─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۵ و ۸۶
حالا میفهمید چرا پدرش اینقدر مدافع این جناب دکتر بود.! مهمانی خانوادگی فامیل پدری سیاوش بود.خیلی شلوغ نبود اما هیاهوی زیادی به پا بود.تقریبا همه شوکه بودند.آنها از دیدن راحله، عروس چادر پوش سیاوش و راحله از دیدن خانمهای نه چندان پوشیده و بعضا راحت جمع...
حرفهای مادرش در گوشش تکرار شد: "ببین دخترم،جایی که میری ممکنه آدمهایی رو ببینی که سنخیتی با تو ندارن پس از الان برای دیدن چیزهایی که ممکنه خوشایندت نباشه آماده باش. شاید لازم نباشه بعدا تو با اونها زیاد رفت و آمد کنی اما بالاخره باید بدونی با چه مدل خانواده ای داری وصلت میکنی و ببینی میتونی توی اینجور جمعها رفتار مناسب داشته باشی یا نه."
مرور این حرفها کمکش کرد تا چندان بهتزده به نظر نیاید.وقتی تعارفات و معارفه تمام شد، سیاوش به میان آقایان رفت و راحله هم بین خانم ها نشست.راحله دورادور سیاوشش را میپایید.با اینکه هم سن و سال بقیهشان بود اما تشخص دیگری داشت.
خانمهای فامیل هم سعی میکردند با راحله گرم بگیرند تا احساس غریبگی نکند. وقتی یخ اولیه بینشان شکست و کمی تعجبشان از بابت لباس و پوشش راحله کمتر شد دیدند که راحله برخلاف #تصورشان خیلی خودمانی، گرم و دلچسب است.سیاوش هم هر ازگاهی سری میزد و حالی میپرسید تا مبادا راحله فکر کند فراموشش کرده.
همه چیز تقریبا خوب بود به جز حضور عمه وسطی سیاوش که به نظر نمیآمد خیلی از حضور عروس محجبه داستان ما راضی باشد.هم او و هم دخترش قصد نداشتند صمیمیتی به خرج دهند.بالاخره بعد از یکساعت، دختر عمه مذکور،خودش را به راحله رساند و در حالیکه سعی میکرد لبخندی زورکی بر لب بنشاند خوش آمدی به راحله گفت و کنارش نشست.
بعد از اینکه راحله دعوت میزبان را برای صرف شیرینی رد کرد، سودابه یا همان دختر عمه از خود راضی،درحالیکه شیرینی را برمیداشت گفت:
-منم جای تو بودم شیرینی زیادنمیخوردم. بالاخره هرچی باشه راضی نگه داشتن شوهری مث سیا جون سخته!!
راحله برای یک لحظه خشک شد. سودابه انگار پی به شوکه شدن راحله برده بود موذیانه ادامه داد:
-بالاخره سیا خواهان زیاد داره. اونقدرم شوهر کم اومده که شما بچهمذهبیا مجبور شدین به یکی مث سیاوش جواب مثبت بدین! باید بتونی نگهش داری!
راحله رنگ از رویش پرید. لحن سودابه شوخی بود امامعلومبود قصدش اصلا شوخی نیست. سودابه با همان لبخند مصنوعی و نگاه شرورانهاش ادامه داد:
-راستشو بگو کلک، چطوری تونستی قاپ این پسردایی مارو بدزدی و تورش کنی؟
راحله احساس کرد سرش به دوران افتاده.چه کلمات زشتی. چه برداشت سخیفی! نگاهش به سمت سیاوش چرخید.سیاوش بیخبر از همه جا مشغول صحبت با فرزاد و کیا بود. چقدر الان به حضور سیاوش در کنارش محتاج بود. وسط این جمع غریبه، سیاوش تنها دلگرمیاش بود و حالا دور از او نشسته بود. نمیشد صدایش بزند.بهانهای نداشت.
یکدفعه سیاوش رویش را به طرف راحله چرخاند. اخمهایش در هم رفت از دیدن رنگ و روی راحله. شوهرعمه در حال ایراد نطق غرایی درمورد لزوم کنترل ورود اجناس چینی بود و طوری سیاوش را مخاطب قرار داده بود که گویی سیاوش مسئول واردات و صادرات گمرک است برای همین سیاوش نمیتوانست از جایش تکان بخورد. تنها سرش را به نشانه علامت سوال تکان داد. راحله که این دلجویی کمی سرحالش آورده بود لبخندی زد و سرش تکان داد که یعنی چیزی نیست.
اینکه سیاوش از همان دور با یک نگاه حالش را میفهمید برایش کافی بود تا بتواند با این نیشهای حسادت کنار بیاید.
در میان این خواهانها، راحله را انتخاب کرده بود.این فکر، حس خوبی را در درونش به جریان انداخت. برای همین کم کم به خودش مسلط شد و در جواب سودابه تنها لبخندی زد..
و این بار نوبت سودابه بود که تعجب کند از این همه خونسردی و عصبانی شود از تیری که به سنگ خورده بود. برای همین وقتی دید سیاوش دارد به طرفشان میآید، سعی کرد از در دیگری وارد شود.
لبخند بزرگی روی لبش نشاند و سعی کرد با گرمی تمام با سیاوش حال و احوال کند. سیاوش هم به رسم ادب و نسبت فامیلی جواب احوالپرسی اش را داد. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند دست سیاوش را گرفت و گفت:
-راستی سیا بیا بریم یکم پیانو بزن
بعد رو به جمع و با صدای بلند گفت:
-کیا موافقن سیاوش پیانو بزنه؟ کیا؟ تو هم ویولونت رو بیار
سیاوش برای لحظهای ماتش برد از این حرکت. اخمهایش در هم رفت،دستش را از دست سودابه بیرون کشید و نگاهی غضبآلود به دختر عمهاش انداخت. اما دختر عمه گرامی اصلا به خودش نگرفت و گفت:
-اخم بهت نمیاد سیا جون. قبلا دستت رو میگرفتم کلی ذوق میکردی...آها! راستی یادم نبود دیگه در حضور حاج خانم نمیشه باهات راحت بود. البته فکر کنم حاج خانوم بخوان برن برای نماز...تا ایشون میرن...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۷ و ۸۸
-...تا ایشون برن نماز شمام بیا یه دو نوازی برا ما انجام بده. من میرم کیا رو بیارم.
و خنده مستانهای سر داد و به سراغ کیانوش رفت تا وادارش کند ویولونش را بیاورد.سیاوش خشمگین و بهت زده از این حرکات سودابه، سر جایش خشک شده بود. حالا راحله چه فکری راجع به او میکرد؟ نگاهش را به سمت راحله چرخاند. چشمهایش پر از خشم بود و استیصال.اما راحله میدانست اینها از همان قسم کلک های زنانهست برای رسیدن به آنچه که سودابه میخواست.
او تازه به سیاوش نرسیده بود.امثال سودابهها در دانشگاه زیاد بودند و راحله دیده بود برخورد سیاوش.با نگاهی مهربان تر از همیشه و لبخندی گرم به همسرش خیره شد،همان دستی را که سودابه گرفته بود در دستهایش گرفت،چقدر یخ کرده بودند! طفلکی سیاوش! نشست و سیاوش را هم وادار کرد کنارش بنشیند. با ملایمت پرسید:
-نگفته بودی بلدی پیانو بزنی!!
سیاوش این بار محو این حجم ازمهربانی، عقل و درایت شد.دستان راحله، آب سردی بود روی آتش خشمش. نمیدانست چگونه قدردان این همه آرامش باشد که به یکباره این موجود ظریف و آرام، نثارش کرده بود.باری بزرگ را از دوشش برداشته بود. نفس عمیقی کشید و با اضطراب گفت:
-پیش نیومده بود! تو مخالفی؟
راحله سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
-من عاشق پیانو هستم. مخصوصا کوک ایرانی
گل از گل سیاوش شکفت و راحله ادامه داد:
-البته اگه اشکالی نداره من #نمازم رو بخونم بعد بیام همنوازی شمارو بشنوم
سیاوش که هرلحظه چهره اش بشاش تر از قبل میشد گفت:
-حتما..حتما
راحله میخواست چیزی بگوید که کیا ویولون به دست و قیل و قال کنان، از راه رسید و گفت:
-پاشو اقای زن ذلیل!وقت زیاده برا اینکه خودتو لوس کنی.پاشو بیا همنواز من شو ببینم.به افتخار خانمت میخوام یه قطعه شاد بزنم.
-باعث افتخاره که بتونم خوشحالتون کنم اما اگه اجازه بدین تا ما سازهامون رو کوک میکنیم، اول خانم بنده،نمازشون رو بخونن، بعد من در خدمتتون هستم
و کیا تایید کنان گفت:
-بله، حتما.اصلا آهنگ به افتخار ایشونه نباشن که نمیشه
راحله تشکرکنان رفت و با کمال تعجب دید تعدای از جمع، با این پیشنهاد رفتند تا نمازشان را بخوانند.
نمازش را خواند،برگشت و جمع به افتخار ورود تازه عروس یک صدا دست زدند. راحله در گوشه ای نشست و با خوشحالی به سیاوش نگاه کرد که با شور و حرارت پدالهای پیانو را فشار میداد و دستان پر جنب و جوشش، کلاویهها(دکمههای پیانو) را نوازش میکرد.
و در این میان، سودابه بود که نقشه اش نه تنها خنثی شده بود بلکه برعکس،خودش باعث شده بود حواس بقیه جمع این عروس تازه وارد بشود و همه بیشتر از قبل شیفته اش شوند. راحله آن شب مصداق عینی این حدیث حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام که:
" اگر رابطه تان را با خدا اصلاح کنید، خداوند رابطه تان با خلق را اصلاح خواهد کرد."
آخر شب وقتی برمیگشتند،سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد. با اینکه راحله چیزی به رویش نیاورده بود ولی هنوز فکر میکرد ممکن است هر لحظه راحله حرفی بزند یا حداقل گله ای بکند اما لبخندی که بر لب راحله بود نشان میداد احتمالات سیاوش خیلی هم درست نیست. طاقت نیاورد. میترسید سودابه حرف بی ربطی زده باشد:
-مهمونی خوش گذشت؟
-عالی بود!
-هیچکس چیری نگفت!؟!
راحله با همان لبخند جواب داد:
-چه چیزی؟ فقط یکم تعجب کرده بودن وگرنه فامیلات خیلی مهربونن،مثل خودت
و ریز خندید. سیاوش لبخندی زد از این خنده راحله:
-آخه وسط مهمونی حس کردم قیافهت در هم رفته
-نه، همه چیز خوب بود
لابد راحله نمیخواست بروز دهد.نگاهش را به جلویش دوخت:
-در مورد کارای سودابه باید بگم من شاید خیلی ادم معتقدی نباشم اما از اینکه به اسم کلاس یه سری حریمهارو بشکنم ابا دارم. هرچی باشه مملکت ما فرهنگ خودش رو داره و من بزرگ شده همینجام. از اینکه ادای اونوریارو در بیارم خوشم نمیاد.میدونستم که امشب ممکنه عمه فریده یا سودابه حرفی بزنن اما خواستم باشی تا بدونی توی فامیل ما چه آدمهایی هستن. قایم کردنشون فایدهای نداره. اگه حرفی نزدم به این معنا نبود که نفهمیدم حالت رو.من همیشه پشتت هستم اما بالاخره تحمل چنین شرایطی ممکنه سخت باشه.خواستم صادقانه همه چیز رو بدونی و تصمیم بگیری!
سیاوش این را گفت و ساکت شد.احساس میکرد الان است که راحله منفجر بشود و دری وری هایی را که سودابه تحویلش داده بود بیرون بریزد.ترسی غریب ته دلش میجنید. کمی به سکوت گذشت.
راحله این بار سرش را به سوی همسرش چرخاند و همانطور که هنوز سرش به پشتی تکیه داشت به سیاوش خیره شد.وقت تلافی مهربانی عصر سیاوش بود. درکش کرده بود، باید درکش میکرد، برای همین گفت:
_چقدر خوب پیانو میزنی جناب کلایدرمن(نوازنده مشهور پیانو) هنرهات رو یکییکی رو میکنیا!!
سیاوش فهمید...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۹ و ۹۰
سیاوش فهمید که آرامش راحله در مهمانی ساختگی نبود.کیف کرد از این اعتماد راحله!
-کیا زرنگی کرد! یه قطعهای رو اجرا کرد که هنر خودشو نشون بده بیشتر
و خندید. راحله هم خنده اش گرفت:
-دیگه چه چیزایی بلدی؟
-دیگه یه دفعه که نباید همه رو رو کنم!
-آخه میخوام ببینم اگه خیلی هنرمندی انصراف بدم!جلوت کم میارم اینجوری
-نترس!جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه
- قدیما عروس از هر انگشتش یه هنر میریخت، حالا برعکس شده!
سیاوش به این فکر کرد چه هنری بیشتر از اینکه همسرش با حرفهای خاله زنکی خام نشده بود و نگذاشته بود اولین مهمانی کوفتشان شود:
-ما شما رو با دنیا عوض نمیکنیم حاج خانم!
-اوووو پس بگو! میخوای لوسم کنی!
-بریم یکم دور دور؟
-وای اره! من عاشق دور دور تو شبم
دم در وقتی راحله میخواست پیاده شود چرخید رو به سیاوش:
-شب خوبی بود
سیاوش خیلی اهل حرفزدنهای عاشقانه نبود.
-هیچوقت فکر نمیکردم یه زن بتونه اینقدر عاقلانه رفتار کنه. تو تصور من رو راجع به دخترها عوض کردی.همیشه فکر میکردم دخترهای مذهبی،ادمای خودخواهی هستن که هیچی از محبت حالیشون نمیشه و فقط به فکر اعتقادات خودشونن تا بقیه رو تحقیر کنن.باید اعتراف کنم که اشتباه کردم و یک معذرتخواهی بدهکارم.
راحله احساس کرد این جملات بهترین پاداش تلاش امشبش بود.موذیانه گفت:
-خب پس حالا نوبت شماست که سر کلاس و جلو همه ازم معذرتخواهی کنی اقای پارسا!
سیاوش خنده کنان گفت:
-ای بدجنس، سریع سو استفاده میکنیا!
راحله هم خندید. سیاوش با نگاهی مهربان دستان راحله را بالا آورد و بوسید:
-هرگز محبت امشبت رو فراموش نمیکنم. برو عزیزم.شبت بخیر. به مامان اینا سلام برسون
به خانه رفت. آرام به اتاق خودش خزید. صدای پیامک گوشی اش بلند شد.پیام را باز کرد، سیاوش بود:
-فردا میام دنبالت میخوام یکی دیگه از هنرهام رو نشونت بدم.
از فردا تعطیلات آخر ترم برای شروع امتحانات شروع میشد و راحله هم باید مینشست پای درس و بحثش.پس تصمیم داشت از آن یک روز هواخوری، نهایت استفاده را ببرد.سیاوش دم ماشین منتظرش ایستاده بود.
-سلام خانم خانوما
-سلام آقای خوش پوش خودم
البته سیاوش اصلا به روی خودش نیاورد که آن شلوار پارچهای پیشنهاد سید است و عاریتی!! سیاوش جز لباس جین لباس دیگری نداشت و صادق پیشنهاد داده بود برای دل خانمش هم که شده، تیپش را عوض کند و الحق که پیشنهادش از همان اول، تاثیرش را نشان داده بود.
- یعنی جین بپوشم خوش تیپ نیستم؟
-شما همه جوره خوش تیپی ولی من این مدل تیپ رو خیلی دوست دارم
و سیاوش با خودش فکر کرد باید حتما در اولین فرصت چند دست لباس باب میل خانمش تهیه کند. نگاهی از سر ذوق به این خانم محجبه انداخت.
-خوووب! من آماده ام... بریم قربان!
سیاوش سر به سرش گذاشت:
-شمام این رنگ نارنجی کمرنگ خیلی بهتون میادها!
راحله چون میدانست سیاوش گلبهی را دوست دارد روسری معصومه را قرض گرفته بود!زن و شوهر مثل هم!راحله خندید:
-من در حیطه اسم رنگها هیچ توقعی از شما ندارم. مهم اینه که به چشمت قشنگ بیاد.
سیاوش که از این حاضر جوابی خوشش آمده بود از صندلی عقب پلاستیکی را توی بغل راحله گذاشت.راحله نگاهی به پلاستیک انداخت و با تعجب گفت:
-قند؟این همه؟؟برای چی؟
- به هنر دومم مربوط میشه
راحله پلاستیک قند را سبک سنگین کرد و گفت:
-آها پس هنر دومت خونه داریه!
-چه ربطی داره؟
-میخوای بگی بلدی قند بشکنی دیگه
سیاوش ریسه رفت:
-نخیر خانم باهوش، اینا مال دوستمه که داریم میریم پیشش! میخوام بدی بهش باهات رفیق بشه!
این بار نوبت راحله بود که گیج شود.اما سیاوش قصد نداشت این معما را به این راحتی حل کند و راحله را وا داشت تا رسیدن به مقصد صبر کند.حالا دیگر به خارج از شهر رسیده بودند.راحله خمیازهای کشید و گفت:
- دوستت کجا زندگی میکنه؟ تو روستا؟
سیاوش ابرویی بالا برد،باشیطنت خندید اما جوابی نداد.درنهایت جلوی در باشگاه نگه داشت. راحله پیاده شد و نگاهی به سر درد باشگاه سوارکاری انداخت:
- واااای سیاوش! دوستت اینجاست؟ اسب هم دارن؟ من عاشق اسبم. تو هم بلدی سوار بشی؟
سیاوش هم ک خنده اش گرفته بود، در ماشین را قفل کرد:
-خب حالا اجازه میدین بریم داخل تا بعد براتون تعریف کنم؟
راحله از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. همینطور که وارد میشدند با چشمانی مشتاقانه تمام فضای باشگاه را برانداز میکرد.سیاوش هم آرام و لبخند برلب، راحله را میپایید و خوشحال بود که توانسته ناراحتی پیش آمده دیشب را کمی جبران کند.
-سیاوش.سیاوش.بیا بریم اونطرف من یکم اون اسبهارو ناز کنم!نه تنهایی نمیتونم، خیلی بزرگن، میترسم..بیا بریم دیگه
سیاوش که خندهاش گرفته بود گفت:
-گفتم اسبم رو بیارن! الان میاد هرچقدر خواستی نازش کن.
-تو اسب داری؟
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۹۱ و ۹۲
-تو اسب داری..وااااای چرا نگفته بودی
و تمام تلاشش را کرد که از خوشحالی جیغ نکشد. سیاوش با شیطنت پرسید:
-اگه میگفتم زودتر جواب مثبت میدادی؟
-اصلا معطل نمیکردم..کو پس؟ چرا نمیارنش؟ چه رنگیه سیاوش؟ سیاه؟ اسب تو باید سیاه باشه دیگه..من سیاه دوس دارم
سیاوش بلند خندید:
-پس خوش بحال پگاز. حالا چرا سیاه؟... اوناهاش!
پگاز که بنظر سرحال میآمد با دیدن سیاوش روی دو پا بلند شد،جوری که افسارش از دست مامور اصطبل دررفت. اسب چرخی دورشان زد و بعد روبروی سیاوش ایستاد و سرو یالش را به صورت سیاوش مالید.
سیاوش همانطور که یکدستش را دور راحله پیچیده بود، با دست دیگرش سرو یال اسب را نوازش کرد.راحله دستش را به طرف اسب دراز کرد.
-قندها رو آوردی؟
راحله پلاستیک قند را از کیفش درآورد. سیاوش چندتایی قند کف دست راحله ریخت، دستش را گرفت و به سمت اسب دراز کرد.پگاز قندهارا خورد، سری تکان داد و شیههای کشید.دو سه ساعتی در باشگاه ماندند. سیاوش کمی سوار کاری کرد:
-دوست داری سوار بشی؟
-بلد نیستم.تازه با چادر که نمیشه
-خب درش بیار! اینقدرم به اون اسب بیچاره قند نده خوبش نیست.
-جلوی این همه نامحرم؟ همین که از نزدیک اسب دیدم کافیه برام
سیاوش فکری کرد، از اسب پایین آمد و به راحله گفت چادرش را جمع و جور کند، بعد راحله را بغل زد و یک طرفی روی اسب نشاند، خودش افسار را دستش گرفت و شروع کرد به راه بردن اسب.راحله در آسمانها سیر میکرد. همینطور که میرفتند سیاوش گفت:
- چرا گفتی اسبم باید سیاه باشه؟
-آخه اسب سیاوش تو شاهنامه سیاه بوده اسمش هم شبرنگ بهزاد!گفتم لابد اسب تو هم سیاهه.
سیاوش گوشه چادر راحله را صاف کرد و گفت:
- چه جالب شمام هنرمندیا!
و خندید. راحله به سیاوش گفت که اسب را نگه دارد که پیاده شود، وقتی پیاده شد گفت:
-تازه کجاشو دیدی اصن میدونستی اسمت یعنی کسی که اسب سیاه داره؟ یا تلفظ درستش سیاووش هس؟
-نه بابا! واردی ها
-بعله! چی فکر کردی!
موقع برگشتن،سوار ماشین که شدند راحله گفت:
-خیلی خوب بود سیاوش.نمیدونی من چقد اسب دوست دارم
-خب چرا یکی نمیخری
-اسب که از واجبات نیست. با پول خرید اسب میدونی میشه به چند نفر کمک کرد؟ من همیشه زندگی ساده رو ترجیح دادم
-با این حساب پس من باید ماشینمم بفروشم ماشین سادهتر بگیرم
-اگه به من باشه اره، موافقم.
وارد شهر که شدند سیاوش با دیدن چندتایی دختر بدحجاب بیمقدمه پرسید:
-تو همیشه چادر سر میکنی؟اذیت نمیشی؟
-چرا! بخوایم واقع بین باشیم گاهی واقعا دست و پا گیره... بالاخره ادم هرچی کمتر لباس بپوشه از نظر فیزیکی راحت تره!!
-خب پس چرا نمیذاریش کنار؟
راحله لبخندی زد و گفت:
-تو کمربند میبندی تو ماشین اذیت نمیشی؟
سیاوش کمی فکر کرد:
-چرا خب..احساس خفگی میکنم
-خب پس چرا میبندیش؟ بازش کن!
-اینجوری ایمنیش بیشتره!
راحله با لبخند به سیاوش خیره شد و چیزی نگفت.سیاوش هم حرفی نزد.راحله هم گذاشت تا سیاوش فکر کند.کمی که گذشت راحله صدایش زد:
-سیاوش؟
-جان دلم؟
-اون آهنگه که گذاشتی رو میخونی؟
-دوست داشتی؟
-ازش چیزی نفهمیدم. من موسیقی سنتی و ایرانی رو دوس دارم اما تو میخوندی دوست داشتم
-ای کلک! به اندازه کافی دل مارو بردی دیگه نمیخواد خودتو لوس کنی
-خودت تنها بخون.فکر کنم شعرش عاشقانه بود،نه؟
-از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت!!خیلی وا رفتی اخراش
سیاوش خندید:
-اره! سر فرصت شعرش رو برات معنی میکنم
راحله خندهای کرد:
-الان خواستی یه هنر دیگهت رو هم نشون بدی دیگه؟
و سیاوش غش کرد از خنده.وقتی خواندن سیاوش تمام شد راحله پرسید:
-خب جناب خوش صدا، میخوای منزلت رو گشنه برسونی منزل؟
سیاوش با تعجب پرسید:
-منزلم رو؟
و راحله خنده کنان گفت:
-مگه ندیدی این بچه مثبت ها اسم خانوم هاشون رو نمیارن بهشون میگن منزل؟
و سیاوش یادش آمد به یکی از دوستهای سید.چقدر سید از این کار عصبانی شده بود.خندهاش گرفت و گفت:
-نخیر منزل خانم، میریم یه شام حسابی بهتون میدم بعد میرسونمتون منزل!
بعد از شام،وقتی راحله را رساند و برگشت خانه، پشت در پارکینگ ایستاده بود تا ریموت در را که زده بود در را باز کند. همینطور که منتظر بود یادش افتاد به آن شبی که دو نفر ریختند سرش و کتکش زدند.کتکی که اگر نبود شاید هیچ وقت راحله را به دست نمیآورد.لبخندی روی لبش نشست.در باز شده بود، میخواست وارد پارکینگ شود که صدای گوشی اش بلند شد. واتساپ بود. راحله پیام داده بود. یک عکس نوشته:
"من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی،
گیر لحن بم مردانهی محکم نشود"
و سیاوش لبخندی زد.
فورجه امتحانات شروعشدوهردو نشستند سر درس و کتابشان.گهگاهی تلفنی حرف میزدند یا پیغامهای واتساپی رد و بدل میکردند.که البته هر بار با تذکر سید سیاوش مجبور میشد...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۹۳ و ۹۴
مجبور میشدگوشی اش را کنار بگذارد و درسش را بخواند.بالاخره با هر مشقتی بود امتحانات تمام شد.دو هفته ای تا جشن فارغ التحصیلی سیاوش مانده بود. هرکسی مجاز بود یکی دو نفر را به عنوان همراه بیاورد که خب سیاوش پدرش، صادق و راحله را دعوت کرد. البته ناگفته نماند که سودابه هم با تقلای فراوان و واسطه کردن دایی اش(پدر سیاوش) توانسته بود اسم خودش را جزو لیست مهمانان جشن کند.باید یک جوری به راحله میگفت که سودابه هم به جشن خواهد آمد. سعی کرد سر بحث را باز کند:
-راستی راحله، برای جشن بابا و سید صادق هم هستن.
-چه خوب. بابا کی میان؟
سیاوش حس کرد فرصت خوبیست.شروع کرد به توضیح دادن که سودابه از طریق پدرش توانسته بود برای خودش کارت دعوت بگیرد و چون سیاوش دلش نمیخواسته پدرش از ماجرا بویی ببرد و کدورتی پیش بیاید محبور شده بود قبول کند ولی حالا اگر راحله مخالف است یک جوری عذر سودابه را خواهد خواست.
-خب؟نظرت چیه؟
-راجع به چی؟
-اینقد صغری کبری چیدم برات.دو ساعته دارم چی رو توضیح میدم پس!
-داشتم به صدات گوش میکردم، حواسم به حرفهات نبود
چقدر نگران بود برای گفتن این حرفها و چقدر راحله آرامش میکرد با این رفتارهای خانمانه!محوطه پر شده بود. از همه رشتهها بودند.صادق هنوز نیامده بود.پدر که از سرپا ایستادن خسته شده بود گفت:
-بریم یه جایی که بشه نشست.شما جوونین به فکر ما پیر پاتالا هم باشین.
میخواستند به سمت صندلیها بروند که صادق از راه رسید.البته تنها نبود. دختری که کامل و سخت رویش را پوشانده بود، همراهش بود.سیاوش با ابروهایی که از دیدن صادق و هیات همراهش، متعجبانه به پیشانی اش چسبیده بود گفت:
-به سلام پرفسور فتحی! چه به موقع اومدی. فکر کنم دیگه مراسم شروع بشه
صادق سلام علیکی با بقیه کرد با پدر دست داد و رو به سیاوش گفت:
- پس فکر کردی بدون من مراسم رو شروع میکنن؟
بعد سرچرخاند به عقب و رو به دختری که همراهش آمده بود گفت:
-بفرمایید خانم صبوری!..ایشون خانم صبوری یکی از همکلاسیهای بنده هستن.
خانم صبوری با همه سلام و احوالپرسی کرد.مهری در چهرهاش بود که به دل مینشست. تواضع و شخصیتی که هرکسی را ناخواسته به احترام وامیداشت.چه کسی فکرش را میکرد صادق اینقدر خوش سلیقه باشد؟!سودابه کمی اخمهایش را در هم کشید.با خودش فکر کرد:یکیش کم بود شدن دو تا! لابد باید مجلس روضه بگیریم..و عنق رویش را برگرداند.
سیاوش جوری که بقیه نبینند چشمکی به سید زد و اشاره ای به خانم صبوری کرد که یعنی چه خبره؟ و با لبخندی موذیانه زیر گوش سید پچ پچ کرد:
-کلک! نکنه شما هم افتادی تو کوزه؟
-حدس میزدم به مغز کپک زدهت نرسه که خانمت میون ما تنهایی معذب میشه،گفتم یکی رو بیارم که روحیاتشون به هم بخوره وگرنه با دختر عمه تو که نمیتونه سرش گرم بشه! تو که این چیزا حالیت نمیشه!
-خب این که درست ولی اونوقت این خانم محض رضای خدا با شما اومدن دیگه؟!نکنه حالا باید من کت و دامن بپوشم!
و خندید.رفیقش را میشناخت. میدانست سید اهل چنین درخواستهایی از کسی که صرفا همکلاسیاش باشد نیست.لابد این وسط خبرهایی بود.سید لبخندی زد.سیاوش با خودش فکر کرد:خب پس جناب صادق خان هم بیکار ننشسته و در فکر دست و پا کردن منزلی بوده برای خودش! ای صادق اب زیرکاه! بلند گو اعلام کرد که موقع اغاز مراسم شده و از مهمانها خواست تا با نشستن روی صندلی ها نظم را برقرار کنند.
مراسم خوبی بود. نمایش کوتاهی که خود دانشجوها راه انداخته بودند.دربین مراسم زنگ تنفسی زده شد، تا هم از مهمانها پذیرایی شود و هم نماز جماعت برپا شود. صادق،راحله و خانم صبوری که راحله فهمیده بود اسمش زینب است، به سمت نمازخانه رفتند.پدر داشت در گوشهای که گویا از دوستان قدیمیاش بود گپ میزدند.سودابه رویش را بطرف سیاوش چرخاند تا سوالی بپرسد که با اخمهای در هم سیاوش روبرو شد.چیشد؟
سیاوش کمی نزدیکتر آمد جوریکه سودابه از این نزدیک شدن خشمناک ترسید، انگشتش را به نشانه تهدید به سمت سودابه گرفت و بالحنی جدی و خشک گفت:
-گوش کن ببین چی میگم سودابه، دفعه آخرت باشه به همسر من بیاحترامی میکنی و تیکه میندازی! اون هرچی هست زن منه و من خوشم نمیاد کسی راجع بهش حرفی بزنه.فکر نکن من نفهمیدم تو مهمونی چکار کردی،اگه حرفی نزدم بخاطر حرمت فامیلی بود.اما دفعه بعد از این خبرا نیست!
این را گفت و بیتوجه به پدر که داشت بهشان نزدیک میشد با اخمهایی در هم دور شد.پدر تعجب کرد و از سودابه پرسید:
-چش شده؟
سودابه با لبخند خودش را به بیخیالی زد و سعی کرد حفظ ظاهر کند اما بیشتر از پیش کینهراحله را به دل گرفت.دختری که باعث شده بود سیاوش اینطور به رویش تندی کند. خودش هم نمیدانست کجا برود.نگاهش کشیده شد سمت...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۹۵ و ۹۶
نگاهش کشیده شد سمت نمازخانه. راحله آنجا بود. دوست صمیمیاش هم.بهترین جا همانجا بود.یعنی برود نماز بخواند؟بعد از چندین سال؟هرازگاهی،یکیدرمیان نماز میخواند اما حالا، با این تیپ و قیافه، وضو گرفتن سخت بود.موهای تافت خورده، لباس شق و رق و آن سر آستینهای کذایی، کمی فکر کرد.شانهای بالا انداخت، رفت سمت دستشوییها.همیشه تصمیم هایی که سر #بزنگاه گرفته میشوند تاثیر مهمی در سرنوشت ادمی دارند.
بعد از وضو، خودش را به نمازخانه رساند. نماز اول تمام شده بود.صادق طبق معمول در اولین صف خودش را جا داده بود.همانجا در اخرین صف ایستاد. نماز که تمام شد نماز دومش را هم خواند و از نمازخانه بیرون زد. به سمت جایی که قبل نماز بودند رفت.
نگاه راحله با دیدن بیرون امدن سیاوش از نمازخانه چنان برقی به خود گرفت که از همان فاصله هم پیدا بود. از خوشحالی دیدن سیاوش با آن استینهای بالا زده برای وضو و کتی که دست گرفته بود کله قندی کامل در دلش اب شد.به جمع که رسید کنار راحله ایستاد.راحله دم گوشش زمزمه کرد:
- قبول باشه آقامون.امشب خوب دلبری میکنیا
لبخند پر معنایی زد:
- شدم یه حاج اقای کامل یا نه؟
-چه جورم! فقط یه ریش میخوای و یه تسبیح!
و ریز خندید. سیاوش هم در حالیکه کیف راحله را میگرفت تا راحله چادرش را درست کند گفت:
-از تو هرچی بگی برمیاد وروجک
و همراه جمع راه افتادند به سمت میز پذیرایی. صادق آهسته گفت:
- میبینم که تو زن ذلیلی از استادت هم پیش افتادی! مگه اینکه زنت تورو ادم کنه.من که نتونستم چیزی تو اون کله پوکت کنم!
- لابد خودت ادم نبودی که بتونی کسی رو ادم کنی!
-بپا به وقت بجای خوراکیا نخورنت اقای بامزه!
-تو نمیخواد نگران بلع و هضم من باشی، برو ببین منزل آیندت کم و کسری نداشته باشه!آب زیرکاه!حالا دیگه برا من زیر آبی میری؟یک حالی ازت بگیرم امشب!
راحله سیاوش را صدا زد و صادق نتوانست جواب دهد.داشت محوطه و دانشجوها را نگاه میکرد یکدفعه نگاهش گوشهای مات ماند و اخمی بین پیشانیاش نشست. سقلمهای به سیاوش زد و با چشم و ابرو آنطرف را نشانش داد.
سیاوش هم با دیدن آنچه صادق دیده بود اخمهایش را در هم کشید.کمی جابجا شد و جوری جلوی راحله ایستاد تا آن نقطه خاص در تیررس نگاهش نباشد. اما این اخموتخمها، از نگاه سودابه دور نماند.
نگاهی به گوشه مذکور کرد،با دیدن پسری ظاهرا مذهبی که با پورخندی به آنها خیره شده بود تعجب کرد.چرا سیاوش میخواست مانع شود که راحله آن شخص را نبیند؟ یک جای کار میلنگید!باید سر از ماجرا درمیآورد.
همانطور که درفکر بود متوجه شد که پسر جوان با لبخند نگاهش میکند. چه نگاه وقیحی داشت. ولی فعلا این چیزها مهم نبود. سودابه باید میفهمید این پسر این وسط چه کاره است. لبخندی تحویلش داد در تمام مدت جشن،حواسش به "نیما" بود.
صادق و سیاوش و پدر باهم گرم گرفته بودند، راحله هم سرش گرم میهمان ناخوانده صادق بود.فرصت خوبی بود.سودابه به بهانه قدم زدن از جمع فاصله گرفت. خودش را به میز پذیرایی رساند. نیما و چندتایی از دوستهایش هم همانجا بودند.سودابه باخودش فکرکرد این پسر با این تیپ و این دوستهای حزباللهیاش هیچ شباهتی به ریشوهایی که نگاه کردن به خانم ها را گناه میدانستند نداشت.آنهم خانمی مثل او که به خودش هم رسیده بود! وقت آن بود که از ترفندهایزنانهاش کمک بگیرد. کیکی از روی میز برداشت،اما شیر کاکائو از دستش افتاد.نیما هم که گویا دنبال فرصتی بودپاکت را برداشت و به دست سودابه داد:
-بفرمایید
-خیلی ممنون
-خواهش میکنم
- فکر نمیکردم بچه مذهبیها هم از این کارا بلد باشن!
و همین یک جمله کافی بود تا بابصحبت باز شود.البته صحبتی که نمیتوانست طولانی باشد چون سودابه باید به میان جمعشان برمیگشت تا کسی بویی نبرد.و چونهردونفرنیاتمشترکی داشتند،ولو بیخبر از یکدیگر،رفتارشان ناخواسته هماهنگ شد.و درنهایت منجر به رد و بدل شدن شماره شد.سودابه مصمم بود از راز آن نگاهها باخبر شود.و نیما نیز آشنایی کسی از نزدیکان سیاوش قطعا موقعیت خوبی را برای عملی کردن نقشهاش فراهم میکرد...
خریدجهاز و مقدمات عروسی که راحله را درگیر مراسم خواهرش معصومه بود،رابطه 🔥نیما و سودابه🔥 هرروز نزدیکتر میشد.نیما سودابه را متقاعد میکرد که هنوز هم به راحله علاقه دارد.و فهمیده بود سودابه به سیاوش علاقه دارد از همین ترفند برای قانع کردن سودابه استفاده کرد:
-ببین سودابه سیاوش الان سر لج و لجبازی دختره رو گرفته اگه بهم کمک کنیم هم من به اونی که دوسش دارم میرسم هم تو.
-اخه سیاوش برای چی باید یه همچین کاری کنه؟اون از این اخلاقا نداشت.
نیما که از هیچ دروغی ابا نداشت،سعی کرد قیافه حق به جانبی بگیرد:
-من دوست نداشتم اینو بگم...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۹۷ و ۹۸
- من دوست نداشتم اینو بگم،هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست.اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست.سر یه جریانی باهم مشکل پیدا کردیم،اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد.تو که دختر عمهش هستی باید اخلاقش رو بشناسی
وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند:
- خب الان باید چکار کنیم؟
- ببین،الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلمهایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم.اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟سمت خونشون که نمیتونم برم، شمارهش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شمارهش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم
حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود.برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند بردهای خام حرفها و نقشههای نیما شد..
آن روز صبح سیاوش بهتر دید برود نون بگیرد تا هوایی به کلهاش بخورد.که صدای گوشیاش درآمد.خوشحال شیرجه زد روی گوشی.فکر کرد راحله است.اما پیامی از یک شماره ناشناس بود.با خواندن پیامک اخمهایش در هم رفت:
- فکر نکن قسر در رفتی.به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش!
سیاوش کمی فکر کرد.تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود.لابد خواسته از این طریق اذیتش کند.پوزخندی زد،گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد.هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد.
با دیدن شماره سودابه ابروهایش ازتعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد.سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیلهاش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد!
آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند.راحله لباسهایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد:
-سلام سیاوشم!باشه عزیزم،الان میام دم در
کسی جز مادرش در خانه نبود،سریع از مادر خداحافظی کرد،چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون.قبل از اینکه از درکوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود:
-باید باهات حرف بزنم راحله
شماره ناشناس بود.تعجب کرد. جواب داد:
_شما؟
صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود.راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کتودامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است.چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم؟سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده،از مغازه بیرون زدند.سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد.سیاوش گفت:
-مادرته!
و گوشی را جواب داد.بعد اینکه تماس قطع شد گفت:
-خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟
- تو کیف بود،کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان؟
-هیچی!گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا...منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم
سیاوش این را گفت و خندید.با تعریفهایی که شنیده بود بدش نمیآمد کمی سر به سر این داماد عجول بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود.راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخندکج را میدانست گفت:
-البته به شرطی که سربهسر حامد نذاری
سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت:
-سعیم رو میکنم اما قول نمیدم!
سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید.شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را درمیآورد خندهاش گرفته بود.سیاوش غذایش که تمام شد رو به مادر گفت:
-ممنون مادر،خیلی خوشمزه بود.تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم.
صبح که از خواب بیدار شد،نگاهی به گوشیاش کرد.چندتایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود.اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود.پیام را باز کرد.بادیدن آن یک کلمه بدنش لرزید:نیما!نیما شماره اورا از کجا اورده بود؟ جوابش را داد:
-لطفا مزاحم نشید!
وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد.گوشیاش زنگ خورد:
-سلام آقایی...ببخشید
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰
-...ببخشید، خیلی خسته بودم،تازه بیدار شدم...باشه،چشم من تا یک ساعت دیگه آمادهام.نه میخام خودم هم بیام فرودگاه
آن روز،روز قبل از مراسم بود.پدرسیاوش از تهران آمده بود و باید با سیاوش به استقبالش به فرودگاه میرفتند.چندتایی خرید ریز و درشت مانده بود.چنان راحله را سرگرم کرد که اصلا نتوانست به پیامی که دیده بود فکر کند.بعد از ناهار،یادش آمد که گوشی را نگاه کند.دوباره چند تا پیام داشت:
-باید باهات حرف بزنم راحله...من هنوزم دوست دارم...سیاوش اونی که تو فکر میکنی نیست
این جمله آخر راحله را ترساند.آیا واقعا رازی در این میان بود؟ با خودش فکر کرد که لابد خواسته تلافی دربیاورد.راحله که دید نیما ول کن نیست نوشت:
-اگه یکبار دیگه مزاحم بشین به عنوان مزاحم باهاتون برخورد میکنم
امیدوار بود با این حرف،نیما ول کن ماجرا شود اما صدای گوشی بلند شد:
-بهت ثابت میکنم
راحله رفت توی فکر:چیو میخواد ثابت کنه؟ بعد نوشت: -بلاک!
و ارسال کرد.شماره را بلاک کرد و دراز کشید.ذهنش درگیر شده بود.تازه داشت همه چیز آرام میشد.تمام خاطرات بدش زنده شد.دلش نمیخواست به این راحتی به سیاوش شک کند اما چشمش ترسیده بود.با خودش فکر کرد این داستان را به سیاوش بگوید؟ چه لزومی داشت؟و با مرور این حرفها،یاد مهربانیهای سیاوش افتاد.
سیاوش از روی صندلی آرایشگاه بلند شد. نگاهی به موهایش در آینه انداخت.راضی بود.حالا باید لباسهایش را عوض میکرد و دنبال راحله میرفت.دم آرایشگاه ایستاد.از پلهها بالا رفت.پشت در که رسید به راحله زنگ زد.
-سلام لپ گلی..آره پشت درم،بیا بیرون کارت دارم.نه کسی نیست بیا
کسی توی راه پله نبود.در باز شد.راحله با کت و دامن،جوراب و کفشهای پاشنهدار در قاب در ظاهر شده بود.صورتش آرایش ملیحی داشت.سیاوش گل داوودی صد پر سفیدی را که گرفته بود جلو برد:
-برای یقه لباست گرفتم،فکر کردم گل طبیعی قشنگتره
راحله با ذوق گل را گرفت:
- الان میدم آرایشگر تا با سنجاق وصلش کنه.خوب شدم؟
-عالی.من از صافکاری زیاد خوشم نمیاد
راحله از این تعبیر سیاوش خنده ای کرد:
-دیگه باید به شما بیایم نگن پسر به این خوش تیپی چه زنی گرفته!
سیاوش زد زیر خنده.راحله با ذوق نگاهی به مردش انداخت.مردی که بخاطر دل خانمش موهایش را سادهتر مدل داده بود و از خیر کراوات گذشته بود.با آن شلوار کتان سورمهای و پیراهن سفید آستین کوتاه واقعا خوش تیپ شده بود.راحله چادرش را سر کرد،گوشیاش زنگ خورد. مادرش بود.بعد از آنکه تماس را قطع کرد پیام روی گوشی را دید.دوباره یک شماره ناشناس:
-حالا که حرفهام رو باور نمیکنی،میتونی ازش بپرسی چطوری اون فیلمها رو گیر آورده.اون همه جا با من بود.
بدنش عرق کرد.حس کرد جلوی چشمهایش سیاه شد.کمکش کردند بنشیند:
-میخوای بگم همسرت بیاد داخل؟
سرش را بلند کرد و به چهره نگران زن چشم دوخت.زیرلب زمزمه کرد:همسرم؟چه امتحان سختی و هربار امتحانی بر سر دل. یعنی سیاوش هم مثل نیما...یعنی سیاوش من؟نه، نباید قضاوت کنم.باید حرفهای سیاوش رو هم بشنوم.اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد. سیاوش را دوست داشت. دلش نمبخواست خدشهای به این علاقه وارد شود.
- بگم بیاد؟
سرش را تکان داد.به زحمت بلند شد."تو هستی و میبینی، کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم." این توکل به خدا لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و کمی آرامش کرد:لاحولولاقوهالابالله..نفس عمیقی کشید،از آرایشگاه زد بیرون.
سیاوش زیرچشمی به راحله انداخت.از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بود، چهرهاش پژمرده بود.سیاوش دلهرهای عجیب داشت:
-ساکتی خانم
راحله خیره به جلو جواب داد:
- نه خوبم
سیاوش تعجب کرده بود.این راحله،راحله نیمساعت پیش نبود.سعی کرد جو را عوض کند:
-لابد داری فکر میکنی برای خودمون چطوری مراسم بگیریم!امشب باید حسابی حواست رو جمع کن ببین چه خبره.دوست ندارم از اون اقا حامد خان کم بیارم
سیاوش این را گفت و خودش هم از این حرف خالهزنکیاش خندهاش گرفت.اما راحله تنها لبخندی بیرمق زد.ذهنش آشفته بود.باید میپرسید:
-سیاوش؟
-جان دلم؟
- یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
سیاوش کمی اخم کرد.او هرگز جز حقیقت نگفته بود. این جمله برایش گران بود:
-مگه تا حالا غیر این بوده؟
راحله دلش گرفت.نمیتوانست یا در واقع نمیخواست که باور کند.چرا باید سیاوش چنین کاری کرده باشد؟
- آخرش نگفتی تو چطوری فهمیدی که نیما همچین آدمیه؟هربار ازت پرسیدم گفتی ولش کن.
دلهرهاش عود کرد.نکند نیما تهدیدش را عملی کرده باشد. اما امشب نه.امشب وقت خوبی برای توضیح دادن نبود.و چه اشتباهی میکنند زن و شوهرها که حل مشکلاتشان را به فردا میاندازند.
-چیشد حالا به این فکر افتادی؟
-هیچی،همینجوری دوست دارم بدونم
- امشب عروسی خواهرته دوست ندارم...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
- امشب عروسی خواهرته دوست ندارم با شخم زدن گذشته امشب رو خراب کنیم.سر فرصت همه چیز رو برات توضیح میدم
او از آشوب درون راحله خبر نداشت.نگاه راحله چنان سنگین بود که سیاوش حسش کرد:
-مطمئن باش جایی برای نگرانی وجود نداره.من هیچوقت بهت #دروغ نمیگم
آنشب تا صبح خوابهای اشفته دید و صبح کسل و بیحوصله از جا بلند شد.نگاهی به گوشی کرد،خداروشکر خبری نبود.رفت تا صبحانهاش را بخورد.تغییر حالت راحله از دید پدر و مادر مخفی نماند.پدر با تعجب نگاهی به همسرش انداخت و اشاره ای به راحله کرد.مادر آرام چشمهایش را بست. وقتی پدر رفت،مادر کنار راحله نشست:
- چیزی شده دختر مامان؟
راحله دوست نداشت کسی چیزی بفهمد. هنوز خودش هم نمیدانست چه خبر شده. دوست داشت اول خودش سر از ماجرا در بیاورد و بعد بقیه بدانند:
-نه، هنوز که چیزی نشده
- خب قبل از اینکه اتفاقی بیفتد باید کاری کرد، وقتی اتفاقی افتاد چه فایده!
-آخه هنوز نمیدونم چیشده.دوست ندارم زود قضاوت کنم
مادر با رفتار عاقلانه نگذاشت مهر مادریاش غلبه کند و با سوالات پی در پی، حوصله دخترش را سر ببرد یا زیر زبانش را بکشد.از یه جایی به بعد باید بگذاریم بچهها حریم خصوصی داشته باشند و اگر دلشان خواست ما را در آن راه بدهند.و چقدر راحله آرام میشد میشد از این فهم مادر.
- هر وقت دوست داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی.فقط قبل از اینکه دیر بشه
راحله با نگاه و لبخندش از مادر قدردانی کرد و به اتاقش رفت.باید برای مراسمهای بعد عروسی خواهر اماده میشد.پا تختی و پاگشا و...چند روزی به همین دید و بازدید ها و مراسمات گذشت.بیشتر مواقع گوشی را خاموش میکرد چون سیاوش در کنارش بود و نیازی به گوشی نبود. خوشبختانه خبری از نیما نشد و راحله کم کم داشت خیالش راحت میشد و فکر میکرد حتما نیما لافی زده بوده که در اثباتش مانده است و برای همین حالا همه چیز تمام شده...
آن روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود. قرار بود سیاوش دنبالش بیاید تا بروند برای مراسم نامزدی سید کادو بخرند.هر چند حوصلهاش را نداشت.فکر میکرد بهانهای ندارد برای بهم زدن قرار.دوست نداشت حرفی از پیام ها به سیاوش بزند. که صدای گوشی بلند شد.بله پیام نیما بود.بازش کرد..یک..دو...سه...پنج عکس از سیاوش بود، آن هم کنار دخترهای آنچنانی در حال بگو بخند...
خوشبختانه کسی خانه نبود.پدر که سرکار رفته بود.شیما هم هدفون را روی گوشش گذاشته بود و مثلا داشت درس میخواند! مادر هم برای دیدن همسایه بیرون رفته بود.اشکهایش همچون باران سرازیر شدند. نباید میگذاشت کسی چیزی بفهمد. صورتش را شست.
حرفهای سیاوش را در ذهنش مرور کرد.باید صبر میکرد. آنقدر سیاوش را دوست داشت که سریع تصمیم نگیرد. برای خراب کردن همیشه وقت هست. شاید اصلا فوتو شاپ بودند!دوباره قضایا را در ذهنش کنارهم چید.هرچه باشد سیاوش برای گرفتن عکس و فیلم از نیما باید خودش هم در این مراسم ها حضور میداشت. پس حرف نیما درست بود؟ سیاوش هم مثل نیما بود؟ نه، سیاوش نمیتوانست..اصلا چرا؟باید سیاوش را میدید. دیگر بیش از این نمیتوانست منتظر بماند.
درحالیکه سعی میکرد صدایش چیزی را لو ندهد شماره سیا را گرفت.سیاوش حالش را از نگاهش می فهمید. کلافه دستی در موهایش کشید:
-تو این چند روز چت شده راحی؟
راحله نفسی کشید که شبیه آه بود.
-اون شب گفتی سر فرصت همه چیز رو برام توضیح میدی.خب فک میکنم الان دیگه وقت مناسبی باشه.میخام بدونم
-بازجویی میکنی؟
- نه. اصلا، فقط دوست دارم بدونم چه چیزی وجود داره که از گفتنش طفره میری.
سیاوش ساکت شد.یعنی نیما توانسته بود اینقدر راحله را نسبت به او بدبین کند؟راحله اینقدر زود راجع به او قضاوت کرده بود؟
-من نمیدونم چیشده که تو یکدفعه اینقدر مصرّ شدی که این قضیه رو بفهمی،اگه تا حالا نگفتم چون به نظرم ارزش نداشت. لزومی نداشت بخوام تو رو ناراحت کنم اما اینطور که بنظر میاد یکی این وسط داره موش میدوونه
سیاوش همانطور که حرف میزد نگاهش به آینه بود.بعد از چندبار تغییر مسیر متوجه شد که ماشینی تعقیبشان میکند. حس کرد ماشین را میشناسد. همانپارس سفید رنگ...اخمهایش را در هم کشید. ذهنش روی آن ماشین متمرکز شد و ناخودآگاه سکوت کرد.
راحله سکوت و اخم سیاوش را که دید دلش لرزید. سیاوش چیزی را پنهان میکند وگرنه این اخم و سکوت و طفره رفتن ها چه معنی داشت؟دوباره صدای گوشی بلند شد. یک فیلم بود.حس کرد الان است که خفه شود. انگار از سیاوش میترسید. شیشه را پایین داد. باز هم هوا کم بود...
- ماشینو نگه دار
- الان نمیشه!
راحله سعی کرد ارام باشد اما تحمل هم حدی داشت.از صبح تا حالا خودش را نگه داشته بود. دیگر نمیتوانست.نمیدانست چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ.
-چرا نمیشه؟..
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
-چرا نمیشه؟؟ لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی؟؟
- چی میگی راحی الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست خطرناکه!
- هیچکس دنبال ما نیست.برای چی باید دنبال ما باشه؟؟؟ لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی؟؟ آره؟؟؟
سیاوش نمیتوانست تمرکز کند.از یک طرف راحله،از یک طرف آن ماشین سفید.راحله با گریه و التماس گفت:
-گفتم نگهدار سیاوش.توروخدا نگهدار...
سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت.چرخید رو به راحله.خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دستهایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد.
-چرا سیاوش؟؟چرا؟؟ مگه من چکارت کرده بودم؟؟
- چی چرا خانمی؟ چیشده؟ من نمیدونم از چی حرف میزنی باور کن اینا همش یه نقشهست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اونطوری که تو فکر میکنی نیست.من بهت توضیح میدم.فقط بذار از اینجا بریم بعد!
راحله همانطور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف سیاوش گرفت:
-چی رو میخوای توضیح بدی؟؟
سیاوش نزدیک بود چشمهایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر...نیما زهرش را ریخته بودراحله همان طور که در را باز میکرد گفت:
-نمیبخشمت سیاوش...هیچوقت...!!
تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. آن ماشین سفید عقبتر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد.پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد.
- راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم...توروخدا بیا سوار شو... اینجا خطرناکه...راحلههههه
بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد.سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت درامده بود و داشت سرعت میگرفت:
-صبر کن راحلهه... نرو تو خیابون....
راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود:
-راحلههه، ماشییین!!!!!
با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند.راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود.روسریاش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود.در سرش احساس درد داشت. یکدفعه یاد سیاوش افتاد.چه خبر شده بود؟ فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود:
-راحله، ماشییین!!
دورش چند نفری ایستاده بودند:
-خانم؟ حالتون خوبه؟
- یکی زنگ بزنه اورژانس
نگاهش را به اطراف چرخاند. آنطرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت:
-سیاوش؟ سیاوشم؟
جمعیت راه را برایش باز کرد.از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان دراز کشیده بود سیاوش او بود؟؟
پیراهنش پاره شده بود،یکی از کفشهایش از پایش درآمده بود،صورتش خاکی شده بود.
-بهش دست نزنین.ممکنه نخاعش آسیب ببینه
- زنگ زدیم به اورژانس الان میرسه
مات ایستاده بود و زمزمههای اطرافیان را میشنید:
-من دیدم چیشد.خانم رو نجات داد... خانم؟ نسبتی با شما دارن؟
-اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن.فک کنم زن و شوهرن.ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود.اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود
سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که بدنش سپری شود برای راحله.
-اره منم دیدم...خیلی #مردونگی کرد
راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیرلبزمزمه کرد: -مردانگی! دوباره چرخید سمت سیاوش. انگار تازه فهمیده باشد چه شده..نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود. زیر سرش خون راه افتاده بود.
صدای ضعیف نالهای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ.. احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد.سعی کرد سرش را بالا بگیرد.و روی زانو بلند شود. سرش گیج رفت و نقش زمین شد...
چشمهایش را باز کرد سفید بود.چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود.سر چرخاند.یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد.
-بهتری دختر مامان؟
راحله تنها به یک چیز فکر میکرد:
-سیاوش! سیاوش کجاست مامان؟
نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد:
-خوبه.اتاق اون طرفی،دکتر بالا سرشه
-مامان، تقصیر من بود..سیاوش بخاطر من اینجوری شد!
اشکهایش سرازیر شد:
-من حرفش رو گوش نکردم اون گفت خطرناکه..آخخ
- آروم باش مادر،دستت زخم شده، پانسمانش کردن.سعی کن زیاد تکونش ندی گریه نکن مادر.اتفاقیه که افتاده.کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله
چقدر خوب بود که #مادر سرکوفت نمیزد. همین موقع در باز شد..
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
و پدر وارد شد:
-بهبه!زن و شوهر عاشق!ما همه جورهش رو دیده بودیم الا اینکه زن و شوهر اونقد همو بخوان که موقع تصادف هم باهم باشن!
و خندید.راحله لبخند کمرنگی زد.دیدن مهربانی و آرامش پدر و مادر مشکلاتش را نصف میکرد.هرچند هنوز هم نگران سیاوش بود:
-بابا میشه منو ببرین پیش سیاوش میخوام ببینمش
-باشه! بذار حالت بهتر بشه، میبرمت.الان خودت هم نیاز به استراحت داری.من برم برای شما غذای درست و حسابی بگیرم. غذای بیمارستان فایده نداره
مادر تا دم در پدر را بدرقه کرد و جوری که راحله نشنود پرسید:
-چیشد؟
پدر سری به نشانه تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید:
-زنگ زدم پدرش بیاد. البته همه چیزو بهش نگفتم.ناهار شمارو بیارم،اونم رسیده. باید برم فرودگاه دنبالش.سعی کن فعلا تا بهتر نشده چیزی بهش نگی. یجوری طفره برو
مادر سری به نشانه تایید تکان داد و وقتی پدر رفت برگشت توی اتاق.
-چند ساعته اینجام مادر؟معصومه کجاست؟
-سه چهار ساعتی میشه.معصومه هم اینجا بود دیگه به زور ردش کردم بره. احتمالا چند ساعت دیگه بیاد دیدنت
-کاش میبردیم سیاوش رو ببینم.من حالم خوبه.میتونم راه برم
- نه مادر.بلند شی سرت گیج میره اونم مسکن زدن بهش خوابیده، بری فایده نداره فقط بیدارش میکنی
-حالش خوبه؟
و مادر فکر کرد چه بگوید که دروغ نباشد:
-شکر!
چند ساعتی به همین منوال گذشت.صدای تق تق در آمد.
-بفرمایید
پدر، معصومه و حامد و پدرسیاوش وارد شدند. راحله نیمه بیدار بود. تخت را کمی بالا اورده بودند.با شنیدن صدای پدر سیاوش فکر کرد سیاوش آمده. صدایشان شباهت عجیبی داشت. چشمهایش را باز کرد:
-خوبی دخترم؟
با دیدن پدر سیاوش وا رفت. دلش فقط سیاوشش را میخواست.اشک از گوشه چشمش چکید.پدرسیاوش جلو آمد.خم شد تا پیشانیاش را ببوسد.دستش را بالا آورد و دور گردن پدرسیاوش حلقه کرد و زد زیر گریه. پدر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشکی از چشمش پایین افتاد:
-آروم باش دخترم
- بابا! اینا منو نمیبرن سیاوش رو ببینم. هیچی به من نمیگن.میترسم.حال سیاوش اصلا خوب نبود.تمام صورتش خونی بود.
-گریه نکن دخترم.خودم قول میدم ببرمت ببینیش.بذار حال خودت خوب بشه من خودم میبرمت باشه دختر گلم؟
راحله سعی کرد آرام باشد.با معصومه و حامد حال و احوال کرد. کمی ماندند و سعی کردند حال و هوای راحله را عوض کنند.دوست داشت فقط فردا شود تا بتواند سیاوش را ببیند...راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود:
-عمل مغزی؟چرا؟
در همین حین پدرش به همراه پدر سیاوس از راه رسیدند، راحله به سمت پدرش رفت:
-بابا؟ آقا سید چی میگن؟ سیاوش مشکل مغزی داره؟؟
-آروم باش دخترم، چیزی نیست یه عمل سادهست. خوب میشه
راحله در آغوش پدرش گریه کرد با کمک پدر و مادرش به اتاقش برگشت و سعی کرد تا کمی بخوابد. حالا که از زنده بودن سیاوش مطمئن شده بود کمی آرامتر شده بود هرچند دلهره جدیدی پیدا کرده بود.
پدر سیاوش پشت پنجره رفت،تنها پسرش، پسری که همیشه به داشتنش افتخار میکرد،حالا مثل یک تکه گوشت بی حرکت، روی تخت افتاده بود.چشمهایش پر از اشک شد. دستی روی شانه اش حس کرد.پدر راحله بود:
-قوی باش مرد
- من و سیا خیلی به هم وابستهایم. سیاوش تو جوونی مادرشو از دست داد، خواهرهاشم ازدواج کرده بودن، برای همین خیلی بهم وابسته شدیم.دیدنش اینجوری خیلی برام سخته
پدر راحله، همانطور خیره به تخت سیاوش گفت:
-حالتو درک میکنم. برای همین میگم باید سرپا باشی، چون سیا بهت وابسته ست. اون خوب میشه ولی اگه ببینه اتفاقی برای تو افتاده از پا درمیاد
برای اینکه،حلقههای اشکش را نبیند، همانطور که میرفت گفت:
- میرم کارای عملش رو انجام بدم...
چهار ساعتی میشد که پشت در اتاق عمل بودند.
-بشین مادر.. تو حالت هنوز خوب نشده
دستش همچنان باندپیچی بود،ماهیچههایش کوفته بود و به سختی راه میرفت.به اصرار مادر روی صندلی نشست.مدام صدای سیاوش در ذهنش تکرار میشد:"صبر کن راحله..جریان اونجوری ک تو فکر میکنی نیست..برات توضیح میدم."
کاش توانسته بود خودش را کنترل کند.چرا #عجولانه تصمیم گرفته بود؟دیگر زمان به عقب برنمیگشت.فقط باید دعا میکردند.مادر زیرلب ذکر میگفت، پدر عصبی تسبیح میانداخت، و پدرسیاوش همچون مرغی سرکنده اینطرف و آنطرف میرفت.معصومه حواسش به راحله بود و حامد با چهرهای غمگین ایستاده بود تا اگر کاری باشد سریع انجام دهد.
سید با کلی هماهنگی و ریش گروگذاشتن استادش را برای جراحی آورده بود به این بیمارستان.جراحی که به مهارت شهره بود...
یکساعت دیگر هم گذشت.همه داشتند نگران میشدند.یکدفعه در اتاق عمل باز شد و سید درحالیکه ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشید و کلاهش را برمیداشت از اتاق بیرون آمد.همه به طرفش هجوم بردند:
-چیشد آقا سید؟
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
-چی شد آقا سید؟ عمل خوب بود؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-خطر رفع شد.الان دکتر میان کامل براتون توضیح میدن
صدای نفسهای حبس شده بود که رها میشد و شکر گفتنهایی که فضا را پر کرد.با اجازه ای گفت و راهش را از میان جمعیت باز کرد و رفت..دو هفتهای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه! سودابهای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچکس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود.ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود.
پلیس از طریق دوربینهای بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود..با صحبت های راحله، از طریق شمارههایی که به راحله و سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند شماره ها متعلق به شخصب به اسم جهان فروختهاند.و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود.
سیاوش بیهوش و بیحرکت،روی تخت ای سی یو خوابیده بود.راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود.سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشمهایش پف کرده بود.در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود.یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود.دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد:
- سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری نکرده
-یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد؟
- اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال!
پدر سعی کرد خودش را کنترل کند:
-پس باید چکار کنیم؟
-فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد.با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی....
-ولی چی؟
- متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره
- یعنی چشماش ضعیف میشه؟
- تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه
آه از نهاد پدر برآمد..از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند.یعنی سیاوش کور میشد؟چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد؟راحله باید میدانست. پای آیندهاش در میان بود..
💤رفته بود به سیاوش سر بزند. وارد راهرو که شد همه سراسیمه بودند.یک نفر داشت دستگاهی را به سمت اتاق سیاوش میبرد. ترس تمام وجودش را گرفت.نگاهش خیره ماند به گوشه راهرو...سید صادق بود.سر به زیر انداخته بود و شانه هایش میلرزید. پدر و مادرش و بابا ایرج(پدر سیاوش) هم در گوشهای دیگر ایستاده بودند.با خودش فکر کرد اینها کی آمدند؟حتما خبری بوده که صدایشان زده اند.مادرش وقتی راحله را دید، به سمتش آمد.
-مامان اینجا چه خبره؟ چرا اینقد شلوغه؟
مادر با چشمهایی که خیس از اشک بود سعی کرد راحله را ارام کند:
- اروم باش مادر...سیاوش ...
اما نتوانست حرفش را ادامه دهد.یکدفعه وحشت زده به طرف اتاق دوید اما دم در اتاق.قبل از اینکه وارد شود تخت را از اتاق خارج کردند.رویش ملحفه ای سفید کشیده بودند. چنگ انداخت و لبه تخت را گرفت. یعنی همه چیز تمام شده بود؟یعنی سیاوش...ملحفه را در مشتش گرفت و پایین کشید.با دیدن سیاوش با چشمان بسته که ارام روی تخت خوابیده بود ماتش برد. طوری ارام خوابیده بود که گویی هیچ وقت زنده نبوده است. شانههای سیاوش را گرفت و همانطور که اشک هایش مثل سیل جاری بود، شروع کرد به تکان دادن سیاوش:
-پاشو سیاوش...پاشو عزیزدلم...نباید بخوابی... بیدار شو
ّمادر جلو آمد، بازوهای راحله را گرفت تا راحله را ارام کند:
-اروم باش راحله جان، مادر، حالت بد میشه
- مامان، سیاوش نباید بمیره،نباید ببرنش...اون فقط خوابیده..پاشو سیاوش، اینا فک میکنن تو مردی پاشو سیاوشم سیاوششش...
سرش گیج رفت، سقف و چراغ هایش دور سرش می چرخیدند. ضعف کرد و از هوش رفت....💤
حس کرد کسی تکانش میدهد.
-راحله جان؟ مادر؟ بیدار شو دخترم
چشم باز کرد...مادر بالای سرش نشسته بود.
-بیداری مادر؟ تو خواب داشتی جیغ میزدی
یعنی هرچه دیده بود خواب بود؟ انگار باری چند صد کیلویی را از روی دوشش برداشته بودند.مادر با گوشه لباسش عرق هایش را گرفت.
- چه خواب بدی بود مامان! خیلی بد بود. خواب دیدم سیاوش...سیاوش...
- خواب بعد اذون تعبیر نداره ولی اگرم تعبیر داشته باشه خواب خیلی خوبی بوده
-خوب؟برای دلداری من میگین؟
-اصلا!از قدیم گفتن اگه خواب ببینی یکی مرده عمرش طولانی میشه
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─