🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۹ و ۱۰
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم.
فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم... دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم....ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا...
کنار اروند یه گوشه وایساده بود...
اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم...
قلبم داشت تند تند میزد..حس عجیبی بود.. با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تا حالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم..
اروم رفتم کنارش و گفتم:
_خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟
یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم...
چادرش رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد.
دلم #شکست ولی حق داره...
یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم... سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس #ظاهرت هم باید تغییر بدی.
اخرین روز سفر شد...
تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم... برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچهها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود...
_بچه ها داش سهیلمون متحول شده.
+شایدم متاهل شده.
🍃از زبان مریم :🍃
روز آخر سفر بود...
قرار بود بریم اروند کنار...وقتی رسیدیم یاد قصههایی که از اروند شنیده بودمافتادم...
اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت #بیرون_نیومدن...اینکه یه کوسه اینجا رو بعد سالها شکار کردن و تو دلش پر از #پلاک بود.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم.
شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من... خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه...یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در میآوردن...خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم.
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم.
_چی شده مریم؟!
+ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست.
_خب بگو شاید بتونم کاری کنم.
+اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن.
_خب؟!
+یکیشون الان یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم.
_خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
+نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو...
_میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
+نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا.
🍃از زبان سهیل:🍃
بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...
داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.
ظاهرم...رفیقام...اصلا همه چیم باید عوض بشه....
به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم... از اینکه یه سری جوون #همسن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن... اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش
میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...
خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله
صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...
بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ،
ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای #بی_هدف رو نداشتم...
لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...
رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم
تیغ #نزنه...
چند هفته دانشگاه نرفتم ،
و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...
ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...
بعد چند هفته رفتم دانشگاه... برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پلهها بودم که باز اون
دختر رو دیدم. آرام و متین داشت از پلهها پایین میومد....
با خودم گفتم
برم جلو....
و بگم سو تفاهم شده...ولی خجالت میکشیدم.. اروم اروم سمت کلاسم رفتم... فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود.. انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...
اروم رفتم و آخر کلاس نشستم ،
و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه...
بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم.یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردن گوشیم شدم.
تو حیاط دانشگاه بودم ،
که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...انگار که میان غریبهها آشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو...
_سلام...
+سلام اخوی...بفرمایین؟!
_اگه.....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🔰 در روز هفدهم شهريور۵۷ رهبرانقلاب در كدام شهر بودند | ماجرای نامه ايشان به يكی از افراد قم
🔻من از روز #هفدهم_شهریور سال ۱۳۵۷ خاطرهای در ذهن دارم. قبل از آن که این حادثه خونبار در تهران اتّفاق بیفتد، سیاست رژیم ستمشاهی به دنبال این بود که مبارزان و به تبع آن ملت ایران را، به تندرو و کندرو، افراطی و معتدل تقسیم کند.
⚠️این، نکته خیلی قابل توجّهی است که امروز مثل آیینهای، همه #عبرتها را به ما درس میدهد. کسی که روزنامههای آن وقت و اظهارات مسؤولان رژیم ستمشاهی را مطالعه میکرد، میفهمید که اینها میخواهند کسانی را که در مقابل آنها هستند و مبارزه میکنند، از هم جدا کنند. عدّهای را که طرفداران و علاقهمندان مخلص امام بودند و راه امام را علناً اظهار میکردند، به عنوان #تندرو و افراطی و متعصّب معرفی میکردند. در مقابل اینها هم، بعضی از کسانی را که علاقهمند به مبارزه بودند، ولی خیلی جدّی در آن راه نبودند، یا جدّی بودند، ولی دستگاه آنطور خیال میکرد اینها جدیّتی ندارند، به عنوان افرادی که معتدلند و با اینها میشود مذاکره و صحبت کرد، معرفی میکردند. من در آن روز این #احساس_خطر را کردم.
🔹آن زمان من در جیرفت تبعید بودم. شاید روز چهاردهم یا پانزدهم شهریور بود. به یکی از آقایان معروف که در قم بود، نامهای نوشتم و این سیاست رژیم را برای آن آقا تشریح کردم و گفتم اینها با این تدبیرِ خباثتآمیز میخواهند بهانهای برای سختگیری بر مخلصان و عشّاق امام بزرگوار به دست آورند و شما را بدون اینکه خودتان بخواهید، در مقابل آنها قرار دهند. این نامه را نوشته بودم؛ اما هنوز نفرستاده بودم.
🔹روز شنبه هجدهم شهریور بود که رادیو و روزنامهها، خبر کشتار هفده شهریور را پخش کردند. فردای آن روز، ما در جیرفت از این قضیه مطّلع شدیم.
🔺من برداشتم در حاشیه آن نامه برای آن آقا نوشتم که: «باش تا صبح دولتش بدمد، کاین هنوز از نتایج سحر است». آن نامه را به وسیله مسافر، برای آن آقای محترم فرستادم. آنها شروع کردند سختگیریها را علیه مبارزان و انقلابیون حقیقی راه انداختن که نمونهاش کشتار هفدهم شهریور بود. ۷۶/۰۶/۱۹
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
_سلام...
+سلام اخوی...بفرمایین؟!
_اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم...
+آهان...بله بله...خوبید شما؟؟
_ممنونم...
+خب کاری داشتید؟!
_نمیدونم چجوری بگم.من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم.
+ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم.
_باشه باشه حتما...
نزدیک مسجد که شدیم دوتایی آستیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو
بگیرن... منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه
میکردم و همون کار رو میکردم...
داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...خواستم #الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم ؛
" سهیل #کی رو میخوای
گول بزنی؟!
خودت رو یا خدارو؟! "
گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن...
خیلی حس خوبی داشتم...
بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچهها آشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچهها فرم بسیج رو هم پر کردم.
چند مدت به همین روال گذشت ،
و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم..به مسجد و هیات رفتن...به شوخیها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...همه چیم عوض شده بود.. شوخیام.. دوستام... حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن...
یه روز تصمیمم رو گرفتم...
باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره...
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم..
_سلام...
+سلام...بفرمایین...
_ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم...
حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت :
_بفرمایید...چیکار دارین؟!
+ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم...
_نمیخواین حرفی بزنین؟!
_چرا چرا...میخواستم بگم من....
هنوز حرفم تموم نشده بود ....
که گفت:
_ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق
داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه...
بریم زهرا...
خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بیفایده هست... بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن...
من همونجا وایسادم و انگار دنیا رو سرم خراب شد...چند قدم پشت
سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم....
که دوستش گفت:
_مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی
حداقل حرفشو بزنه.
+زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم... اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم.
_واقعا؟!؟!
+اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن.
_ااااا این همونه...میگم چه آشناستا.
و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...با شنیدن این حرفها دلم خیلی #شکست...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم...
به خدا میگفتم ؛
" خدایا من که #یه_قدمم رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟!
نکنه قراره تا آخر عمر #تاوان اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم.
مگه نگفتی هرکس توبه کنه #خریدارش میشی ؟!
🍃از زبان مریم:🍃
بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله...
_سلام مریم خانم.
+سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟!
_بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده...
+خواستگار چیه؟!
_یه جور خوردنیه.خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر.
+ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!
_عصمت خانم اینا رو که میشناسی... همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت...
+«میلاد»؟!؟
_خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات... الان اقایی شده برا خودش
+خب حالا کی میخوان بیان؟!
_آخر هفته... حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم...
+حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا.
_امان از دست تو دختر.
آخر هفته شد و منتظر بودیم که.....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود...
تا حدی که مامانم گفت:
_چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟!
+اااا مامان... الان آخه وقت شوخیه؟!
_شوخی چیه...رنگ و روت پریده. برو یه آبی به سر و صورتت بزن...
در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم...
-سلام
_سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین... بفرمایین...
+خواهش میکنم و... .
تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز
شد و مامانم اومد تو...
_مریم؟! چی شدی؟! مگه نمیشنوی دختر؟!
+ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟!
_نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه. پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون.
+باشه... الان میام...
سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد...
بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد...
من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود...
که گفتم:
_شما نمیخواین چیزی بگین؟!
+چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم... هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین.
_بله.
+خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه... اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم...
_بله...همونه و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده.
+یادش بخیر...
_امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه...
+نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم.
_عجب.خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟!
+بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم...
_خب پس شما شروع کنین.
+من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت... شما بفرمایین.
_باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین
اعتقاداتم چجوریه و...
+بله...بله...چطور؟!
_میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم...
+خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هرکس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده... در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه.
_پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟!
+اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه...
_چه خوب...
و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم...
-مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم.
_الان میایم مامان جان...
آقا میلاد: _گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم...
دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت:
-به به... بالاخره اومدین پس.
آقا میلاد: _آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین
اونشب گذشت و رفتن....
و من تا صبح داشتم به حرفهای میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایدهآل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرفهاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه...
صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم...
-عروس خانم؟! بیداری؟!
_آره مامان جان...جانم؟!
-راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا
خب دخترم نظرت چیه؟!
_در مورد چی؟؟
-در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب خب درباره میلاد دیگه؟؟
_در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم...
-خب پس یعنی مبارکه.
_گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم.
-من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه.
_امان از دست شما مامان
چند روز از این ماجرا گذشت ،
و قرار شد با اجازه خانوادهها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم... امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به
خاطر قرارمون نرفتم...
زنگ زدم به زهرا:
_سلام زهرایی؟! خوبی؟!
+سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟ چه خبرا؟؟
_میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام.. استاد چیز خاصی گفت برام بفرست.
+ای بابا....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
+ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی.
_میخوام باهاش بیرون برم.
+ااااااا...پس مبالکه علوس خانم.
_حاال که چیزی معلوم نیست برام دعا کن زهرایی
+فعلا که شما مستجابالدعوه ای.
قرار بود ساعت ۱۰ آقا میلاد دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته....
_ااااا...شما اینجایید آقا میلاد ؟!
+بله مریم خانم.
_قرارمون ده بود...از کی اومدین؟!
+یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و
دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون.
_ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین.
+نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین.
این حرفهاش به دلم مینشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد.
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم ،
و حوصله هیچکاری نداشتم...گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش میگذشت....
اما سریع از حرفم پشیمون میشدم...
کلافه بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم...نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی...
یهو یاد حرف یکی از بچههای بسیج افتادم،
که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن...
اما چطوری؟!
تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد...یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و...
اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت...
ساعت رو نگاه کردم 11 بود...
باید سریع میرفتم که به آخر کلاسش برسم...سریع آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم...
به خودم قول دادم امروز باید هر طوری شده حرفم رو بهش بزنم...حتی اگه گوش نده.
توی راه صد بار حرفام رو مرور کردم...اینقدر استرس داشتم صدای قلبم رو میشنیدم...
پیشونیم خیس عرق شده بود...
بدو بدو پلهها رو بالا رفتم که نکنه کلاسشون تموم شده باشه....از دور دیدم نه...انگار در کلاسشون بستهست و استاد تو کلاسه...یه نفس راحت کشیدم.
رو به روی در کلاس به دیوار تکیه دادم.
یه ربعی منتظر موندم که در باز شد و استاد بیرون اومد و دانشجوها یکی یکی بیرون اومدن...هرچی نگاه کردم خبری ازش نبود.
شاید کلاس رو اشتباه اومدم.
داشتم میرفتم که دیدم دوستش از کلاس بیرون اومد و سمت پله ها رفت...خواستم بیخیال بشم ولی نشد. سریع رفتم تا بهش برسم...داشت از پله ها پایین میرفت...
_ببخشید...خانم؟؟
اول فک کرد با کس دیگه ام و برنگشت ولی با صدا زدن دوبارم برگشت و
من رو دید.
_سلام خانم...ببخشید؟!
+سلام...بفرمایین؟!
_میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم...
+بفرمایین...فقط سریع تر...چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگهای کنن
_چشم... اصلا قصد مزاحمت ندارم... میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟؟
+نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن.
میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم.
_ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم.
+خواهش میکنم...خداحافظ.
خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج...
بچهها تو دفتر بودن
-بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا... کجایی تو؟!
_سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم.
-چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟
_شاید... خب دیگه چه خبرا؟؟
-هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم... دوست داری کمک کن...
_باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم.
-جان دل؟!
_تصمیم گرفتم #اطلاعاتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم... یه جورایی میخوام #شهدا رو #الگوم قرار بدم.
-چه عالییی رفیق...بسمالله....من توصیه میکنم دوتا کتاب "خاکهای نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم" که تو کتابخونه بسیج هم هست رو برداری و
بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا #مصطفی_صدرزاده یه #رفیق_شهید برا خودت انتخاب کنی.. کسی که بتونی باهاش درد دل کنی.
_چه خوب...حتما...پس من این کتابها رو میبرم خونه.
-باشه...
بعد چند دقیقه از بچهها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد...
فهمیدم که یه کار مهمی داره .
_پسرم چیکار میکنی؟؟
+دارم کتاب میخونم مامان...جانم؟! کار داشتین؟؟
_نه...چرا...راستش امروز صبح خالهعصمت با دخترش اومده بودن اینجا
(خالهعصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سالهاست......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊