🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجولانه ممن
بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت:
_چیه ترسیدی فردا تنها بری خانمه انتحاری بزنه! گفتی منم بیام با هم بریم رو هوا؟؟
نگاهی بهش انداختم گفتم:
_اگه این خانومه انتحاری کن بود الان به صفوف بهشتیانشون در جهنم پیوسته بود! نه اینکه من و شما بریم ازش مصاحبه بگیریم!
فرزانه زد زیر خنده گفت:
_راست میگی...
چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد و گفت:
_به نظرت اینا چه جوری عضو داعش میشن یعنی اینقدر آدم دارن توی کشورهای مختلف؟!
گفتم: _اینطوری من متوجه شدم داعشی ها یه ارتش سایبری در فضای مجازی دارن که خیلیم فعاله! دقت کنی توی همین مقاله هم گفته بود اکثرا از طریق فضای مجازی جذب شدن!
فرزانه محکم زد پشت دستش و گفت:
_عه عه! من فکر میکردم اینا تفکراتشون کلا مثل انسانهای اولیه است پس از نسل قرن بیستم اَن! ارتش سایبری داعش فک کن عجب!
بعد هم رو کرد به من گفت:
_خداوکیلی من و تو که خبرنگاریم چقدر توی فضای مجازی فعالیت می کنیم! این همه آدم حسابی داریم تو کشورمون چند نفرشون تو فضای مجازی فعالن! اصلا الان که خوب فکر میکنم به یه ارتش سایبری هم نیاز نیست یه چند تا دونشونم فعال باشن برا جذب ملت بسه با این میدونی که ما بهشون دادیم...
گفتم: _منم قبول دارم کم کاریامون رو... ولی حالا تو خیلی حرص نخور بیشتر از فعالیت ارتش سایبری باید این ساده انگاری و ساده لوحی خانمها رو درست کرد آخه من نمیدم اصلا گیرم وعده زندگی مرفه هم به آدم بدن چطور می تونن دیدن هم چین قیافه های رو تحمل کنن ؟؟!
فرزانه با تأیید گفت:
_آره بخدا آدم زهره ترک میشه ! ما که عکسشون رو می بینم می ترسیم خدا به داد مجاهدانشون برسه! هر چند که اجرجهادشون رو همون لحظه اول دیدار، با دیدن رخ یار میگیرن....
بعد هم زد زیر خنده....
در حال جمع و جور کردن وسایلم شدم
گفتم:
_از این ابیات نغزت فردا تو مصاحبه
نگیا! راستی فرزانه وُیس رکوردر رو ندیدی هر چی میگردم نمی بینمش؟
گفت:_وُیس برا چی میخوای؟
گفتم: _تو خبرنگار نمیدونی وُیس برا چی میخوام برای ضبط صدا دیگه! فیلمبرداری که کنسل شد ضبط صدا که باید باشه!
گفت: _این آدمی من میبینم صداشم نمیذاره ضبط بشه باور کن...
گفتم: وا برای چی؟ حالا تصویر یه چیزی صدا که دیگه موردی نداره!
گفت: _چمیدونم؟ شاید بگه بعداً برام دردسر بشه اتهامی ...اعترافی ...
گفتم: _میخوای بریم فقط احوالش رو بپرسیم ناسلامتی داریم میریم ازش مصاحبه بگیریم ! تصویر نه ! صدا نه! کات آقا، کات! اصلا ولش کن!
فرزانه گفت :
_من همینجوری گفتم حدس زدم!
بعد هم دستش رو دراز کرد و تمام وزنش رو انداخت رو نوکه انگشتای پاش... از بالای قفسه وُیس رو آورد داد بهم و گفت:
_شایدم بذاره؟
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۷ و ۸
ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم :
_در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم.
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد
ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ...
رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه...
چشمهام رو که روی هم گذاشتم
خدا نصیب نکنه...
از وسط اردو گاه داعش سردرآوردم مردانی با هیکلهای درشت، ریشهای بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن...
چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ...
از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم...
تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ...
با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟
سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه...
و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ...
آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظهایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمیتونستم صحبت کنم ...
سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم
گفت:
_جواب سلام واجبه ها!
مِن مِن کنان پرسیدم :
_چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟
زد زیر خنده گفت:
_نه بابا ...
گفتم:
_پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟!
با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت:
_مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی...
گفتم: _تو دیوانهایی فرزانه! یه رو بندم میزدی بایداز تو مصاحبه میگرفتم!
گفت : _سِت مصاحبه زدم دیگه!
گفتم: _سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم!
گفت: _جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....
سری تکون دادم و گفتم:
_چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ...
رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود.
فرزانه با تعجب گفت:
_تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟
گفتم:_فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم....
با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار...
خانمی از پشت آیفون گفت:
_کیه؟
گفتم:_از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم.
گفت:_بله بله بفرمایید داخل ...
و تق در باز شد....
فرزانه بهم گفت:
_تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه!
یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی برنمیداره...
رفتیم داخل...
از پله ها داشتیم میرفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت:
_نمیدونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن !
خندم گرفت وگفتم:
_خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها میرفتن پایین! فرزانه میدونی خوبی کار کردن با تو چیه؟
با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟!
گفتم: _اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض میکنی...
در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ...
فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بودو نمای قالی فیروزه آیی رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ...
بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت:
_بفرمایید من حاضرم...
انتظار نداشتم این فرد ،خانمِ مجاهد مصاحبه ی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه...
خدایش چهر ه ی زیبایی داشت با خودم گفتم " حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته..."
فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!!
وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود...
قبل از شروع گفتم:
_ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟
سری تکون داد و گفت:
_فقط خودتون گوش کنید مشکلی نیست...
نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجولانه ممن
نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
بسم الله گفتم شروع کردم
_خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید ..
گفت:_اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم...
گفتم: _لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟
گفت: _اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر میدونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه!
نگاهی فرزانه به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد...
گفتم :_باش مشکلی نیست..از گذشتتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید...
سرش رو انداخت پایین ...با دستهاش بازی میکرد چند لحظه ایی سکوت کرد و بعد شروع کرد....
_من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم... از دوره ی نوجوانی به بعد من خیلی وجهه ی مذهبی گرفتم توی مدرسه خیلی فعال بودم کم کم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم یه تیم...همون موقع ها بود که با واژه های مثل گذشت، فداکاری،و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه میشنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم! ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطوره های ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمی مون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا...
و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید :
_تاچی؟
گفت: _تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ...
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۹ و ۱۰
فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد و گفت:
_برای رسیدن به بهشت! مگه برای رسیدن به بهشت،راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود شما از چنین راهی رفتین؟!
خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت:
_بهرحال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم درک درست از مسائل نداشتن میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم....
من گفتم: _بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره...
خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت:
_بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست...
و دوباره سکوت کرد...
هر بار سکوت کردنش نشان از خاطرهی تلخی میداد که دلش نمیخواست به خاطر بیاره....ولی چاره ایی نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم گفتم:
_کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید...
گفت: _مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم گذشت توی بچه ها موج میزد واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن .... فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل میگیره ....
پرسیدم:_یعنی چی تک بعدی؟
گفت:_خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد...فرزانه هراسان پرسید:
_منتظر کسی بودید؟؟؟
خانم مائده گفت:
_نه منتظر کسی نبودم! ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در را باز کنم برمیگردم خدمتتون...
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت:
_وای دو تا دختر تنها تو خونه ی یه داعشی یا خدا خودش رحم کنه ...
بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش...
منم استرس گرفتم گفتم:
_فرزانه این چیه آوردی بیرون؟
گفت: _اسپریه گاز فلفله!
بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد....
گفتم: _چاقو! چاقو برا چی همرات آوردی دختر! مگه بار اولت میای مصاحبه بگیری؟
همونطور که اضطراب داشت گفت:
_بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه میکنیم شاید لازم بشه ...
بهت زده داشتم نگاش میکردم! یه لحظه به خودم اومدم گفتم:
_فرزانه چرا همه چی رو بهم میبافی؟ آقای جلالی هماهنگ کرده میدونه ما اینجایم این کارا چیه میکنی؟
در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ...داشت با خانم مائده بحث میکرد میگفت:
_من کاری بهشون ندارم ....
نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد... دیگه نمی تونستیم حرف بزنیم فقط با نگاههای مبهم به در خیره شدیم...
فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپریه گاز فلفل! از شدت استرس تمام بدنش مثل بید می لرزید...البته حال منم دست کمی از اون نداشت...
همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد..
رنگ صورت فرزانه عین گچ سفید شده بود... ازصدای پاها معلوم بود چند نفر دارن بالا میان... در اتاق پذیرایی باز بود اولین مرد از جلوی در رد شد ... دومی... سومی....
فرزانه گفت:
_چه خاکی تو سرمون کنیم؟؟
من هم مستاصل گفتم:
_الان زنگ میزنم جلالی...
فرزانه گفت:_تا جلالی بیاد...
اشک از گوشه چشمش سرازیر شد روی گونه هاش...
توی دلم گفتم خدایا ما دختریم... خدایا تورو به حضرت زهرا ... به اون لحظه توی کوچه.... خدایا بلایی سرمون نیاد... اشک روی صورتم چکید روی کاغذها...
تو اون لحظات زجرآور که داشتیم به تمام هویتمون فکر میکردیم از استرس و ترس فقط نگاه های خیس بود که بین من و فرزانه رد و بدل می شد... بعد از چند لحظه فرزانه چاقو را از توی کیفش در آورد بیرون...
گفت: _به مولا بیان داخل با همین چاقو میکشمشون!!!
بعد گریه اش شدت گرفت و گفت اگه نتونم خودمو میکشم... منم در حالی که اشک میریختم با سر کارش رو تأیید کردم... با این حرف فرزانه یاد شهیده معصومه آرامش افتادم...
دختری که سال ۶۹ برای حفظ عفت و حیا حاضر شد بدنش تکه تکه بشه ولی عفت و تقواش را نفروشه ... خدایا...خودت مواظب ما باش...
با توجه به مکانی که بودیم و افرادی که اونجا بودن همه چی توی اون شرایط طوری بود که خطر و کامل احساس می کردیم...
گاهی زمان فقط چند دقیقه است ولی انگار قرار نیست تموم بشه چه لحظات سختی برای من و فرزانه می گذشت...
بعد از چنددقیقه خانم مائده اومد داخل اتاق، نفس نفس میزد...
بریده بریده گفت:
_ببخشید معطل شدید...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجولانه ممن
بریده بریده گفت:
_ببخشید معطل شدید...
فرزانه درحالیکه اشکهای صورتش رو پاک میکرد گفت:
_خانم اینجا چه خبر؟!
خانم مائده که تازه متوجه چهره های ما شده بود گفت:
_مشکلی پیش اومده؟ اتفاقی افتاده؟؟
فرزانه گفت:_ما از شما باید بپرسیم! این آقایون اینجا چکار میکنن؟؟
من ادامه دادم گفتم :
_خانم ما مثلاً اومدیم برای مصاحبه این چه وضعیه؟!
خانم مائده در حالی که داشت در اتاق رو میبست گفت:
_الان براتون توضیح میدم....
در اتاق که بسته شد فرزانه همونطور که لبش رو می گزید نگاه ملتمسانه ایی به من کرد...
معترضانه به سمت خانم مائده رفتم و گفتم:
_چرا در رو می بندید؟؟!
داشتم میرفتم در رو باز کنم که یک دفعه صدای یک چیز مهیبی اومد...
خانم مائده محکم دستش رو زد به صورتش و گفت :
_یا حضرت محمد...
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾