eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب بریم چند قسمت شگفتانه خوشمزه😍😄
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ زود جواب داد: 📲_که آن هم عالمی دارد! یادش افتاد شعر رمزی بود که پروفسور برایش نوشته بود.خوشحال شد که بالاخره پروفسور پیدایش شد! اما پیام بعدی اجازه فکر کردن را از او گرفت: 📲_فردا اتاق ۰۴۳..همین! یاخدا این که بود دیگر؟ این که پروفسور نیست! او آخر متنش همین نمی‌نوشت! اصلا کجا بیایم؟ اتاق ۰۴۳ از کجا پیدا کنم؟ یادش آمد... آن روز به اتاق آموزشی فیزیک هسته‌ای رفته بود اما کسی را ندید! نکند استاد جدید است؟ نکند پروفسور برگشته و خبر ندارد؟ نکند این تماس از مدیریت آموزشی دانشکده هم از طرف خود اوست؟! با ذهن مشوش، وسایلش را برداشت و از کتابخانه بیرون زد.... تنها جایی که به ذهنش رسید، همین دانشکده بود که اتاقها شماره داشت.باید کمی فکر کند.... پروفسور گفته بود خیلی پروژه حساس است! امنیتی‌ست! جاسوسی‌ست! دقت زیاد میخواهد! پس بهتر دید با احتیاط رفتار کند..عاقلانه و دقیق نه با احساسات بچه‌گانه! به کافه دانشکده رفت.تا قهوه‌ای بخورد. و فکر کند.با خود گفت: "خب شاید صفرِ قبل از ۴۳، خودش رمز باشه. خب اگه بود که هیچ. اگه اتاق ۴۳ نبود پس حتما شماره طبقه هست.." با این فکر پول قهوه را حساب کرد اما بدون آنکه آن را بخورد. روی میز، دست نخورده رها کرد و از کافه بیرون زد.... از سالن طبقه ۳ دانشکده خودش،شروع کرد. بدون تابلو بازی، گوشه‌ای ایستاده و با چشم میگشت. درها هیچکدام شماره نداشت. یک در سرویس خواهران.بعدی کتابخانه.دفتر بعدی اساتید. سرویس برادران. دو کلاس برای رشته معماری اما همه‌ی درها بدون شماره بود! ای خدا چرا هیچکدام شماره ندارد؟! وارد طبقه دوم شد. با گوشی ور میرفت، الکی کنار گوشش میگذاشت، کمی جایی می‌ایستاد به خواندن کتابی، بهرحال غيرمستقيم همه سر درهای اتاق‌ها را عادی نگاه کرد... که لحظه‌ای فکری به ذهنش رسید...نکند صفر یعنی طبقه زیرزمین!؟ بطرف آسانسور رفت... به زیرزمین که رسید کتابش را از کیف درآورد.ورقه‌ای از بین آن بیرون کشید و به بهانه‌ای وارد اتاق بایگانی شد. چند سوال پرسید و بیرون آمد. ساعت نزدیک ۸ بود.اتاقک آبدارخانه ته راهرو را دید. نه شماره‌ای نه چیزی بالای در یا روی در نبود. کمی جلوتر رفت. بهتر دید باز بهانه بتراشد. تقه‌ای به در نیمه باز زد و گفت: _ببخشید... کسی جواب نداد. در را باز کرد: _کسی هست؟ ببخشید کمی آب گرم میخواستم! با خودش گفت اگر کسی او را با این درخواست ببیند حتما به عقلش شک میکند! اخر وقتی بوفه در محوطه هست اینجا آب گرم میخواست برای چه؟! اما چیزی دیگر برای پرسیدن به ذهنش نرسید! در اتاقک کسی نبود خواست برگردد که دید روی دیوار روبرویی اتاق با مداد قرمز عدد ۰۴۳ حکاکی شده. خوشحال شد اما بروز نداد. روی صندلی راهرو به انتظار نشست. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که کسی با لباس خدماتی وارد آبدارخانه شد چند فلاکس چای و یک سینی لیوان را در آبدارخانه گذاشت و رفت. مهتاب زیرچشمی مرد خدمه را زیرنظر داشت. وقتی که رفت، به بهانه رفتن، بلند شد کش چادرش را درست کرد. نگاه اجمالی به اتاقک کرد کاغذی به در یخچال چسبیده بود.. مطمئن بود وقت آمدن کاغذ نبود!! هول شد. خیلی سریع کاغذ را از یخچال کَند و خودش را از راهرو به سرویس رساند. وارد یکی از دستشویی‌ها شد. در را پشت سرش بست و قفل کرد. بالای کاغذ نوشته بود: "کد ۲۵۳۶" کمی پایینتر.... ۱۲۵/۳۴//۳//۰۸۰۵.....۲۵+۵=۲۰|| ۴۵_۵=۵۰ چندین عدد دو رقمی، یک رقمی و سه رقمی، با دوتا جمع و تفریق که جوابش درست نبود، نوشته شده بود. و چند خط. . چند بار خواند. کاغذ را در جیبش گذاشت. اخر این چه رمزی‌ست؟ اما نه باید باز هم احتیاط میکرد. کاغذ را از جیبش درآورد.با گوشی از روی آن عکس گرفت.آن را خیلی ریز کرد و در مستراح ریخت و آب را پشت سرش کمی باز کرد و بست. امروز کلاس نداشت، وارد حیاط دانشکده که شد، یادش به رمز افتاد.حسابی در فکر بود که با شنیدن صدای اسمش ایستاد... برگشت.حلما سادات و پریسا به او نزدیک میشدند: حلماسادات:_کجایی دختر یه ساعته داریم صدات میکنیم پریسا آرام تنه‌ای به او زد: _اووو..بپا غرق نشی! کجایی تو؟ مهتاب لبخندی زد: _هیچی بابا. چیه شمام زود جوّ میدین. حلماسادات اهسته خندید و گفت: _داریم میریم گلزار شهدا میای؟ +نه باید برم جایی کار دارم پریسا:_مهتاب مشکوک میزنیا! مهتاب خندید،زود حرف تو حرف آورد: _ای بابا چیه خب حالا یه بارم بدون من برین گلزار. بد نمیگذره والا. حلماسادات:_مطمئنی نمیای؟پشیمون میشیا! میخوایم غبار روبی کنیم. مهتاب غمگین آهی کشید: _گفتم که کار دارم. حالام زودتر شما برین. هی تعریف نکن تا دلمو آب کنی! 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ هرسه لبخندی زدند. و با خداحافظی از هم جدا شدند. حلماسادات و پریسا به سمت مترو رفتند. و مهتاب به محض رفتن آنها، مسیرش را سمت نمازخانه دانشکده کج کرد. وارد نمازخانه شد.فکر کرد و فکر کرد... پروفسور در او چه دید که مانند یک دانشجوی دکترا و نخبه از او کار فکری میخواست؟ این که بود که پیام میداد؟ چقدر همه چیز مرموز بود؟ بلند شد دو رکعت نماز مستحبی خواند تا کمی ذهنش آرام شود. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید.... با ذوق سریع سراغ کیفش رفت. تکیه به دیوار نشست و دفترش را در بغلش گذاشت.پایش را جمع کرد تا کسی وارد نمازخانه میشود دید کمتری به نوشته‌هایش داشته باشد. روی صفحه یه تیکه کاغذ مستطیلی بلندی را به صورت نوار مانند کشید. و آن را با خودکار پررنگ کرد تا از کاغذ جدا شود.به صورت اریب دور خودکارش پیچید و کلمات رمزی رو از بالا به پایین نوشت. چیزی از دسترنج کارش نفهمید.... بودن او در نمازخانه شک برانگیز بود. بیشتر از نمیتوانست بماند. پس وسایلش را به کیفش ریخت و خودش را سریع به خانه رساند. تا در محیطی آرامتر بهتر فکر کند شاید رمز را بدست می‌آورد. خداروشکر شماره پروفسور را که پیدا کرده بود فقط می‌ماند این رمز....که خدا کند بتواند.... 🔸باشگاه آموزشی-نظامی....ساعت ۹ شب🔸 ساعت حدود ۹ شب بود که صادق گوشی به دست وارد باشگاه شد. _چشم خان دایی....نه تازه رسیدم... باشه....نه، حواسم هست....چشم مخلصیم یاعلی از رختکن خارج شد. چشم چرخاند سیدحسین را دید. روی دوچرخه ثابتی نشست و تند رکاب زد. و به سیدحسین که روی دستگاه قایقی کار میکرد خیره شد.با اشاره سر به هم سلام کردند. اما خیره شدن صادق حکایتی دیگر داشت. اشاره‌ای کرد که "چیه؟" صادق از دوچرخه پایین آمد. حوله اش را برداشت. گردنش را تمیز کرد.چند قدمی سمت رفیقش رفت و گفت: _بیا رختکن کارت دارم +تازه اومدم. جون صادق اذیت نکن. همین جا بگو صادق بطرف سالن شماره ۲، که سالن کشتی بود رفت. و رفیقش هم بدنبال او. سیدحسین:_صادق با تو ام! صادق وسط تشک رفت و رفیقش را به مبارزه طلبید. اما سیدحسین بیخیال بطری آب به دست گوشه‌ای نشست. صادق لحظه‌ای بیخیال از رفیقش با حریف ورزشی دیگری کشتی گرفت. وقتی سیدحسین، صادق را مشغول دید او هم بیخیال شد و به سمت سالن قبلی برمیگشت که صدای صادق را پشت سرش شنید.... _فردا ۴ عصر یادواره شهدای ترور هست یادت نره بیای سیدحسین رو برگرداند که دید صادق به رختکن میرود. سریع به سمتش دوید و باهم وارد رختکن شدند... سیدحسین:_ساعت ۴ چرا؟ قرار بود بعد نماز مغرب باشه. صادق:_آره. ولی سردار و خان دایی برنامه رو تغییر دادن! لباس هایشان را عوض کردند و ساک به دست از باشگاه بیرون میرفتند... سیدحسین با آرامترین صدا گفت: _بخاطر ...؟ صادق حرف نگفته رفیق جانش را با سری تکان دادن تایید کرد. و باهم از در باشگاه بیرون آمدند... سیدحسین میدانست که چقدر رفیقش برای یادواره‌ها و بزرگداشت‌هایی که به شهدا مربوط بود تلاش میکرد که عالی برگزار شود. از خیلی کارهای شخصی‌اش میگذشت تا کار مربوط به شهدا زمین نماند. و خودش نیز دست کمی از صادق نداشت.... پدرش که جور کردن سالن و دعوت از حاضرین را بعهده داشت و همین عشق به شهادت را او در دلش کاشته بود. اما امسال پدرش به زیارت عتبات عالیات رفته بود و دقیقا این مسولیت سنگین بعهده‌اش می‌افتاد.... صبح روز پنجشنبه رسید. سیدحسین از صبح مکانی که هرسال مراسم برگزار میشد را هرچه تلاش کرده بود نتوانست آن را جور کند. خسته و عصبی شماره صادق را گرفت: _الو صادق، امسال بدبخت شدیم. سالن پُره. تحویل نمیدن! صادق با آرامش جواب داد: _سلام رفیق گل. حدسش میزدم. چون مراسم چند ساعت زودتر میگیریم برای همینم سالن خالی نیست سیدحسین:_پس الان دقیقا من چه غلطی کنم؟؟ صادق که توپ پُر دوستش را دید خندید و گفت: _تو نمیخواد غلطی کنی! فقط همه رو جمع میکنیم گلزار شهدا. اونجا مراسم میگیریم. سیدحسین که عصبی بود با فریاد گفت: _صادق معلومه چی میگی؟؟؟ گلزااار شهدااا؟؟؟ مگه نمیگی قضیه امنیتی شده، نمیشه!!!! _سیدجون، داداش، یوخده(به لهجه شیرین اصفهانی یعنی یه کم) آروم بابا. پرده گوشم پاره شد ها! +تو نمیفهمی چی میگی؟ یا خودتو زدی به اون راه؟؟؟ گلزار شهدا نمیشه، فضای بازی داره، امکانش نیست. میفهمی اینو؟؟؟؟؟ صادق با ارامش جواب داد: _ببین سیدجان..من احتمال ۹۰ به ۱۰ میدادم.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ صادق با ارامش جواب داد: _ببین سیدجان..من احتمال ۹۰ به ۱۰ میدادم سالن رو به ما ندن.. برای همین هم.. به چند نفر کار رو سپردم تا حسینیه گلزار شهدا رو آماده کنن..با پذیرایی..با مدعوین همیشگی.. با جمعیت بالای ۱۰۰۰ نفر..با تزئینات داخلی و بیرونی حسینیه.. خب دیگه؟ سیدحسین به یکباره آتش خشمش فروریخت و ناراحت گفت: _دیگه؟ دیگه هیچی سلامتیت. خب چرا به من نگفتی بی‌معرفت؟ اضافی بودم من بین شما؟؟ _نه داداش این چه حرفیه.. فقط چون کار زیاد سرت ریخته بود..تازه از ماموریت برگشتی خسته بودی..در ضمن من دارم میرم گلزار سریع خودتو برسون.. نماز جماعت ظهر که خوندیم همه کارها باید حل شده باشه.. سیدحسین "چشم"ی گفت و زود قطع کرد و خودش را به محل قرار عاشقان رساند... بعد از نماز ظهر همه در حسینیه جمع بودند. صادق به نمایندگی از طرف دایی‌اش، میکروفن به دست ایستاد و گفت: _بسم رب الشهدا والصدیقین.. محبت بفرمایید همه جلوتر تشریف بیارید..سمت چپ بشینید.. از خواهران بزرگوار تقاضا دارم این سمت بیاید.. تا همه مطالب را بهتر بشنویم.. و زودتر به تصمیم‌گیری نهایی برسیم.. صادق، سیدحسین،حاج‌عمو، سردار،آقای جلالی و رازقی....و کمی آنطرف‌تر مهتاب، حلماسادات، ستوان محمدی.... همه که آمدند حاج‌عمو که بزرگتر جلسه بود، مجلس را به دست گرفت و حرف‌هایش را زد. از فضای باز گلزار گفت...از امنیتی شدن مراسم امسال...از اینکه امسال تفاوت خیلی زیادی دارد، از نحوه برگزاری مراسم گرفته تا پایان آن و پذیرایی از همه... و در آخر حرف‌هایش گفت: _باتوجه به حوادث اخیر سال قبل تا الان، ورود ۲ بار دشمن به حرم شاهچراغ، شهدای فتنه و اغتشاش سال قبل خیلی بیشتر باید مراقب بود. ولی خب کار نشدنی هم نیست! بعد از حاج عمو، سردار شروع به صحبت کرد: _اول از همه بگم این حرف ها باید همینجا خاک بشه و کسی بیرون نبره. شما چندنفر انتخاب شدین، برای جلسه امروز. پس خواهشی که دارم اینه که، مراقب رفتار و حرف‌هايی که میزنین باشین! حاج عمو سری به تایید تکان داد و ادامه حرف سردار را پیش گرفت و گفت: _دقیقا سردار درست میگه. به هرکدوم از شما یه بی‌سیم میدم. اما فقط دونفر شما بی‌سیم تون مشخص هست و دستتون میگیرین. قسمت برادران، سیدحسین نجفی و رازقی. قسمت خواهران هم خانم حلماسادات کوثری و ستوان محمدی. بقیه بی‌سیم مخفی بهتون میدم. سردار:_کسی هست کار با بی‌سیم رو بلد نباشه؟ سیدحسین:_کدومش سردار؟ سردار:_فرق نداره. همه باید روش کار با هر دو نوع رو بلد باشن حلماسادات:_در طرح ولایت، دوره هایی که برای بسیجیان فعال میذاشتن اینا رو آموزش دادن ولی همش تئوری بوده. عملی تجربه نداشتم صادق:_تئوری و عملی یکیه خیلی فرقی نداره.. مهتاب:_من کامل هر دو رو بلدم. مشکل نداره یادشون میدم حاج عمو با لبخند نگاهی پر افتخار به دردانه جلال کرد، و گفت: _شکر خدا و نگاهی به جمع کرد: _بقیه بلدین؟ همه پاسخ مثبتشان را اعلام کردند. از ساعت ورود و خروج میهمانان تا اینکه چه ساعتی مراسم تمام شود همه را مو به مو گفتند. نظر دادند. پیشنهاد و انتقاداتشان را هم مطرح کردند. مراسم راس ساعت ۳، با نوای کلام الله مجید شروع شد.... چندین نفر با دوربین از دور مراسم را زیر نظر داشتند. چندین نفر با لباس‌های متفاوت در پوشش‌های مختلف بین مردم بودند تا حرکات مشکوک را سریع خنثی کنند. جلالی، سردار و حاج عمو مراقبت دورادور داشتند. و مهتاب هم به بهانه رسیدگی به موکبی که در ورودی زده بودند، همه افراد را از نظر میگذراند. به وسایل همراهشان دقت میکرد.خداروشکر فقط یک مسیر برای رسیدن به حسینیه بود... صادق،حاج عمو و سردار و چند تن از ریش سفیدان و پیرغلامان اباعبدالله الحسین علیه السلام را با تعارف بالای مجلس نشاند و بقیه آقایان و جوانان هم کنارشان نشستند. صادق، علیرضا، ایمان هم دوستانشان را دعوت کرده بودند... از خانواده‌های شهید تا نماینده مجلس و حتی استاندار و شهردار به مراسم آمده بودند... خواهران هم پس پرده کمی آنطرف تر همگی نشستند. از خانواده‌های شهید، جانباز، ایثارگر، آزادگان تا مدافعین حرم، مدافعین سلامت، مدافعین وطن تا دختران جوان و نوجوان پریسا، حلماسادات، مینا و مهتاب.... همه افراد عادی یک شهر و حتی از شهرهای اطراف آمده بودند برای تجدید عهد..برای زنده کردن نام تمام شهدایی که مظلومانه شده بودند.... شهدایی که جایشان عمیقا در دلهای مردم بود. سردار دلها . شهدای هسته ای، تا شهدای قبل و بعد از انقلاب که بدست منافقین مزدور ترور میشدند. سیدحسین دکمه کنار بی‌سیم را فشرد: 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞۷۷ تا ۸۲😍👇
خب اینم از شگفتانه😉 اگه اجازه بدین ادامه رو شنبه بذارم دیگه😄❤️
🌱 خداراشکر ان شالله میگذارن 🌱 چی بگم حرفی ندارم😂 🌱 مهتاب نوه ی شهیدی هستش که پدرش را از دست داده و با خواهرش مینا و مادرش زندگی میکنن ... و با پسرخالش که اسمش امین هست نامزد میکنه اما هدف امین از این ازدواج انتقام بوده... بقیش با خودتون!! 🌱 سلام تا ببینیم چی میشه حیف نمیتونم لو بدم😅