✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۷ و ۸
💤همه جا تاریک بود اما تو دل تاریکی یک نور میدیدم هرچه به نور نزدیک میشدم شبیه آتش میدیدمش کامل به اون نور نزدیک شدم صدای گریه کسی به گوشم میرسید..با صدای لرزونی گفتم:چرا گریه میکنید اتفاقی افتاده؟گفت:سبب گریه من شماهایید..شماها؟!من اصلا شما رو نمیشناسم که سبب گریه شما باشم.صدا خشنتر شد:خودتو به اون را نزن منو خوب میشناسی.گفتم میشه خودتون معرفی کنید؟ گفت:من که عزیز خدا بودم مقام بالاتر از فرشتههای مقرب در عبادت داشتم من عاشق او بودم ولی به خاطر سجده نکردن به موجودی پستی مثل و امثال تو از درگاهش رانده شدم...
تازه دو هزاریم افتاد فهمیده کیه گفتم: زمانی که تکبر کردی عبادت خود را سوزاندی.این امتحان ساده به ظاهر سخت برتو بوداین دوست داشتن از روی عشق نبود اینو هم خودت میدونی.بجاى توبه و اعتراف به اشتباهت، عمر طولانی از خدا خواستی.حالا هم به خاطر پلیدی و فکرهای شومت میخوای آدمها رو گمراه کنی! شعله آتش زبانه کشید:تا زمانیکه عمر دارم و مهلت داده شده کاری میکنم که معلوم بشه این بشری که خلقش کرد از گل ناچیز بجای سجده به خالق خودش، به چه چیزهای و چه کسایی سجده میکنه.گفتم:من تنها به خالق خودم سجده میکنم.قهقههای شیطانی کشید:هر کسیو به روش خودش مطیع میکنم تو رو هم مطیع خودم میکنم.اینو گفتو حملهور شد به سمتم..همین که به دو قدمیم رسید توسط یه نور پرت شد چند کیلومتری اون طرف..این نور چی بود دیگه...شما کی هستید؟؟گفت:من فرشته مراقب تو هستم نترس اون هیچوقت نمیتونه بهت آسیب برسونه. شیطان قهقهقه شومی باز زد عیبی نداره پشت سرت نگاه کن..به پشت سرم نگاه میکنم وقتی برگشتم پشت سرم پدر و مادرم دیدم.شیطان:حالا ازش کمک بخواه..یه چیز شبیه شمشیر از شعله آتش درآورد.. میخوام این صحنه همیشه یادت بمونه.
با بغض رو کردم به فرشته:لطفا بهشون کمک کن من زورم بهش نمیرسه. فرشته:من چنین اجازه ندارم تو چیز داری قدرتمندتر از من..چی؟؟تو الان به من کمک کردی به اونا هم کمک کن. فرشته:متاسفم..شتابان بسوی اونا حرکت کردم.به یه چشم بهم زدن شیطان کنارشون ظاهر شد و شمشیر آتشین بالا برد فریاد زدم:خدااااا با گفتن خدا یک نوری همه جا پر کرد یه صدای آشنا و دلنشین به گوشم میرسد.💤
چشمم باز کردم.وای خدا من همش یه خواب بود..صدای دلنشین و دلنواز موذن مسجدمون بود..با خودم این آیه رو نجوا کردم :
إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ "همیشه نجوا و راز گفتن از (نفوس شریره) شیطان است که میخواهد مؤمنان را دلتنگ و پریشان خاطر کند در صورتی که هیچ زیان به آنها نمیرساند جز آنکه امر خدا باشد، و مؤمنان باید همیشه بر خدا توکل کنند "
از جام بلند شدم وضو گرفتم نماز صبحم که تموم شد نجواگونه گفتم...خدایا اگه گناه کردم که موجب دور شدن تو از من شده ببخشم، به سجده افتادمو به اشکام اجازه ریختن دادم گریه کردمو طلب بخشش کردم از خدای یگانهم..بعدتوکل کردم به خودش و سجاده امو جمع کردم بلند شدم سعی کردم بخوابم ولی خوابی که دیده بودم نذاشت دوباره بخوابم..بلند شدم چند صفحه قران خوندم تا این دل ناآرامم آروم بشه...
به طرف اشپرخونه رفتم.استکانها رو سفره گذاشتم که مامان وارد آشپزخونه شد.
مامان:_سلام صبح بخیر چقدر زود بیدار شدی
_سلام صبح مامان خوشکلم هم بخیر گفتم تا بیدارم حداقل میز رو بچینم.اخه قراره برم بیرون تا ۱۲و نیم برمیگردم بعدشم منو منا میریم هیئت مثل همیشه
مامان:_وقت میکنی درسهاتو بخونی؟عقب نمونی.
_اره مامان حواسم هست نگران نباش
همینطور که با مادرم حرف میزدمو استکانها رو از چای پر میکردم بابامم واردآشزخونه شد...
_صبح بخیر بابا جون
بابا:_صبح تو هم بخیر دختر گلم به به عجب صبحانهای. مادرت که تازه بیدار شد پس حتما آماده کردن صبحانه کار توعه
_اره امروز زود بیدار شدم
بابا:_خیره انشاءالله
_انشاالله
بعد خوردن صبحانه به سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم.وارد اتاقم که شدم گوشیمو برداشتم.پیام دادم به منا که یکساعت دیگه دم پارک منتظرتم.
سریع لباسامو پوشیدم و بعد خداحافظی از خونه زدم بیرون..خیلی تشنم شده بود ولی وقت نداشتم دوباره برگردم تو آشپزخونه.وارد سوپری محله شدم
_سلام آقا مجتبی ببخشید آب معدنی میخواستم
آقامجتبی:_بفرمایید
حساب کردم.داشتم میرفتم از سوپری بیرون که نگاهم به تلویزیون به خبری جلب شد (قتل پسربچه ۱۰سالهای در محلههای قدیمی تهران)
آقامجتبی:_اخه این بچه چه گناهی کرده.
چشمهامو دوختم به تلویزیون تا ببینم چه شکلیه از عکسی که دیدم شوک شدم این این همون بچه 10 ساله بود خدای من وااای.. خودش بود باورم نمیشه...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۹ و ۱۰
وای بیانصافها چرا کشتنش بچه بیگناهو شک ندارم حتما به خاطر اون گردنبند بوده.
آقامجتبی:_راستی محدثه خانم داشت یادم میرفت دیروز یه نفر اومده بود اینجا درمورد خانواده شما تحقیق میکرد خیلی مشکوک بود منم اطاعاتی بهشون ندادم از سر وضع لباس پوشیدنش معلوم بود آدم درستی نیست.
_واسه چی اومده بودن تحقیق کنند؟
آقا مجتبی:_نمیدونم والا هرچی سوال جوابش کردم چیزی نگفت! برای همین میگم مشکوک میزدن.مراقب خودتون باشید از قیافهش معلوم بود از این خلفکاراست کل بدنش خالکوبی بود منم اطلاعاتی ندادم گفتم حتما از این مزاحمهاست.
به کل بهم ریختم استرس عجیبی به دلم افتاد فکرمو بدجور مشغول و درگیر شد..یعنی این کی بود؟! یک تشکر سرسری از آقامجتبی کردمو آب معدنی رو برداشتم رفتم به سمت پارک محله مون. منا روی یه صندلی نشسته بود.
منا:_از کجا معلوم این آبی که تو درحال خوردن هستی آلوده به ویروس کرونا نباشه
_منا حوصله ندارما استریل کردم تو مغازه
منا:_چیشد باز محدثه چرا عصبی آشفتهای؟ بگو ببینم کسی مزاحمت شد؟؟
هعیی آهان فهمیدم نکنه خواستگار چیزی اومد برات؟
_مناااا این چرت پرتا چیه میبافی با خودت میگی
منا:_مگه چی گفتم هان حرفی زدم؟! بابا زود باش بگو بیبنم چشده تو تا منو نصف عمر نکنی حرف نمیزنی نه؟؟!
_منا وای منا نمیدونی چی شده اون پسر بچهای که بود کشتنش...
منا:_کدوم پسر بچه؟!
_همون پسر بچه دیروزیه که دیدیم.تو چرا باز خنگ بازی درمیاری آخه ای خدا
منا:_آهاااا اونو میگی خوب کشته باشنش به توچه اصلا بگو ببینم تو از کجا فهمیدی؟
_رفتم از مغازه آقامجتبی آب بخرم تو اخبار اعلام کرد...
منا:_خب؟
_اصلا متوجه حرفم میشی چیه؟؟بابا میگم اون بچه رو کشتنش میفهمی کشتنش
منا:_بابا اون که دیروز دیدم با اون قیافهاش اگر نمیمرد تعجب میکردم.
برگشتم سمتش یک نگاهی چپی بهش انداختم...
_مناااااااا
منا:_چیه خوب بابا شوخی کردم خودتو ندیدی که مثل میت تو که از قبر فرار میکنه شدی...باب از کجا فهمیدی خودشه شاید قیافش شبیه بوده حتما اشتباه کردی. من که نمیتونم تشخص بدم.
_چی میگی تو، میگم خودش بوووود..
منا:_فرض کنیم که خودش بود حالا که چی؟؟؟ هان میخواهی چیکار کنی انوقت
_هیچی پاشو بریم پیش پلیس پاشو...
منا:_بشن ببینم بابا بریم پیش پلیس چی بگیم بهشون؟...اونطوری نگاه نکن مگه دروغ میگم عزیز من بریم چی بگیم آخه؟... بریم بگیم یه پسر که شک داریم مرده اس یا زنده اس یه گردنبد چوبی بی ارزش داده که اینو بدین به پلیس هان؟ لطفا قاتلشون دستگیر کنید. پلیس ام که بیکارن میگن دستتون درد نکنه شما کمک بزرگی به ما کردید حتما هم کلی ازمون تقدیر تشکر میکنند.
_مُناااا...
منا:_منا کوفت..منا درد..مگه در دروغ میگم خوب فکر کنی میبینی که راست میگم خو...
_پاشو بریم دیر شد خواستم امروز یه لباس باهم بخریم ها ببین تو رو خدا چه استرسی بهم وارد شده.نمیدونم چرا دلشوره دارم.
منا:_بیخودی شلوغش نکن بیا بریم دلشورهتم الکیه
اینقدر فکرم درگیر این ماجرا بود که اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم بازار چی میخواستم بخرم
_منا بیا بریم یه روز دیگه میایم برای خرید
منا:_میگم محدثه محدثه
_هان چی میگی منا به خدا سربه سرم بذاری من میدونمو تو ها..
منا:_هان چیه بی ادب بی تربیت
_منا فکرم درگیر اون بچه هست
منا:_لازم نیست بگی عزیزم کاملا مشخصه از قیافهت..بیا بریم خونه ما. اونجا تو کلاسها شرکت کندبعدش باهم بریم هیئت.
_راستی منا متوجه شدی چرا این استاد تو کلاس همش از من سوال میکنه؟!
منا:_عزیزم چون اون دفعه سرکلاس مجازی با گوشی حرف میزدی صدات پخش میشد میکروفون تو نبسته بودی
_یا قمربنیهاشم چیز ناجور گفتم مگه.؟؟
منا:_دقیقا این جمله گفتی:نشستم دارم چرت پرت این استاد گوش میدم هیچیم بارش نیست.
_یا ابوالفضل.!!منا این استاد دیوانه ست به احتمال زیاد میندازتم.
منا:_شک نکن عزیزم
_پس بگو چرا میگه امتحان من سخته بعضیهاتون میفتید پس منظورش با بعضی ها من بودم وااای...زنگ میزنم به مامان بگم که میام خونه شما نگران نشه یه وقت...
زنگ زدم به مامان گفتم که نگران نشه من میرم خونه منا.بعد کلاس ناهار خوردیم. آماده شدیم رفتیم هیئت تا کارهای باقی مونده رو انجام بدیم.
وقتی رسیدم، بعد از سلام و احوالپرسی خواستم برم سرکار که خانم احمدی گفت:
_محدثه خانم مبارکه چرا نگفتی که نامزد کردی؟! نامزدت چه دقیقه پیش اومده بود دم در هیئت کارت داشت میگفت گوشیت برنمیداری نگران شده بیچاره چون گفته بودی بهش میای هیئت اومده بود دم در هئیت سراغتو میگرفت یه زنگی بزن تا از نگرانی بیاد..
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ #سجده_بر_یک_فرشته 💎قسمت ۹ و ۱۰ وای بیانصافها چرا
نامزد من؟؟!!
_من که نامزد ندارم اشتباه گرفته حتما
خانم احمدی:_بابا اسمتو گفت.گفت با دوستش منا میاد. مگه کسی دیگه به این اسم اینجا داریم.
منا که شوکه شد بود اومد کنارم نشست بهم گفت:
_حالا نامزد میکنی به من نمیگی؟؟
_بابا نامزد چی؟! نمیدونم کدوم عوضی اومده یه چرت پرتی گفته
منا:_جدی میگی؟
_قیافهی من شبیه اوناییه که دارن شوخی میکنن؟؟!!؟:منا یه چیزی بگم نمیگی خیالاتی شدی؟
منا:_چی؟؟بگو ببینم.
_یک مردی اومده از سوپری محلمون در مورد من تحقیق کنه
منا:_خوب تحقیق که کرده حتما واسه پسرش میخواد بگیردت
_حالت خوبه چرا چرت پرت میگی منا.. فروشنده میگفت قیافش عین خلفکارست.امروز خبر مرگ اون بچه رو شنیدم..الان یکی اومد اینجا...
منا:_یعنی اینا همش بهم ربط دارن؟
_منا تو رو نمیدونم ولی من میخوام برم اداره آگاهی اون گردنبندو تحویل بدم
منا:_میخوای بری اصلا چی بگی
_یه چیزی میگم حالا، اصلاً حقیقت میگم هیچ چیز درستتر از حقیقت نیست.
منا:_منم باهات میام ولی میدونم باور نمیکند این چیزا رو.
_تو به اونش کاری نداشته باش که باور میکنن یا نمیکنن بیا بریم ما گردنبندو تحویل پلیس بدیم اونا بهتر ميدونند چیکار کنند پاشو بریم
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بریم چندتا ناشناس بخونیم🌱 💎 #نظرات_شما
🍁❄️ #نظرات_شما❄️🍁
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱. سلام چشم حتما ایدیتون رو بذارین میایم پیام میدیم 🌱
۲. تموم شد همشو گذاشتیم😄
۳. سلام خوشحالم که خوشتون اومده🌱
۴. این رمان رو نمیذاریم اسمش تو لیست هست
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
سرچ کنین علتشو نوشتیم