز..
شــــ🌷ــہداے گــــ👣ـــــمــــ🕊ــنامـ
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
#براشون_کمـ_نذاریمـ
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۷۱
_ای خدا..... فقط دستم بهت نرسه
_اخییی....۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده.اینم نمیدونستی؟؟؟🤪
_حرص منو درمیاری جوجه؟؟ اگه راست میگی وایسا
میزی کوچک دونفره داشتند.ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا میانداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید.
یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد.ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد. باید مطمئن میشد این بار سرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان.
یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت. و ریحانه آرام آرام عقب میرفت.
ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم.
_عههه مگه تو جیغم بلدی؟
یوسف، با یک حرکت سریع،ریحانه را گرفت. هر دو دست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد.
_حرص منو درمیاری.؟؟آره.!؟ دارم برات
ریحانه غش غش میخندید.خواهش میکرد. التماس میکرد. «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد..
_چند وقتی هست گرفتمت.خبر نداری نه.!؟ آخییی طفلی.یادت رفته!؟
_یووسف خواهش.. دل درد گرفتممم😂
یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد.
_به یه شرط طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی
ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد.
_شرطت رد شده آقااا
یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد.
_لجبازی نکن ریحانه گفتم نه. یعنی نه
ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست.
_یووووسف... فقط نمیخوام بهت فشار بیاد.
_به درک ، بیاد، نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم.
_مگه نگفتی همسفر، خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر، غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم
ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود. یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید.لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت:
_وقتی مُردَم برو طلاهاتو بفروش.اصلا بریزش تو جوب.حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.راضی نیستم. بفهم.
ریحانه بغض کرد.چشمش پر آب شد. درگاه اتاق ایستاد.
_یوسف.ببین برا یه تیکه طلا چی میگی مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره.
نگاهی به بانوی دلش کرد.
_مگه قرار نشد گریه نکنی
ریحانه دست بردار نبود. باید به هدفش میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر.وارد اتاق شد.کنار مردش لبه تخت نشست.انگشتش را روی سبیل فرضی اش کشید صدایش را کلفت کرد و با لحن بامزه ای گفت:
_همه رو بهت قرض میدم. دستت باز شد بهم برمیگردونی. همه رو تا قرون اخرش. آق مهندس.
_اگه نشد چی
ریحانه ریز خندید
_نشه نداره گلم.اینجا پادگانه.نه نداریم فقط میگی چشم
باز خنده بر لبان یوسف آمد.
_لااله الاالله...چشم بانو
_اخییییش بهرحال آقا بله رو داد.
یوسف غمگین روی تخت دراز کشید. چقدر بد بود حال دلش.که مجبور میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد.تا با پول آن خانه ای رهن کند.چقدر حالش گرفته بود. روی تخت و پشت به ریحانه دراز کشید
ریحانه حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت. با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت..
میدانست مردش الان، دلخور است....
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۷۲
میدانست مردش الان، دلخور است.از درون ناراحت است.گرچه بخندد و دنبالش بدود.او را بگیرد و قلقلک دهد.غمی دارد که با این چیزها برطرف نمیشود.
همسرش را صدا زد برای شام....
یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. با همان صمیمیت.. به همان دلنشینی..
یوسف طرح روی املت را دید....
اما طوری رفتار کرد که انگار ندیده. حسش خوب نبود. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت.
ریحانه دلخور نبود. میدانست حال مردش را که سخت است برایش، و نتوانسته در عرض کمتر از دو ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند.
میفهمید، همه اینها ظاهر اوست. اما غمش، مشکلش اصل ماجراست...
ریحانه باهمه در تماس بود....
خانواده خودش، خانواده همسرش، دوستانش.اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند.اگر یوسفش بفهمد. چقدر ناراحت میشد. میدانست حتی یوسف هم چیزی به کسی نگفته است. دوست نداشت #اقتدارمردش را زیر سوال ببرد..
.
.
.
نیمه اول آبان بود..
با پول سرویس طلای ریحانه خانه ای رهن شد. اثاث کشی کردند.
.
.
ریحانه به خانه جدید و شرایط جدیدش که آمد حوصله اش سر رفته بود. آنجا زن حاجی بود گاهی باهم رفت و آمد داشتند. و
مردش هم که از صبح تا شب نبود. خودش بود و خودش، در شهری غریب.
باید خودش را سرگرم میکرد. ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند. چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال....خیلی خوب بود برنامه اش. تا بعدازظهر کلاس میرفت. و #قبل_از آمدن یوسفش، او خانه بود. کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود. دیگر چنان خودش را سرگرم کرد، و مطالعه میکرد که نخواهد غر بزند. و نتواند بهانه گیری کند..
نزدیک ظهر بود.....
با صدای آیفون، قلمش را زمین گذاشت. متعجب بود.کسی آنها را در این شهر نمیشناخت. یوسفش که کلید داشت. پس کیست؟ شاید حاج حسن دوست پدرش باشد..
به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد.
_بفرمایید کیه؟!
سمیرا_ باز کن ریحانه منم.
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۷۳
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟
ریحانه_ عه...سمیرا خانم شمایید؟ ببخشید نشناختم.بفرمایین.
سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد...ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوالپرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد.
ریحانه_ چه عجب خانم.خیلی خوش اومدی. از این ورا. آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟!
سمیرا با عصبانیت گفت:
_از ننه یاشار
این چه طرز حرف زدن بود. ریحانه شکه شده گفت
ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!؟؟
سمیرا_ خوبه والا. خوش بحالت.اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری
ریحانه لبخند زد.سکوت کرد. عکس العمل ریحانه همه خشم سمیرا را از بین برد. بغض گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت و بلند گریه کرد.
_اومدم چن روز خونتون بمونم هیچکسی نمیدونه.با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چیز......
گریه امان نداد بقیه حرفش را بزند
ریحانه_باشه عزیزم.حالا خودتو ناراحت نکن قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن..
_نه نمیخام کسی بفهمه.حالم از همشون بهم میخوره.
دای اذان از گوشی ریحانه بلند شد....
سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش. بی رودربایستی گفت:
سمیرا_ تو برو نمازت بخون.
به روی صندلی پشت میز اشاره کرد
_من همینجا میشینم
ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!
سمیرا_ناراحت؟ نه بابا برو
ریحانه به اتاق رفت.وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد...
سمیرا به جای نشستن، چرخی زد. نگاهی کرد.چقدر ساده بود زندگیشان.هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش.هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود.
یادش افتاد به مراسم هایی که گرفته بودند. چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند.چقدر همه چیز را مسخره کرده بود.چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد.اما نشد..!
اشکش سرازیر شده بود. دری کنار آشپزخانه نیمه باز بود، جلوتر رفت، روشویی را که دید،خواست صورتش را بشوید. وارد شد. نگاهی به خودش در آینه کرد.مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش مثل باران بهاری سرازیر شد.چقدر بدبخت بود.چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت.
بچه دار نمیشدند.دکتر ها رفتند. هزینه ها کردند. اما هیچ.
سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا.اما نه سمیرا صاحب پول یاشار شد.و نه یاشار جذابیت ظاهری همسرش او را پایبند زندگی کرد.
عجب #زندگی_ای.. عجب #امتحانی..
سمیرا در افکار خود غرق بود که صدای تلفن خانه بلند شد.چند بوق خورد. نمیدانست بردارد یا نه.
تلفن روی پیغامگیر رفت....
یوسف_ بانو جانم. ریحان دلم. نیستی خونه؟؟ مسجدی!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم تا ۵ کلاسم طول میکشه. دیر میام.مراقب خودت باش.یاعلی
سمیرا مات و متحیر به جملات، لحن و نوع حرف زدن یوسف بود.برایش باور کردنی نبود. چه جملات شیرینی.چه لحن عاشقانه ای. مگر مردان دلبری میدانستند.مگر مردان عاطفه داشتند؟
جملات یوسف را مدام تکرار میکرد.....
مدام تکرار میکرد و گریه میکرد. چقدر گدای محبت شده بود. چقدر تلاش کرده بود تا به چشم یوسف بیاید اما بیثمر بود.
ریحانه نمازش را خواند.بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش درددل داشت.
سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست..
ریحانه پیامی به یوسفش داد...
_سلام حبیب دلم، سمیرا اومده خونمون، ولی کسی نمیدونه، بیزحمت میوه حتما بخر. مراقب خودت خیلی باش.یاعلی
با این خبر میخواست به او برساند که همسرش، بدون خبر وارد خانه نشود.
به آشپزخانه رفت.شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارانی درست کند.
با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد.
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند..
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚