🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸قسمت ۳۱ تا ۵۰ 🌼 👇۲۰ قسمت👇
ادامه رو شنبه انشاالله میذارم 🌱💎
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۱ و ۵۲
ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند. و سمت کوچه دویدند.
چنگیز صدایش را روی سرش انداخته بود:
_خب که چی؟ دختر مردم را مسخره می کنید انتظار دارید هوار هم نکشم؟
+بابا آقا چنگیز ما که از خودتانیم. چرا سر ما داد می زنی؟ زشته
چنگیز، یقهی آهار زده لباس گُل گُلی یکی از دوستانش را که چسبیده بود پیچاند. صورتش را روبروی صورت سه تیغه او نگه داشت و گفت:
_تو مرام ما از این جلف بازی ها نیست. حالیته؟؟؟
ابروهای «نادر» در هم فشرده شد.
خواست یقه اش را از دستان پرقدرت چنگیز در بیاورد نتوانست. پنجه بوکس را از جیب شلوار درآورد. از همان پایین ، مشتی به شکم چنگیز زد.
درد در شکم چنگیز پیچید و دستش شل شد. مردم جمع شده بودند.
خون جلوی چشمان چنگیز را گرفت. فریاد زد:
_از مادر زاده نشده کسی چنگیز را بزند و در برود
پیراهن نادر را که در حال فرار بود چنگ زد. او را به یک ضرب چرخاند و مشتی بر بینی اش زد.
سید از لای جمعیت خودش را رساند و گفت :
_چه شده؟
پسری جوان که زیبایی چهره اش جذب کننده بود با آرامش گفت:
_خدا قوت سید جان. چنگیز و دار و دسته اش دمِ درِ مسجد به هرکس می آمد تیکه ای می انداختند و .. خلاصه الان بین خودشان دعوا شده حاجی.
مردم به روحانی جوان نگاه کردند.
سید خیز برداشت که جلو برود اما جوان دستش را گرفت و گفت:
_حاجی جان جلو نرو ، شما را هم می زنند
دست راست نادر، چاقو بود و چنگیز، حالت تدافعی گرفته بود. نادر چاقو را بالا برد که ضربه ای بزند و در برود.
موقع پایین آوردن چاقو، سید دستش را با جهش سریعی که به سمتش رفته بود گرفت. بادست دیگرش، بازوی دست راست نادر را گرفت و خود را به پهلوی او رساند، پای راستش را پشت پای راست نادر گذاشت، دست چپش را کشید و به یک ضرب، او را نیم خیز کرد.
نادر به پشت، جلوی سید روی زمین افتاده بود. سعی کرد خودش را از دست سید رها کند. نتوانست.
هر خرده حرکتی، درد شدیدی را در کتفش ایجاد می کرد.
سید گفت:
_حرکت نکن والا کتفت در می رودها. چاقو را می خواهم بگیرم. مقاومت نکن
نه به تحکم گفت و نه به خشم.
همه این حرکات سید، ده ثانیه هم نشد و جمعیت، از سرعت عمل سید جا خورده بودند.
نادر، چاقو را شُل کرد.
سید آن را گرفت و به آقای مرتضوی داد. دست نادر را گرفت و از زمین بلندش کرد. چنگیز که از حرکت سید حسابی جا خورده بود، مات ایستاده بود.
سید دست او را هم گرفت و از میان جمعیت راه باز کرد و با آن دو، داخل مسجد شدند.
کسی نفهمید آن چند دقیقه ای که سید و نادر و چنگیز داخل مسجد بودند چه شد و چه گذشت.
کسی جرأت نکرد داخل شود و صدایی هم از داخل نمی آمد.
مردم محل، بیرون مسجد ایستاده بودند. یکی شان گفت:
"این گیم نت باید از کنار مسجد جمع شود. اینجا شده محل تجمع چنگیز و نوچه هایش و هر روز یک درد سری برای محل درست می کنند."
دیگری گفت:
" برای مسجد هم بد شده اینهمه جوان لاابالی اینجا بازی می کنند ولی دو رکعت نمازشان را درمسجد نمی خوانند."
مردی که با او صحبت می کرد دستی به سر بی مویش کشید وگفت:
"از کجا معلوم که اصلا نماز می خوانند؟"
دیگری سر تکان داد و گفت:
"خدا اگر اولاد می دهد سالم و صالح بدهد اینها پسر نیستند خاک بر سر هستند."
آقای مرتضوی جمعیت بیرون مسجد را پراکنده کرد. نمی دانست وارد مسجد بشود یا نه. دلش را به دریا زد و بی سر و صدا وارد شد.
سید و نادر در حال جمع کردن جانمازها بودند
و چنگیز هم سینی استکان ها را دست گرفته بود و استکان های روی زمین مانده را جمع می کرد.
آقای مرتضوی از همان راهی که آمده بود برگشت و با خود گفت:
" خدا به خیر کند."
آقا مسعود، گوشی به دست وارد مسجد شد:
_"باشه چشم. حتما. زنگ می زنم دوباره خبرشو میدم. رسیدم مسجد. فعلا حاجی"
گوشی را در جیب شلوارش گذاشت. در عین ناباوری چنگیز را دید که با سید در حال شستشوی استکان هاست.
نادر، قندان ها را پُر می کند
و حاج عباس، گوشه ای نشسته....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۳ و ۵۴
حاج عباس، گوشه ای نشسته و با تعجب و اضطراب، نظاره گر این جوانان شرّ است.
کنار چنگیز رفت. نگاهی به هیکلش انداخت و گفت:
_بیا برو بیرون. مسجد جای ارازل و اوباش نیست. اگر یک بار دیگر تو را اطراف مسجد ببینم خودم از محله بیرونت می کنم.
چنگیز نگاهی پر سوال به آقا مسعود کرد. می دانست که آقا مسعود، نماینده نامحسوس آقای میرشکاری است. استکان ها را زمین گذاشت
و از مسجد بیرون رفت.
سید دست آقا مسعود را فشرد و گفت:
_داشت کمک می کرد آقامسعود.
از حاج عباس خداحافظی کرد و به همراه نادر، از مسجد بیرون رفت. از چنگیز خبری نبود.
سید، راهی گیم نت شده بود
و آقا مسعود با فاصله، او را می پایید.
چنگیز از مسجد که بیرون آمد،
یکراست رفت بالای تپه های پشت مسجد. تپه هایی که جز پاهای قدرت مند او، کسی نمی توانست شیب شدیدش را بالا برود. نشسته بود و فکر می کرد.
به رفتار سید.
به حرکاتش.
با خود گفت:
"حتما اطلاعاتی است که این طور حرکات را بلد است. بیخود نیست توانسته جای حاج احمد بنشیند. آخر چه کسی می توانست حاج احمد را زمین بزند!"
صدای نادر را می شنید ،
که چنگیز را صدا می کرد. به روی خود نیاورد.
گوشی اش زنگ خورد. جواب نداد.
باز هم زنگ خورد. جواب نداد.
بار سوم که زنگ خورد، صدای نادر هم نزدیک تر شده بود. از ترس اینکه خلوتگاهش لو نرود، گوشی را بیصدا کرد.
از آن بالا سید و نادر را می دید که داخل گیم نت شدند و بیرون آمدند. دنبال او می گشتند.
حس خوبی نسبت به سید داشت ،
اما حرف آقای میرشکاری را چه کار کند. باید پای سید را از محل ببرد. اگر این کار را نکند، دست مادربزرگ پیرش را باید بگیرد و از محل برود.
سالهاست به خاطر همین خوش خدمتی ها، مستاجر خانه آقای میرشکاری است. خودش هم خسته شده از این همه زور شنیدن اما چاره چیست.
یاد چاقوی نادر افتاد.
دیگر نادر به درد دار و دسته شان نمی خورد. چطور سید با عبا و عمامه اش توانست بین او و نادر بیافتد و به چند ثانیه چاقو را از دستش بگیرد؟
داشت صحنه ها را در ذهنش مرور می کرد. یک آن پرید جلوی نادر و نیم چرخی زد و رفت پشت سر نادر و یک هو نادر جلوی پایش روی زمین ولو شده بود.
خودش هم نفهمید که چه شد ،
گذاشت سید درِ گوشش اذان و اقامه بگوید. وقتی دستش را گرفت،
از خود بی خود شده بود.
یک حس غریب و عجیبی داشت. شاید یاد دستان پر مهر و نوازش های مادربزرگ پیرش افتاد. دستان پر محبتی داشت. انگار یک منبع انرژی بسیاری در دستان سید جاری بود.
ترسید.
"نکند او جادوگر باشد؟ "
هوا تاریک بود و یاد مادربزرگ،
او را به خود آورد که بی بی هنوز افطار نکرده. می دانست این ترفند بی بی است که هر شب او را به خانه بکشاند.
آخر بی بی که روزه نمی تواند بگیرد ،
اما به روی خود نمی آورد تا بی بی دلش خوش باشد. شاید چنگیز هم از اینکه کسی به خاطر او، کاری بکند را دوست می داشت. نیم نگاهی به پایین انداخت.
سید و نادر نبودند. بچه ها در گیم نت مشغول بازی بودند. طوری که کسی نفهمد از آن جا سُر خورد و پایین آمد و یکراست رفت پیش مادر بزرگ.
سید که از پیدا کردن چنگیز ناامید شده بود، از نادر خداحافظی کرد و به خانه رفت.
علی اصغر به پیشواز پدر آمد:
_بابا، بابا، اگر گفتی چه کسی اینجاست؟
سید، نگاهی به کفش های بالای پله ها انداخت. یک کفش زنانه، یک کفش مردانه. یعنی چه کسی آمده است.
زینب، چادر نماز گل گلی اش را سر کرده بود. به همراه زهرا آمد دمِ در:
_سلام بابا. اگر گفتی چه کسی اینجاست؟
نگاه پرسشگر سید روی زهرا قفل شد و پرسید:
_میوه چیزی لازم نیست بروم بخرم؟
بعد انگار یادش بیافتد که ....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۵ و ۵۶
بعد انگار یادش بیافتد که در یخچالشان فقط دو سیب زرد دیده باشد، دست علی اصغر را به زهرا داد و گفت:
_افطار کن. الان برمی گردم.
به سمت در رفت و غیب شد.
زهرا، از این همه وظیفه شناسی سیدجواد خداراشکر کرد. مانده بود چند دقیقه دیگر، جلوی مهمان ها چه بگذارد.
آن سیب ها را هم به علی اصغر و زینب داده بود.
سید جواد، خیلی فرز و چابک،
خود را به عابربانک سرنبش خیابان رساند. کارت شهریه اش را داخل کرد. موجودی نداشت. خریدهای منزل عمومحسن را از این کارت خریده بود.
کارت دیگری را گذاشت. آن هم هزارتومان موجودی داشت که دستگاه نمی داد.
کارت دیگری که مربوط به کارهای اینترنتی می شد را درآورد.
بوق ماشینی، توجهش را جلب کرد. پشت سر هم تک بوق میزد. برگشت و نگاهی کرد.
جوانی از داخل تاکسی، سر کج کرده بود. فریاد زد:
_حاجی بیا.. حاجی..
سید کارت به دست جلو رفت. دولا شد و گفت:
_سلام آقا.. جانم بفرما کمکی از من برمیآید؟
جوان راننده، چراغ وسط تاکسی اش را روشن کرد و گفت:
_بیایید بالا کارتان دارم اگر اشکالی ندارد
سید جواد نگاهی به ساعت ماشین که نه و نیم را نشان میداد کرد. هنوز افطار نکرده بود و مهمان هم داشت.
اما به جای گفتن این ها، بسم الله گفت و در ماشین را باز کرد:
_در خدمتم
کارت را در جیبش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
" امری الی الله إن الله بصیر بالعباد"
دلش پیش زهرا و مهمان هایش بود و می خواست هر چه زودتر، خریدی بکند و برگردد.
شروع کرد به حرف زدن:
_اسم من «عبدالله» است. راننده تاکسی همین محله هستم. خیلی وقتتان را نمیگیرم. چون در حال کارکردن هستم خواستم سوار شوید. چند سوال داشتم.
سید با ملاطفت و آرامش گفت:
_امیدوارم بتوانم کمکی کنم.
عبدالله که خیالش از ماندن سید راحت شد، صدای ترانه داخل ضبط را کمی بلندتر کرد و گفت:
_مواقعی که خسته میشوم، این را گوش میدهم. از نظر شرعی اشکالی که ندارد؟
سید به ترانه گوش داد.
آهنگ تند و ضرب داری داشت که با هر ضربه، انگار چیزی درون انسان کوبیده می شد. لبخندی زد و گفت:
_مرجع تقلیدتان کیست؟
عبدالله گفت:
_من از خودم تقلید میکنم. یعنی منظورم این است که هرچیزی به نظرم خوب بیاید انجام میدهم و هرچیزی که بد بیاید را انجام نمیدهم. تا الان هم مشکلی نداشتهام. خودم راضیام.
سید، غصه ای در دلش پدید آمد. زبان قلبش به ذکر استغاثه به امام زمان باز شد و گفت:
_خیلی خوب است که دقت روی خوبیها و بدیها دارید. اما تقلید و مرجع تقلید مقولهای متفاوت است. شما ورزشکار هم هستی؟ عضلات بازویت نشان میدهد بدنسازی کار میکنی؟
کنار خیابان، خانمی اشاره کرد. عبدالله ایستاد. خانم سوار شد
و عبدالله گفت:
_فقط تا انتهای بلوار میروم .
خانم هزار تومانی از جیبش درآورد و به عبدالله داد. عبدالله پول را گرفت و حرکت کرد.
نگاهی به سید انداخت. از توجه و فهم او خوشش آمده بود گفت:
_بله. قبلا باشگاهی در همین محل بود که من هم عضوش بودم. مدت هاست هیأت امنا جمعش کردهاند. هر از گاهی با رفقا میرویم باشگاه چند خیابان بالاتر.
سید به ساعت ماشین نیم نگاهی انداخت و گفت:
_خیلی هم عالی. تحت نظر مربی کار میکنید؟
عبدالله که به شعف آمده بود گفت:
_آره حاجی. مربیمان خیلی کاردرست است. قبلا مربی ورزشکارهای حرفهای بوده. به هر کداممان برنامهای مخصوص میدهد .
صدای پیامک گوشی سید بلند شد. سید بی توجه به صدا ادامه داد:
_خدا حفظشان کند. از عضلات ورزیده شما پیداست که هم او چقدر کار درست است و هم شما چقدر درست تمرین هایش را انجام میدهید.
به انتهای بلوار رسیدند. تاکسی ایستاد. خانم پیاده شد.
عبدالله سمت چپش را پایید و از بین ماشین هایی در حال حرکت، راه باز کرد و دور زد:
_قربان شما. یک مدت طبق برنامه خودم تمرین میکردم ولی دیدم نتیجه نمیگیرم. مربیِ واردی است. نکات تغذیهای میگوید و برای هر حرکت و حتی تعداد حرکاتش برنامه دارد. کم و زیاد نباید بشود والا عضله را می سوزانی به جای اینکه بسازی
سید گفت:
_ماشاالله خوب هم دقت داری. مربی تان علمش را خوانده، برای هر تمرینش دلیلی دارد. مرجع تقلید هم علمش را خوانده، و از روی دلیل، احکام شرعی را استخراج کرده است. دفترچه تمرینش هم همان رساله است که اگر خوب به آن عمل کنیم، به نتیجه می رسیم و اگر نه، به جای عضله سازی، عضله سوزی خواهیم داشت.
عضلات پیشانی عبد الله منقبض شد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۷ و ۵۸
عضلات پیشانی عبد الله منقبض شد. نگاهی به سید انداخت. جمله ی سید را مرور کرد:
"...اگر نه، به جای عضله سازی، عضله سوزی خواهیم داشت."
خیلی برایش ملموس و جالب آمد.
سید گفت:
_اگر اجازه بدهی مرخص شوم. خیلی خوشحال شدم از دیدنت آقا عبدالله ورزشکارِ نکته دان.
عبدالله ماشین را کنار خیابان نگه داشت. دست سیدجواد را که به سمتش دراز شده بود گرفت. سید، دستانش را به آرامی فشرد.
تنها پولی که در جیبش بود را در دستان عبدالله گذاشت و گفت:
_رفت و برگشت بلوار می شود دوهزار تومان دیگر؟ درست است مومن؟ خداحافظت باشه الهی
از ماشین پیاده شد. در را بست.
عبدالله تا به خود آمد که بگوید کرایه لازم نیست، سید عرض خیابان را طی کرده بود...
صدا، مربوط به پیامک واریز وجه به کارت اینترنتی اش بود. حتما یکی از طرح هایش را کسی خریده.
از عابربانک پول گرفت.
صدقه ای داد و به میوه فروشی رفت. مقداری سیب و طالبی برداشت. پا تند کرد و زبانش به ذکر الحمدلله رب العالمین گویا.
علی اصغر دمِ در منتظر آمدن بابا بود.
سید جواد، علی اصغر را بغل کرد. بسم الله گفت و با پای راست، داخل خانه شد.
در را به آرامی بست. ساعت حدود ده و ربع بود:
_سلام زهرا خانم گل، قبول باشد. افطار که کردی؟
زهرا سرش را به علامت مثبت تکان داد. پلاستیک میوه ها را از دست سید گرفت و گفت:
_سلام جواد جان. مهمان ها منتظر شما هستند.
همه با هم داخل خانه شدند.
چهره سید با دیدن چنگیز، شکُفت. چنان به شوق چنگیز را در آغوش گرفت که انگار علی اصغر بیست و چند ساله است:
_به به.. سلام آقا چنگیز عزیز.. خوب هستید انشاالله؟ خوش آمدید. خوش آمدید.
او را در بغل فشرد و دمِ گوشش آرام زمزمه کرد:
_کجا رفتی مومن کلی دنبالت گشتیم
بعد انگار تازه متوجه حضور خانمی شده باشد، همانطور که سرش پایین بود رو کرد به خانم و سلام و خوش آمد گفت. بفرما زد و همه نشستند.
سید، کمی جلوتر،
به گونه ای که رو به چنگیز و خانم داشته باشد، دوزانو نشست.
چنگیز رو کرد به مادربزرگ و گفت:
_عزیز، ایشون هستند. آقای روحانی، ببخشید فامیلی تان را نمیدانم. عزیز اصرار داشتند حضورا از شما تشکر کنند بابت ..
عزیز، چادر سرمه ای با گل های ریز رنگارنگش را روی سر مرتب کرد و گفت:
_خیر از جوانی ات ببینی حاج آقا. ببخشید دست خالی خدمت رسیدیم. برای تشکر آمدیم. چنگیز همه چیز را برایم تعریف کرده. شما جان پسرم را نجات دادید. و البته آقا چنگیز هم حرفی داشت که خودش می گوید
سید جواد، نگاهی به آشپزخانه کرد ،
که زینب و علی اصغر، آرام و بی صدا به زهرا در چیدن سیب ها داخل ظرف کمک می کنند.
دستش را روی پای چنگیز گذاشت و گفت:
_در خدمتم بفرما آقا چنگیز
حرف زدنشان مدتی طول کشید.
زهرا ظرف میوه به دست، دم درِ آشپزخانه، مات ایستاده بود. علی اصغر و زینب هم پشت مادر قطار شده بودند
و نمی توانستند مادر را کنار بزنند ،
و خود را به داخل سالن پذیرایی پرت کنند. چنگیز حرف هایی می زد که زهرا را میخکوب کرده بود.
هر از گاهی سید وسط حرف چنگیز میپرید و نمی گذاشت جمله اش را ادامه دهد. زهرا می دانست که سید نمی خواد غیبتی بشود. یا پرده از خطاهایش بردارد.
همه را به نرمی رفع و رجوع کرد. ببخشید گفت و از جا برخاست.
به آشپزخانه آمد.
پیشانی زهرا را بوسید و با صدایی بسیار آرام گفت:
_کار خوبی کردی جلو نیامدی. شما با این همه فهم و کمالات چه شد به ما بله گفتی؟
زهرا از خوش زبانی سید خنده نرمی کرد و گفت:
_یک اشتباه که به جایی برنمی خورد. خصوصا اگر اشتباهی بیافتی در مسیر بهشت.
سید از حاضرجوابی زهرا خوشش آمد و خندید. ظرف میوه را روی یک دست گرفت. با دست دیگر، بشقاب و چاقوها را از زینب گرفت. خم شد تا علی اصغر، چنگال های کوچک را روی بشقاب ها بگذارد.
پیشانی بچه ها را بوسید و گفت:
_ای قربان شما دو تا خوشگل بشم من. ممنونم. چه بچه های خوبی دارم من خدایا شکرت
و به سمت پذیرایی قدم برداشت.
بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۹ و ۶۰
بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند و خانه خلوت شد.
زینب، عروسکی که با مادر از نمد دوخته بود را آورد و نشان بابا داد:
_این هم کاردستی امروزمان.
علی اصغر هم برای جا نماندن از قافله، رفت و عروسک نمدی اش را از قوطی موزی که از دیروز، کمد مخصوص او شده بود آورد و گفت:
_این هم مالِ من است .
سید، بچه ها را روی پاهایش نشاند. عروسک ها را در دستانش گرفت. صدایش را تغییر داد و گفت:
_سلام آقا خرسه. اسم شما چیه؟
دست دیگرش را تکان داد و گفت:
_چقدر شما باهوشی آقای فیل. معلومه دیگه اسم من خِرسه .
بچه ها زدند زیر خنده. زهرا، لقمه نان و پنیری درست کرد و به سید تعارف کرد.
سید، عروسک فیلی که در دست راستش بود را تکان داد و گفت:
_زهرا خانم دستهایمان بند است. حالا چه کنیم؟
زینب که روی پای راست بابا نشسته بود، لقمه را از دست مادر گرفت و چپاند داخل دهان بابا و گفت:
_این کار را می کنیم
علی اصغر، صدایش به خنده بلند شد. زهرا آمد دست زینب را بگیرد که به اشاره سید، چیزی نگفت.
سید لقمهای که در دهان داشت ،
را بالا و پایین کرد و به صدای خفه و مبهم به گفت و گوی بین عروسک ها ادامه داد. بچه ها غش غش می خندیدند.
وسط این بازی عروسکی، سیدجواد و زهرا از هم غافل نبودند:
_از فردا کلاس قرآن را شروع کن
+بچه ها را چه کنم جواد جان؟ علی اصغر هنوز کوچک است .
_نگران نباش. خودم نگهشان میدارم. حیف است شما باشی و ماه رمضان هم باشد و کلاس قرآنت نباشد
زهرا ان شااللهی گفت.
لقمه ای دیگر درست کرد. این بار، علی اصغر، شیرین کاری زینب را تکرار کرد.
صدای تایپ، قاتی صدای خروپف علی اصغر شده بود.
زهرا از این پهلو به آن پهلو شد.
" نکند صدای تایپ و فن لب تاب دست دومی که از دوستش قسطی خریده، زهرا را اذیت میکند؟"
با این فکر، بساطش را جمع کرد ،
تا روی پله های بالکن، پهن کند. کمی کنار زهرا ماند تا خوابش عمیق شود.
پاورچین پاورچین،
از کنار رختخواب زینب که در سالن انداخته بود، رد شد. لب تاب از خنکی پله های سنگی، نفسی کشید و فنش خاموش شد.
اکسیژن را به تنفسی عمیق، وارد ریه ها کرد:
"به به. عجب هوایی. الحمدلله"
به سمت حوض رفت. دستش را کاسه کرد و زیرشیر آب گرفت. به اندازه ای که مشتش پُر شود،
شیر را باز کرد و بست.
آب را از بالای پیشانی روی صورت سُراند و بسم الله گفت.
دست چپ را زیر شیر، مشت کرد و با دست راست، مجدد، آن را کمی باز کرد و بست. آب را از قسمت بیرونی آرنج، روی دست راست ریخت و تا سر انگشتان، دست کشید.
دعای وضو را شمرده شمرده زمزمه کرد. انگار که هر چه آرام تر و شمرده تر بگوید، تمام وجودش با او زمزمه خواهند کرد. اشک گوشه چشمانش حلقه زد.
بعد از دست چپ،
انگشتانش را به هم چسباند. دستش را بر فرق سر گذاشت و به جلو کشید و نجوا کرد:
"خدایا، لباس رحمت و برکات و بخششت را بر من بپوشان. اللهم غشّنی برحمتک و برکاتک و عفوک.. لباسی که از فرق سر تا سر انگشتان پاهایم را در برگیرد. "
مثل هر روز، برنامه این ساعت سید،
خاص و ویژه بود. با تکان موس، صفحه لب تاب روشن شد. رمزی که فقط به زهرا گفته بود را وارد کرد. صفحه وُرد را باز کرد.
بسم الله گفت و نوشت:
✍" نفس کشیدن، #نعمتی است که لحظه به لحظه خداوند آن را به همه آدمیان داده است. چه #شکرش را بکنند یا نه، چه حتی #بفهمند یا نه، چه #کافر باشند، چه #مسلمان، چه #کوچک باشد، چه #بزرگ.. و تو ای جواد، همین نعمت را نگاه کن
و تا آخر ماجرا را برو که چه خدایی داری و هیچ قدرش را ندانی و هیچ شکرش نگویی و هیچ بندگی اش نکنی که همه، بندگی هوای نفس و دل خواستن هایت کنی. جواد، بترس از روزی که رحمت الهی قطع شود و آن روز به خاطر تنبلی ها، کوتاهی هایت، مبغوض خداوند شوی. بترس و برای آن روز کاری کن."
صورت سید غرق اشک شده بود.
به نوشتن ادامه داد:
✍"خدایا، زبانم قاصر است از #شکر نعمت هایت، فهمم اندک است به #درک نعمت هایت، چشمم ضعیف است حتی به #دیدن نعمت هایت. ناتوانی ها و ضعف هایم را ببخشای.. خدایا.. الحمدلله علی ما انعم"
انگشت از صفحه کیبورد برداشت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫