eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۱ و ۴۲ چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز بیرون انداختن شیرینی استاد را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقه‌مند شده بود. اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجه‌ای استاد نداشته باشد.و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت. مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. دوست نداشت مستقیم حرف بزند.و اگر اشتباه کرده باشد ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد. به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت: -ذخیره اب سد رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها! راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت: -پخته شدن خیلی دردسر داره نه؟ راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد: -مرغهای بیچاره! چه جلز و ولزی میکنن تا بپزن..زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه راحله گونه‌هایش سرخ شد.مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود: -اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد: -شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست؟ مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد: -تو زندگی مشترک،خصوصا اوایل کار سختی زیاده. آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه.اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان.عشق اینه نه شبیه هم شدن.اما الان تو توی هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادیش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله.ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو... چقدر مادرش خوب بود. هیچوقت با نگرانی‌های بیخود دخترانش را به استرس نمی‌انداخت. حریم شخصی‌شان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو و کنجکاوی نبود. غیرمستقیم اوضاع را میکرد.مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد: -اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن اضطراب قبلی رفتارهای نیما را زیرنظر گرفت. رفتار نیما به نظرش عادی می‌آمد. شاید بعضی حرکات دل ازرده‌اش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید. نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد. در هیات‌ها و جلسات هفتگیشان شرکت میکرد.از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند.پس راحله با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد... سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست بصورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتیهای خصوصی و قرار ملاقاتهای پنهانی نیما خبردار شود. سیاوش در مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد.آنها از همه جا بی‌خبر که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست.جلوی آینه ایستاد،کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت.آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت: -کجا استاد؟ ببین چقد حوری اینجاست.. حیفه‌ها..میبینی سیاوش جون؟ آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه.؟ حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری.کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش.فعلا نیازش دارم... سیاوش از خشم به مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و سخیف حرف میزد؟میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند. احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد. نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند؟ ندارد، و چه؟! چشمانش در غضب غوطه ور بود،یقه نیما را گرفت و کشیدش بالا.دندانهایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله گفت: -لعنت به تو! بی شرف پست فطرت بعد یقه‌اش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت..تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاسهای دو روز آخر هفته را تعطیل کرد.از خواب بیدار شد. توی تختش نشست.غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد.بعد از دو روز انگار.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۳ و ۴۴ بعد از دو روز انگار برای اولین بار بود که صادق را میدید.یکدفعه یادش آمد این مدت اینقدر غرق در افکار خودش بود که اصلا یادش رفته بود صادق را! سید همانطور که بارانی‌اش را درمی‌آورد،سلامی کرد و یکی از نان‌هایی را که گرفته بود روی بخاری گذاشت و یکی را در سفره پیچید. سیاوس نان سنگک را برشته دوست داشت. چقدر این مدت صادق را در کنارش کم داشته بود.این سلام آرام،این مهربانی که هنوز دریغش نمیکرد از دوست بی‌وفایش.. چقدر آرامش به دلش میریخت... حالا که دیگر دلیلی نداشت که بخواهد نقش بازی کند.باید با صادق حرف میزد اما چطوری؟ باید چه میگفت؟ اصلا با چه رویی؟ او رفیق ۱۵ ساله‌اش را جلوی همه سکه یک پول کرده بود! چطور میتوانست بگوید همه اینها یک فیلم بوده؟ اصلا توجیه مناسبی نبود! اما سید میفهمید، میبخشید، نه؟!! باید اول دوش میگرفت. شاید کمی مغز خشک شده اش نم میگرفت و نرم میشد. حوله‌اش را برداشت و از اتاق زد بیرون. وقتی برگشت سفره صبحانه را دید که هنوز گوشه اتاق نیمه پهن بود و یک لای سفره روی نان ها را پوشانده بود. سید هم غرق در کتابهایش عافیت باشید ارامی گفت و به خواندن ادامه داد.سخت بود اما باید از جایی شروع می کرد. پشت به اتاق و رو به پنجره ایستاد. نمیتوانست خیره به صادق حرف بزند. -گفتنش سخته...بهت حق میدم که نخوای به حرفهام گوش کنی اما... سکوت کرد. اما چه؟ چه دلیلی می آورد؟اصلا برای چه بخاطر یک دختر اینقدر به آب و آتش‌ زده بود؟ آنهم تا این حد، تا به هم زدن رفاقتش با بهترین دوستش..باید جور دیگری شروع میکرد: -من قصدم کوچیک کردن تو نبود. اما برای کاری که توی ذهنم بود مجبور بودم تو رو از خودم برونم. مطمئن بودم اگه بهت بگم همکاری نمیکنی چون اهل دروغ و فیلم نیستی اما تنها راه من این بود که خودم رو جور دیگه ای نشون بدم که مورد پذیرش اون آدم باشه سیاوش این را گفت و ساکت شد. سید حرفی نزد.همانطور مثل همیشه، خونسرد و آرام داشت کتابش را میخواند.صادق کتابش را بست، نشست و خیره در چشمان سیاوش پرسید: -خب؟ این نقشه هوشمندانه فایده هم داشت؟ سیاوش این واکنش را خوش یمن دید و با خجالت گفت: -فکر کنم! -اما من مطمئن نیستم! سیاوش با اخم پرسید: -چطور؟ -قراره کی این مدارک و مستندات رو نشونش بدی -شنبه با شکیبا کلاس دارم، فکر کنم موقع خوبی باشه دست نیما رو، رو کنم صادق کتابش را باز کرد و گفت: -اره، اما دیگه کار از کار گذشته!اینهمه تکاپو برای هیچ! شنبه این خانم به عنوان زن عقدی اقای محسنی سر کلاس میشینن! سیاوش حس کرد گوش هایش کیپ شده است. عقد؟ یعنی همه چیز تمام شده. مات و گیج به صادق خیره شد: -یعنی ازدواج کردن؟ سید دلش سوخت. ترجیح داد کمی آرامش کند: -هنوز نه! حداقل تا اونجایی که من خبر دارم نه! آب روی آتش بود این جمله. سیاوش احساس ضعف کرد. نشست روی صندلی. صادق برگه یادداشتی را برداشت و همانطور که داشت چیزی را رویش مینوشت گفت: -از اونجایی که من پونزده ساله تو رو میشناسم و میتونم بفهمم چی تو کله پوکت میگذره همون هفته اول فهمیدم چه مرگته و از اونجایی که همیشه مغزت فقط یه طرف ماجرارو میبینه، یکی رو فرستادم که ته و توی ماجرا رو دربیاره که زحماتت به باد نره جناب دو صفر هفت(مامور جیمز باند) بی کله! سیاوش از جایش پرید تا صادق را بغل کند، اما سید همانطور جدی دستش را دراز کرد و گفت: -اوع اوع! هنوز دلخوری من بابت اون رفتارت سر جاشه اما این مورد چون به سرنوشت یکی دیگه مربوطه کوتاه میام. اینطور ک من فهمیدم امروز حوالی ساعت سه نوبت محضر دارن سیاوش نگاهی به ساعت انداخت. سه ساعت وقت داشت اما کجا باید میرفت؟برای همین همانطور که سرجایش وا میرفت غر زد: - خدا خیرت بده صادق اقلا آدرس محضر رو هم میگرفتی..همیشه خدا کارات نصفه نیمه ست! - حقا که خیلی پر رویی... بعد درحالیکه با خونسردی محض لای کتابش را باز میکرد گفت: -خونه نیما رو که بلدی! برو اونجا شاید چیزی گیرت بیاد... سیاوش گویی جان دوباره ای گرفته باشد بلند شد، ب طرفه‌العینی لباس پوشید، سیوچ را برداشت و با همان موهای خیس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد.صادق سری تکان داد: - به سلامتی یه هفته مریض‌داری رو افتادیم. جلوی خانه نیما نگه داشت. پیاده شد و زنگ زد.چه فکر ابلهانه‌ای! دو ساعت قبل از عقد چه کسی در خانه خواهد بود؟! لابد الان همه رفته بودند محضر.قبل از اینکه سوار ماشین شود برای اخرین بار با ناامیدی زنگ زد. با اعصاب خرد و ناامید به طرف ماشین رفت. داشت فکر میکرد به نیما زنگ بزند و شانسش را امتحان کند. شاید میشد با یک معذرتخواهی سروتهش را هم آورد. هنوز از جوی جلو خانه رد نشده بود که صدای تقه در آمد. هیجان زده برگشت و پیرمردی را دید که بنظر می‌آمد.. 🍂ادامه دارد... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ بنظر می‌آمد سرایدار خانه باشد.خوشحال شد.چند قدم به طرف در برداشت و در حالیکه سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد پرسید: - هیچکس نیست؟ خیلی وقته زنگ میزنم -نه پسرم.مراسم پسرشون هست رفتن محضر. منم تو حیاط داشتم گلهارو اب میدادم. ببخشید صدای زنگ رو نشنیدم -ببخشید شما ادرس محضر رو دارید؟ -شما از مهموناشون هستین؟ -بله -پس چطوری ادرس رو ندارید؟ پیرمرد تیزی بود. سیاوش برای لحظه‌ای گیج ماند و بعد انگار کسی حرف توی دهانش گذاشته باشد گفت: -اقا نیما برام پیامک کرده بود اشتباهی پاکش کردم پیرمرد نگاهی به سرتا پای سیاوش انداخت. ظاهر غلط‌انداز سیاوش با آن ریش عجیب غریب روی چانه اش، زنجیر طلا ، تیشرت قرمز، شلوار جینش و آن کت اسپورت سفید رنگش، هیچ شباهتی به هیچ یک از مهمانهای این خانواده نداشت. سیاوش که معنای این نگاه را فهمیده بود برای اولین بار در عمرش آرزو کرد کاش ظاهر موجه تری داشت.خواست بگوید استاد نیماست اما فکر کرد این حرف اوضاع را بغرنج تر خواهد کرد. لابد پیرمرد سمج، کارت شناسایی اش را طلب میکرد. برای همین سکوت کرد و خدا خدا کرد تا پیرمرد حرفش را قبول کند. -من آدرس دقیق ندارم فقط میدونم سمت میدون مطهری بود! آهه از نهاد سیاوش برآمد. نزدیک میدان مطهری؟ این هم شد ادرس؟ -نمیدونین چه ساعتی نوبت دارن؟ هنوز میترسید که مبادا کار از کار گذشته باشد. -فکر کنم برای ساعت سه نوبت داشتن سیاوش نفس بلندی کشید که ابروهای پیرمرد نزدیک بود به کف سرش بچسبد.هر طور بود خودش را به محضر رساند. اینکه چند تا دوربین را رد کرده بود و چقد جریمه برایش نوشته بودند بعدها معلوم میشد.خداروشکر هنوز خطبه را نخوانده بودند. انگار کوهی را از روی دوشش برداشته باشند. نفس راحتی کشید، روی صندلی ولو شد و از منشی خواست قبل از آنکه دیر شود پدر عروس را صدا بزند. حالا یک لحظه به این فکر کرد که اگر پدر راحله بپرسد شما چه کاری با راحله دارید؟ یا اصلا چه کاره‌اید؟ چه جوابی بدهد؟خودش هم هنوز نمیدانست چرا اینقدر به آب و آتش زده بود! حس انسان دوستی؟ من که بعید میدانم هیچکدام از ما اینقدر فداکار و انسان دوست باشیم. باید دلیلی دیگر میداشت! پدر عروس با راهنمایی منشی محضردار، به سمت سیاوش می‌آمد. - ببخشید با بنده کاری داشتید؟ سیاوش سرش را بلند کرد.مردی موقر،حدودا پنجاه‌وچندساله با لبخندی مهربان، جلویش ایستاده بود.میشدفهمید که پدر خانم شکیباست. همان نگاه را داشت، سنگین و معقول.باید از یک جایی شروع میکرد.این همه راه را نیامده بود که بی‌نتیحه برگردد. سلام کرد و گفت: - ببخشید آقای شکیبا،راستش...راستش من..یعنی چطوری بگم.. میخواستم بگم... نفسش را بیرون داد، سعی کرد آرام باشد و بعد ادامه داد: -این وصلت نباید سر بگیره لبخند پدر محو شد: -چرا؟ -فکر میکنم شما باید یکم بیشتر تحقیق کنین! پدر داشت اخمهایش در هم میرفت.همانقدر که صورتش با آن لبخند گرم به سیاوش دلگرمی میداد همانقدر هم این ابرو های سگرمه شده باعث وحشتش میشد.پدر پرسید: -میشه بپرسم شما؟ سیاوش خودش را معرفی کرد اما متوجه لبخند کوچکی که با شنیدن اسم او برای لحظه‌ای روی لبهای پدر آمد و رفت نشد. پدر دوباره پرسید: -خب میتونم بپرسم دلیلتون چیه؟ سیاوش میدانست حرفش پر رویی تمام است اما خودش هم نمیدانست چرا امروز اینقدر احمق شده است. گفت: -میشه خود راحله خانم هم باشن؟ و بعد از این حرف برای ثانیه‌ای در چشمان پدر خیره شد.با خودش فکر کرد الان‌است که مشتی سنگین حواله چانه‌اش شود. حقش هم بود! آخر به تو چه پسره فضول؟ سر پیازی یا ته آن؟ خجالت نمیکشی؟اما پدر فقط نگاهش را به زمین دوخت،دانه‌هایی از تسبیح فیروزه‌ای‌اش را انداخت،دستی به محاسنش کشید و گفت: -لطفا توی اون اتاق منتظر باشید.میدونید که جلوی مهمونها.... سیاوش که اصلا توقع همچین برخوردی را نداشت سری تکان داد،بله البته‌ای گفت و به طرف اتاقی که پدر نشان داده بود رفت. بنظر می‌آمد اتاق بایگانی باشد.آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست بنشیند.که ضربه‌ای به در خورد و در باز شد. اول پدر و بعد راحله در چادری سفید و مخملی وارد شدند. طبق معمول رویش را محکم گرفته بود. حتی بسته تر از همیشه-شاید بخاطر آرایش کمرنگ- نگاهش را پایین انداخت. -استاد پارسا؟ پدر گفتن که شما اومدین و میخواین چیزی بگین سیاوش موبایلش را از جیب درآورد: -بله راستش...نمیدونم چطوری بگم..یعنی گفتنش سخته راحله که بنظر می‌آمد داشت نگران میشد گفت: -اقای پارسا، الان همه منتظر من هستند، لطفا اگر مطلب مهمی هست بفرمایین وگرنه بذارید برای بعد مراسم اینجوری اصلا وجه خوبی نداره -بله.بله میفهمم.اما مطلبی که میخوام بگم سخته...راستش من فکر میکنم این ازدواج به صلاح نیست. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۷ و ۴۸ راحله نگاهی به پدر که او هم به نظر نگران می‌آمد کرد و بعد نگاهی به سیاوش.. -یعنی چی؟ سیاوش موبایلش را به سمت راحله دراز کرد.پدر هم جلوتر آمد. راحله موبایل را گرفت و عکسها و فیلمهایی را که سیاوش گرفته بود دید.عکس نیما کنار دخترهای آنچنانی..مهمانیهای مختلط..رقص مستانه نیما...یکی دو تا نبودند که راحله فکر کند فوتوشاپ است یا هر چیز دیگر.. اصلا چه لزومی داشت سیاوش بخواهد این کار را بکند؟ یکدفعه یاد چند برخودی که از نیما دیده بود افتاد...برخوردش با بهاره... برخود آن روزش در رستوران با دخترک نه چندان موجه پشت صندوق... احساس کرد تمام بدنش خشک شده است.چطور یکنفر میتوانست اینقدر رذل باشد که دل و زندگی‌اش را اینگونه بازیچه خودش کند؟چند لحظه ای مات تصویرهای موبایل شد، بعد یکدفعه سر بلند کرد! نگاهی به پدرش انداخت.غم چهره پدر هم به غم خودش اضافه شد. پدر گوشی را از دست راحله گرفت تا دوباره فیلمها را ببیند... و راحله، گفت: -اینا چیه!؟؟ سیاوش که دوباره غرق در خودش شده بود گفت: -یعنی این آدم اونی که نشون میده نیست. این چشم در چشم شدن فقط چند لحظه طول کشید.بعد از چند وقت بالاخره حقیقت کشف شد:این چهره معصوم، ساده و پاک این دختری که روبرویش ایستاده بود، برایش مهم بود... راحله قطره اشکش را که پایین افتاده بود پاک کرد و با چهره جدی و گر گرفته از اتاق خارج شد..پدر هم از سیاوش پرسید که میتواند فیلمها را برایش نگه دارد برای روز مبادا اگر لازم شد و سیاوش قول داد که حتما..پدر تشکر کرد و رفت. سیاوش روی صندلی نشست.رازی را که کشف کرده بود سنگین بود و شیرین. به هم خوردن مراسم و چرا و چی شد هایی که از هر طرف بلند بود...از درز در میدید که مهمانها شوکه و پکر از محضر خارج میشدند... صبح شنبه، سیاوش کاملا مرتب و رسمی سر کلاس میرفت.صادق که وسواس سیاوش در مدل دادن موهایش را میدید خنده اش گرفت و با لحنی موذیانه گفت: -اصلا از کجا معلوم از این مدل موهای تو خوشش بیاد؟ این تیپ دخترا موهای ساده رو ترجیح میدن. ّسیاوش بیخیال گفت: -این تیپ و اون تیپ نداره.همه دخترا خوش تیپی رو دوس دارن. تو اصلا.... اما یکدفعه ساکت شد. خودش را لو داده بود. وحشت زده به طرف سید برگشت: -منظورت چی بود؟ کدوم تیپ؟ صادق خنده ای کرد و گفت: -منظور من یا تو؟ سیاوش سعی کرد خودش را نبازد: -من همیشه به خودم میرسم. اونم کلی گفتم و بعد دوباره به طرف آینه برگشت و عصبانی به خودش در آینه خیره شد.هنوز که هنوز بود از سید خجالت میکشید. دوست نداشت به این راحتی دستش رو شده باشد.اما صادق انگار بدش نمی‌آمد کمی سیاوش را قلقلک بدهد: -تو که راست میگی..اصلا هم تابلو نیستی با اون خنده معنی‌دار که از دیروز تا حالا که مراسمو به هم زدی رو لبت مونده! حالا شاید با مدل مو و اون ریش لنگری‌ت کاری نداشته باشه اما قطعا از اون زنجیر طلای مبارک خوششون نمیاد! از ما گفتن بود، خود دانی! سیاوش نگاهی به زنجیرش کرد. چون یادگار مادرش بود دوستش داشت و به گردن انداخته بود.ظریف بود که خیلی هم توی چشم نبود ولی به قول صادق هر چقدر هم ظریف باشد، طلا بود.کمی فکر کرد و بعد، درحالیکه کیفش را برمیداشت گفت: -از لج تو هم که شده با همین زنجیر میرم که مطمئن بشی خبری نیست و به سمت در رفت که صادق با بدجنسی ترکش آخر را هم پرت کرد: -اون حلقه رو هم برای اینکه خبری نیست از دستت درآوردی؟ سیاوش با انگشت جای حلقه ای "که از شرش خلاص شده بود را" لمس کرد، پیشانی‌اش عرق کرد اما خوشبختانه پشتش به سید بود.بدون اینکه سر برگرداند گفت: -نمیدونم کجا گذاشتمش..همین! و قبل از اینکه سید حرف دیگری بزند از در بیرون رفت.که البته بیشتر شبیه بیرون پریدن بود تا بیرون رفتن. صادق همانطور که قاه قاه میخندید نگاهی به حلقه‌طلایی لب طاقچه کرد، و بلند گفت: -عاقبت خیاط در کوزه افتاد.فکر کنم دیگه وقتش شده کت و دامن بپوشم. و دوباره زد زیر خنده...سیاوش که پشت در ایستاده بود صدای صادق را شنید.نفسش را با پوفی طولانی بیرون داد. دروغ چرا؟ از این حس جدید خوشش آمده بود.لبخندی زد و راه افتاد.در اتاق کارش، جلوی آینه ایستاده بود و به خودش در آینه خیره شده بود. دستی به زنجیر طلایش کشید،بعد از کمی مکث بازش کرد،بوسیدش و درون جعبه‌ای کوچک گذاشت و در کیف جایش داد.همه اماده نشسته بودند.نگاهی به صندلی خالی گوشه کلاس انداخت.انتظار فایده نداشت.خانم شکیبا اگر میخواست بیاید تا الان آمده بود.درس را شروع کرد. نه آن روز و نه تمام روزهای هفته هیچ خبری خانم شکیبا نشد.به این فکر میکرد نکند کار اشتباهی کرده است؟!نکند دچار مشکلی شده باشد؟ اما نه، راحله از آن تیپ دخترهایی نبود که با این قسم مشکلات خودش را ببازد.! 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۹ و ۵۰ حداقل ظاهرش اینگونه بود و سیاوش چنین قضاوتی داشت.اما به هرحال هرچه باشد او هم دختر بود،آن هم دخترکی جوان و احساساتی. قطعا برای کنار آمدن با این واقعه و التیام احساس جریحه‌دار شده‌اش، به زمان نیاز داشت... اما آن پسره وقیح، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد.تنها یک روز غیبت و بعد مثل سابق در دانشکده حضورش مشاهده میشد.سیاوش کماکان سعی میکرد از روبرو شدن با او پرهیز کند چون هنوز آتش‌ خشمش خاموش نشده بود و میترسید بلایی سرش بیاورد. یکی دوبار نیما میخواست به سیاوش نزدیک شود (چون اصلا فکرش را نمیکرد که به هم خوردن مراسم به سیاوش ربط داشته باش)اما سیاوش چنان رو ترش کرد که نیما ترجیح داد از خیرش بگذرد..فکر میکرد سیاوش سر جریان مهمانی از او دلگیر است برای همین بهایی به این ترش رویی نداد. بشنویم از حال و روز راحله...آن روز در محضر، راحله بعد از آنکه سیاوش را دیده بود، سر سفره رفته بود، با چشمانی غرق در ناراحتی و خشم به نیما خیره شده بود و بعد بدون هیچ حرفی، بدون توجه به اطرافیان و سوالهای خانواده داماد، از محضر بیرون زده بود. خانواده داماد، که خیلی شاکی شده بودند و معتقد بودند دختر گستاخ به آنها توهین کرده است، دو روز بعد زنگ زده بودند تا علت را جویا شوند. پدر به درخواست راحله علت اصلی را نگفته بود و بهانه‌های سرهم بندی آورده بودند.و آنها هم بی‌خبر از همه جا،با کلی‌ توهین و ادعا گوشی را قطع کرده بودند. راحله شوک سختی را تجربه کرده بود.اولین تجربه دوست داشتنش با شکستی مفتضاحانه روبرو شده بود. گیج بود. هرچه میکرد نمیتوانست ماجرا را حلاجی کند.چراهای زیادی در سرش رفت و آمد میکردند که هیچ جوابی نداشتند. چند روز گذشت. هیچکس حرفی از ماجرا نمیزد و سعی میکردند جو را عادی جلوه دهند اما معلوم بود هیچکس دل و دماغ نداشت جز مادر. پدر ناراحت بود که چرا تحقیقاتش کامل و درست نبوده. معصومه از نامردی نیما متعجب و عصبی بود و در دلش خدا را شکر میکرد که حامد از این قسم آدم ها نیست. حتی شیمای کوچک هم غم چهره خواهرش را حس میکرد و غصه میخورد. اما مادر خوشحال بود.نه اینکه از جریانات پیش آمده ناراحت نشده باشد،نه، اما دلخوش بود که اقلا قبل از اینکه عقدی صورت بگیرد همه چیز معلوم شده بود! دلخوش بود و شاکر.برای همین وقتی با سینی چای کنار شوهرش نشست با همان لبخند ملایمش پرسید: -گرفته‌ای حاج آقا؟ حاج یوسف، چایش را که برداشته بود با لبهایی که به زور باز میشد گفت: -نباشم؟ دختر دسته گلم رو داشتم دستی دستی بدبخت میکردم. پسره ریاکار..تازه طلبکار هم هستن مادر قندی برداشت و گفت: -خودت میگی داشتی، نشد که. بعد قند را به طرف شوهرش گرفت. پدر قند را از دست خانم جانش گرفت و گفت: -اما اگه شده بود چی؟ اصلا باورم نمیشه! نمیدونی چه چیزایی توی اون گوشی لعنتی بود.. و گویی با یاد اوری فیلمها دوباره عصبانی شده باشد قندش را محکم جوید. -حالا که نشده _خدا رحم کرد که نشد وگرنه... مادر استکان چایش را برداشت و گفت: -خب پس به جای ناراحتی شکر کن.حالا که خدا دستمون رو گرفت و نجاتمون داد چرا به جای شادی غصه بخوریم؟آدمی که خطر از بیخ گوشش رد شده خوشحالی میکنه نه ناراحتی. حاج یوسف نگاهی به همسر مهربانش انداخت.این زن ،از آن زن‌هایی که در اوج و ، ، و و چه تکیه‌گاه خوبی اند این آدمها.حاجی که آرامش حرفهای مهربان همسرش او را آرام کرده بود چایش را مزه مزه کرد و گفت: -خدا خیر این پسره بده.اگه نیومده بود دخترم.... و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.حتی فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود بیفتد مغزش را به جوش می آورد.جرعه ای دیگر از چایش را سرکشید و گفت: -باید حتما ازش تشکر کنم نرگس خانم،دستش را روی دست‌ شوهرش گذاشت، لبخندی آرام زد، دست مردانه همسرش را فشرد و سری به نشانه تایید تکان داد: -حتما عزیزم پدر نگاهی از سر قدرشناسی به همسرش انداخت و دست گرمش را در دست گرفت و گفت: -حالش چطوره؟ میترسم اثر بدی تو روحیه‌ش بذاره مادر نفسی کشید که نشان میداد او هم گرچه آرام است اما به هرحال مادر است و نمیتواند نگران فرزندش نباشد: -اثر که میذاره اما درست میشه.راحله دختر منطقی و خوش فکریه.طول میکشه اما سر وقتش همه چی درست میشه پدر سری به نشانه تایید حرفهای‌همسرش تکان داد اما حرفی نزد و به فکر فرو رفت. مادر هم رفت تا به پرنده شکسته بالش سری بزند و حالش را جویا شود.راحله پشت میزش داشت درس میخواند مثلا! این روزها همه کارهایش مثلا بود.ظاهرش کار بود و باطنش فکر اشفته، درهم و خیالات.در فکر فرو میرفت و ساکت شده بود. را از مادرش به ارث برده بود و بودن را از پدر.این ضربه برایش آنقدر دردناک بود که..... 🍂ادامه دارد... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید به جمع ما خوش آمدید💚🤍♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا