🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۱۴
حامد دستی میزند سر شانه پوریا:
- بیا، من خودم میبرمت تا هتل شیشهای. اونجا تکلیفت معلوم میشه.
و بعد نگاهی به سیاوش میکند:
- شما هم با ایشونید؟
چه سوال خندهداری!
سیاوش سینه جلو میدهد ،
و همان ابتدا که دهان باز میکند، حامد مطمئن میشود سیاوش و پوریا صنمی با هم ندارند:
- نه داداش، ما همینطوری مرامی ثبتنام کردیم اومدیم. الانم معلوم نیس اینجا کی رئیسه
لبخند حامد عمیقتر میشود:
- شمام با ما بیا. بریم ببینیم کی رئیسه.
و راه میافتد.
سیاوش و پوریا کمی این پا و آن پا میکنند و خودشان را به ما میرسانند.
ابوحسام دم در منتظرمان است؛
رفیق سوری حامد.
حامد خاصیتش این است که برعکس من،
زود میتواند خودش را در دل آدمها جا کند.
دقیقاً هم وقتی سر و کلهاش در زندگی من پیدا شد که نیاز به یک رفیق داشتم؛
کسی از جنس کمیل.
دقیقاً وقتی جای کمیل خیلی کنارم خالی بود.
رفاقت من و حامد از اربعین شروع شد.
دو سال است که هر سال اربعین و دهه محرم، خودش را میرساند به عراق تا حفاظت از زوار را به عهده بگیرد.
هر دو سال هم با هم بودیم.
میدیدمش که یک جا نمینشیند.
یکی دو روز رفته بودم توی نخش که ببینم کِی میخوابد؟ دیدم نه...اصلاً خواب ندارد.
وقت استراحت هم میرفت بین موکبها کار میکرد.
سوار ماشین میشویم،
و در تاریکی بیپایان شبهای دمشق، خودمان را به هتل شیشهای میرسانیم.
این هتل شیشهای هم یک جورهایی کارکردش مثل دوکوهه است.
همه خوابند بجز یک پیرمردِ ریزهمیزه ،
که وقتی حامد را میبیند، گل از گلش میشکفد.
حامد را محکم در آغوش میگیرد و میبوسد.
از چشمان کشیده و لهجه مشهدیاش میشود فهمید از اعضای تیپ فاطمیون و اهل مشهد است.
حامد و پیرمرد، مثل پدر و پسرند با هم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۱ آبان ۱۴۰۱
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۱۵
وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا میشود، حامد تازه یادش میافتد باید ما را به هم معرفی کند:
- ایشون مش باقر هستن، بزرگ ما و بچههای فاطمیون. مش باقر، این برادرا هم با منند. انشاءالله امشب بخوابند، فردا تکلیفشون روشن میشه.
مش باقر لبخند میزند:
- خوش آمدید باباجان. مهمون آقا حامد جاش رو چشمای مایه.
و راهنماییمان میکند به سمت یک اتاق خالی.
قرار میشود سیاوش و پوریا در یک اتاق بخوابند و من و حامد در یک اتاق.
من همان اول، سرم به بالش رسیده و نرسیده چشمانم بسته میشوند.
***
با دست باندپیچی شده ،
در بیمارستان قدم میزدم که چشمم به پزشکِ جلال افتاد.
جلو رفتم.
احتمال میدادم کسی را گذاشته باشند که سر و گوشی آب بدهد و بفهمد حال جلال چطور است؛
برای همین دکتر را که از بچههای خودمان بود، کناری کشیدم
و پرسیدم:
- حالش چطوره؟
- خوبه. خوشبختانه آسیب جدی ندیده. یکم سرش دچار ضربه شده که نگران کننده نیست؛ اما باید تحت نظر باشه.
ته دلم خدا را شکر کردم.
سرم را کمی جلو بردم و نزدیک گوش دکتر گفتم:
- بهتره فعلاً توی کما باشه. متوجهید که؟
چند ثانیه با حالتی گنگ نگاهم کرد و بعد ابروهایش بالا رفت:
- آهان...باشه.
خوشم میآمد خوب میگرفت منظورم را.
میخواستم فعلا به همه از جمله خانواده جلال بگویند توی کماست که خطر حذفش منتفی شود.
از بیمارستان زدم بیرون ،
و به یکی از بچهها سپردم نامحسوس مواظبش باشند.
خودم را رساندم به اداره.
امید و میلاد طبق معمول پشت سیستم بودند؛ اما با چهرههای نگران.
از میلاد پرسیدم:
- هنوز نتونستی بفهمی این ناعمه کیه؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۱ آبان ۱۴۰۱
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۱۶
سرش را تکان داد:
- توی هیچکدوم از بانکهای داده، چنین اسم و عکسی وجود نداره. بچههای برونمرزی هم گفتند نمیشناسن. اصلا انگار یه شبه پای بته سبز شده!
این که نمیدانستم ناعمه ،
دقیقاً جاسوس کدام سرویس است و اهل کجاست، اذیتم میکرد.
اگر میدانستم، بهتر میتوانستم حرکت بعدیاش را پیشبینی کنم.
به امید گفتم:
- چیه؟ چرا نگرانید شماها؟
- سمیر و ناعمه میخوان از ایران برن.
برق از کلهام پرید:
- چی؟ کجا؟
- برای فرداشب بلیت هواپیما دارند به مقصد ترکیه.
شقیقههایم را با دو انگشتم گرفتم.
سرم نبض میزد.
رفتن سمیر و ناعمه به این معنا بود که داشت زمان عملیاتهای تروریستی میرسید.
از اتاق بیرون زدم،
تا خودم را برسانم به دفتر حاج رسول.
باید زودتر هماهنگیهایش را انجام میدادم برای عملیات دستگیری.
طوری هروله میکردم که هرکس من را میدید، تعجب میکرد و میگفت:
- کجا با این عجله؟
وقت نداشتم جوابشان را بدهم.
حاج رسول را بیرون از دفترش دیدم. داشت میرفت خانه.
به سختی سرعتم را کم کردم ،
که روی سرامیکهای راهرو لیز نخورم و پخش زمین نشوم.
دست به دیوار گرفتم.
حاج رسول با همان حالت عاقل اندر سفیهش نگاهم میکرد و منتظر بود نفسم جا بیاید تا حرف بزنم.
صاف ایستادم ،
و دستی به سر و روی بهم ریختهام کشیدم. میدانستم حسابی خاک و خلی و درب و داغانم و احتمالاً بوی دود و خون میدهم.
حاج رسول با چشمانش اشاره کرد به دست باندپیچی شدهام:
- دستت چی شده؟
انگار خودم هم تازه فهمیده باشم، دستم را بالا گرفتم و نگاه کردم:
- هیچی قربان، یه سوختگی کوچیکه.
سرش را تکان میدهد و راه میافتد به سمت آسانسور:
- خب، کارِت رو بگو. زود باید برم.
- ناعمه و سمیر دارن از ایران میرن. احتمالاً عملیاتشون نزدیکه.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۱ آبان ۱۴۰۱
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۱۷
دکمه احضار آسانسور را فشار داد:
- خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همهشون برن زیر ضربه. هماهنگ میکنم برای عملیات. برنامهت برای سمیر و ناعمه چیه؟
سوالش مثل پتک خورد توی سرم.
باید چکار میکردم؟
گیج و منگِ حادثه بودم ،
و این بدترین حالت برای یک مامور امنیتی ست.
لبم را بردم زیر فشار دندانم تا فکرم جمع شود. گفتم:
- خودم دنبالشون میرم.
راستش آن لحظه نمیدانستم دقیقاً قرار است تا کجا همراهشان بروم.
حاج رسول فهمیده بود الان کمی در هم ریختهام که سعی کرد کمکم کند:
- دستگیرشون میکنی؟
موتور مغزم داشت گرم میشد:
- آره، چون اگر دستگیری رو شروع کنیم و اونام متوجهش بشن، دیگه خارج از ایران دستمون بهشون نمیرسه.
حاج رسول سرش را تکان داد. آسانسور رسید.
همراهش سوار آسانسور شدم.
سوالی نگاهم کرد:
- کجا میای؟
- خونه.
- اینطوری نرو خونه. یکم استراحت کن، اگه خواستی فردا صبح برو. خونوادهت زابهراه میشن.
راست میگفت. بیچاره مادر چه گناهی کرده بود؟
کلا حالم خوش نبود. پیشانیام را ماساژ دادم:
- چشم حاجی.
باز هم با همان نگاه سنگینش سر تا پایم را آنالیز کرد:
- حتماً یکی دو ساعت بخواب، یکم ریکاوری بشی. حالت خوش نیست، اینطوری نمیتونی ادامه بدی.
در آسانسور باز شد. حاج رسول جلوتر رفت:
- منم برم یه خاکی به سرم بریزم...
و برگشت سمت من:
- مغازهای نمیشناسی الان باز باشه؟
به ساعت راهرو نگاه کردم. یک و نیم شب بود.
سر تکان دادم:
- نه چطور؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۱ آبان ۱۴۰۱
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۱۸
- هیچی...بدبخت شدم. خانمم گفته بود خرید کنم برای فردا، مهمون داریم. یادم رفت. الان برم خونه معلوم نیست زنده برگردم اداره.
دوست داشتم کمی سربهسرش بگذارم و بگویم:
- حاجی شما هم بعله؟
اما نگفتم. نه من حوصله شوخی داشتم نه او.
حاج رسول رفت به سمت در خروجی و من با امید ارتباط گرفتم:
- پروازشون چه ساعتیه؟
- فردا ساعت نُه شب، فرودگاه شهید بهشتی.
- ت.مشون کیه؟
- مرصاد.
قدم تند کردم به سمت نمازخانه. نیاز داشتم به خواب.
به امید گفتم:
- حتماً برای نماز بیدارم کن.
وارد نمازخانه شدم.
یکی دو نفر از بچهها کنار نمازخانه خوابیده بودند. یک نفر هم یک گوشه نشسته بود و نماز میخواند و چیزی زمزمه میکرد.
در فضای نیمهتاریک نمازخانه نشناختمش؛
عمداً در سایه نشسته بود. گریه میکرد و توی حال خودش بود.
به حالش غبطه خوردم؛
اما این غبطه زیاد طول نکشید.
یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آرنجم را به حالت تا شده گذاشتم زیر سرم و دیگر نفهمیدم چه شد.
***
صدای اذان میآید. صدای حامد را میشنوم:
- عباس! عباس جان! نمازه ها!
سریع مینشینم سر جایم.
حامد چراغ اتاق را روشن میکند و نور چشمانم را میزند.
چشمانم را ماساژ میدهم و خمیازه میکشم. بدنم از خوابیدن روی تخت فنری درد گرفته است.
به حامد نگاه میکنم؛
قیافهاش شبیه آدمهایی که تازه موقع اذان بیدار شدهاند نیست. معلوم است که از قبلش بیدار بوده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۱ آبان ۱۴۰۱
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۱۹
از اتاق بیرون میزنم،
تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و پوریا را میبینم که خوابآلود راه میروند.
پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند.
چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد.
برای این که بیدار شود، میزنم سر شانهاش:
-چطوری داداش؟
سیاوش از جا میپرد ،
و برمیگردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده.
کمی نگاهم میکند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه میافتد:
-مخلص داش حیدر!
خوب است که هنوز کسی اسم واقعیام را نمیداند.
باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادیام را صدا بزند.
با سیاوش دست میدهم.
نماز صبح را که میخوانیم،
حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم میگوید:
-بیا که خیلی باهات کار دارم.
وارد اتاقمان میشویم. حامد در را میبندد:
-نمیخواستی بخوابی که؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم که نه. مینشیند مقابلم و میگوید:
-ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که انشاءالله شر داعشیها به کل کنده بشه. اینم میدونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سالها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمیشن، آخرشم که تاابد نمیتونیم اینجا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان.
راست میگوید.
تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین میپرم وسط حرفش:
-خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟
صورت حامد از هم باز میشود:
-آ باریکلا. میخوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچههای فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۱ آبان ۱۴۰۱
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۲۰
این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم میریزد. میپرسم:
-فاطمیون دیگه چرا؟
-لازمه بچههای فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربههایی که به دست میارن به دردشون میخوره.
ته دلم به این دوراندیشیاش آفرین میگویم و ابرو بالا میاندازم:
-خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟
حامد نگاهی به پنجره میاندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کمکم صبح میشود. میگوید:
-هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچههای فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟
نفس راحتی میکشم.
میترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند.
همیشه معتقد بودهام کیفیت مهمتر از کمیت است.
میپرسم:
-خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟
حامد از جا بلند میشود ،
و چفیه مشکیاش را برمیدارد تا آن را دور سرش ببندد. همیشه همینطور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش میبندد.
اینطوری خواستنیتر میشود و با ابهتتر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم میآید.
پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشهاش.
میگوید:
-خیلی وقته تحت نظر دارمشون. توی دورههای آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچههای خوب و سربهراهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون.
تا من آماده بشوم،
حامد میرود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند.
یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم میدهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟ میدانم دارم ظاهرش را قضاوت میکنم؛
اما دست خودم نیست.
نمیدانم دیگر میبینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه.
آماده میشوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته.
ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است.
یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با تهریش کمپشت، چشمان روشن و صورت سبزه.
جلوی در دیگر نه سیاوش را میبینم نه پوریا را. یا رفتهاند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۱ آبان ۱۴۰۱
۱ آبان ۱۴۰۱
۱ آبان ۱۴۰۱
۱ آبان ۱۴۰۱
۱ آبان ۱۴۰۱
۱ آبان ۱۴۰۱