💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
فرش وسط نیمکتها قرمز و نردههای جلوی محراب و سنگاب غسل تعمید طلاییاند.
همهچیز ساده است؛ حتی کشیش که با ردای بلند و سپید و یک گردنبند صلیب طلایی، روبه محراب و مجسمه مسیح ایستاده و با لحن آهنگین و صدای پرطنینش دعا میخواند.
هیچکس نیست، جز کشیش، من که پشت سرش با دستان گره شده به نیت دعا ایستادهام و دانیال که بر نیمکتهای ردیف آخر نشسته و صداش درنمیآید. راستش ایستادن اینجا برای من هم سخت است.
از ده دوازده سالگی به بعد کلیسا نیامدم؛ یعنی با خودم قرار گذاشتم در راهی که پدر و مادرم رفتند قدم نگذارم و خودم را وقف هیچ دین و مذهبی نکنم. پدر و مادرخواندهام مسیحیهای مومنی بودند؛ ولی به من اعتراضی نمیکردند. شاید امید داشتند وقتی کمی بزرگتر شوم، به راه بیایم. حالا خبر ندارند که عباس من را به کلیسا کشانده است.
«نیایشم را بشنو!
هر آنچه گوشتین است به سوی تو خواهد آمد.
آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا!
و فروغ جاودان را بر آنان بتابان.»
امروز به تقویم خورشیدی، سالگرد کشته شدن عباس است. #نهم_دی. مطمئنم پانزده سال پیش وقتی با چهار ضربه چاقو از پا درآمد، باورش نمیشد که مراسم سالگردش در قطبیترین منطقه مسکونی جهان، در یک کلیسا برگزار شود.
نمیدانم فایده دارد یا نه؛ ولی میخواهم هرکاری که ممکن است برای آرامش روحش انجام دهم. قبل از اینجا، به تنها مسجدِ گودتهاب رفتم، پولی به روحانی مسجد دادم که خرج افطاری نمازگزاران شود و بعد از آن برای عباس دعا کنند. مسلمانها به این کار میگویند خیرات. این را از افرا یاد گرفتم.
یکبار به من و آوید شیرینی داد و گفت برای مادرش حمد و سوره بخوانیم. بعد نگاهش به من افتاد و یادش آمد من نمیدانم حمد و سوره چیست، گفت فقط دعا کنم.
شاید بعد از دعای اینجا، سراغ یک شمن اینوئیت هم رفتیم که به روش خودش دعا کند. نمیدانم کدامشان درستاند، نمیدانم کدام خدا واقعا هست که دعاها را بشنود و نمیدانم اصلا سودی از این دعاها به عباس میرسد یا نه؛
فقط میدانم عباس خدا را قبول داشت و دعا را هم. میدانم که راه دیگری برای ادای دین به او ندارم.
«پروردگارا رحم کن!
مسیحا رحم کن!
پروردگارا رحم کن!»
بیرون شب است. شمعها میسوزند. چشمم میخورد به تصویر کوچکی از قاسم سلیمانی، روی میز موعظه کشیش. سخت به چشم میآید بس که کوچک است؛ و متعجبم که چطور پای قاسم سلیمانی به آخرین کلیسای روی زمین هم باز شده. دنیا کوچک است یا قاسم سلیمانی بزرگ؟
همچنان بیرون شب است. همچنان شمعها میسوزند و اشک میریزند. قاسم سلیمانی خودش را به مراسم سالگرد یکی از نیروهاش رسانده انگار و با همان شکوه و وقاری که باید یک فرمانده داشته باشد، گوشهای ایستاده و برای نیروی فقیدش دعا میکند.
کشیش میخواند، میخواند و میخواند. من به #عباس فکر میکنم. به #خدایی که میپرستید. به این که الان کجاست. به این که چرا دیگر ندیدمش. به این که واقعا زنده است یا نه. اصلا چطوری زنده است که من نمیفهمم؟
شاید مثل #مسیح، سه روز بعد از مرگش از گور برخاسته و به آسمان رفته. آن روز هم برای نجات من، از آسمان به زمین آمد و برگشت، همانطور که قرار است مسیح برای نجات مومنان به زمین برگردد.
«حقانیت او در یاد و خاطرهای همیشگی جای خواهد گرفت
و او از بدگوییها هراسی نخواهد داشت.»
چه کسی دیده که مسیح از قبر برخیزد و به آسمان برود؟
اصلا کی مسیح را دیده؟ کی خدای مسلمانها را دیده؟ چه داستانهایی بشر برای خودش میسازد... شیرین، رویایی، باورناپذیر و درعینحال چناناند که میتوانند قلبت را تسخیر کنند؛ طوری که با عمق وجود بپذیریشان. طوریکه بخاطر این داستانها و برای اثبات اینکه داستان تو درستتر است، حاضری به جان انسانهای دیگر بیفتی. مثل پدر داعشیام.
او هم داشت برای همین میجنگید؛میجنگید که ثابت کند آنچه باور دارد درست است. #خدای_او و همکیشانش به او دستور داده بودند که تا میتواند بکشد. تا میتواند وحشی باشد. بدرد و بسوزاند و نعره بکشد. خدای او دستور داده بودجهنم باشد و دنیا را جهنم کند.
عباس هم حتما فکر میکرد از طرف خدایش دستور دارد با پدرم و خدایش بجنگد؛ با خدای دانیال هم سر جنگ داشت. خدای دانیال حریص است. میخواهد دنیا را بگیرد و سیر همنمیشود.
بعضی خدایان تنبلاند، مثل خدایان هندی و بودایی که یک گوشه لمیدهاند و حرف از صلح و قناعت میزنند؛ یا مثل خدای مسیحیها که وقتی در جنگهای صلیبی و دادگاههای تفتیش عقاید حسابی خون ریخت و خون نوشید...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
بیخیال دنیا شد و رفت به صلیبِ کلیساش چسبید، دیگر هم دور و بر سیاست و جنگ نپلکید.
«ببخشای آفریدگارا
روانهای همه باورمندانی که
از تمامی زنجیرهای گناهانشان درگذشتند...»
ولی حالا که فکرش را میکنم، باید یک خدا پیدا بشود که همه را سر جاشان بنشاند. یک خدا که با خداهای کوچکِ حریص و تشنهی خون بجنگد و صلح فقط لقلقه زبان پیروانش نباشد.
خدایی که دستور بدهد دختربچههای جنگزده را از دل خون و آتش بیرون بکشند و در آغوش امنیت بیندازند. یک خدایی مثل #خدای_عباس.
«باشد تا به یاری رحمت تو بدیشان،
آنان سزاوار رَستن از داوری کینورزانه شوند
و از خجستگی فروغ همیشگی بهرهمند شوند.»
به مسیحِ روی صلیب زل میزنم؛ جسورانه و بیپروا. شاید بیادبانه. خوب است که پدر روحانی پشتش به من است و این نگاه کردنم را نمیبیند. او انتظار دارد من با شانهها و چشمان فروافتاده از شدت خشوع، مقابل خدایش ایستاده باشم. من اما به شیوه خودم با مسیح حرف میزنم.
-نمیدونم واقعی هستی یا نه و ایستادنم اینجا معنی داره یا نه. اصلا نمیدونم داستانایی که دربارهت میگن درسته یا نه. به نظر من منجی واقعی، مسیح واقعی، عباسیه که الان اون پدر روحانی داره براش دعا میخونه. اون واقعیترین آدمی بود که توی زندگیم دیدم، تنها نقطه روشن توی زندگی لجنمال من بود. این خیلی ناعادلانه ست که من انقدر زود ازش محروم شده باشم. این خیلی ناعادلانه ست که چندتا بزدل عوضی، دنیا رو از وجود آدمایی مثل عباس محروم کنن. با وجود عباس این دنیا میتونست جای قابلتحملتری بشه. اگه تو واقعا پسر خدایی، چرا هیچکاری نکردی تا جلوی قاتلهای عباس رو بگیری؟ چرا آدمای خوب همیشه کشته میشن و آشغالهایی که اونا رو میکشن، سالها زنده میمونن؟ میگن تو پسر خدایی، ولی تنها کاری که بلدی اینه که از روی اون صلیب به کثافتکاری آدما نگاه کنی و درد بکشی. عباس پسر خدا نبود ولی بجای نگاه کردن، سعی کرد یه کاری بکنه... و منم دختر خدا نیستم، هیچی نیستم، فقط میخوام انتقام بگیرم. برعکس تو و پدرت، من نمیتونم بشینم و مجازات نشدن قاتلهای عباس رو نگاه کنم. من نمیتونم با وعده بهشت و جهنم خودمو قانع کنم. اصلا برام مهم نیست که جهنمی هست یا نه؛ فقط میخوام نابودشون کنم. چه بهتر اگه جهنمی باشه و بتونم بفرستمشون اونجا.
کشیش همچنان آهنگین و محکم میخواند:
«روز خشم، آن روز
گیتی به خاکستر خواهد نشست...
ای سرور، ای عیسی مسیح، ای پادشاه عزّت!
روان تمامی درگذشتگان مؤمن را از
کیفر دوزخی و چاه ژرف برَهان
از دهان شیر رهایشان ساز
نگْذار تا دوزخ ببلعدشان
و نگذار تا به درون سیاهیها بیفتند...»
عباس درون سیاهی نمیافتد. مطمئنم. عباس نیازی به این دعاها ندارد. دوزخ او را نمیبلعد. دلم میخواهد به کشیش تذکر بدهم که لازم نیست این قسمت دعا را بخواند؛ اما سکوت میکنم.
بیرون همچنان شب است و شمعهای دوطرف مسیح دارند آرام اشک میریزند و آب میشوند. حوصلهام سر رفته است. جلوی خمیازه کشیدنم را میگیرم. شاید حوصله مسیح هم سر رفته باشد، حوصله فرشتههای اطرافش هم. حتما آنها هم دارند جلوی خمیازهشان را میگیرند و دلشان میخواهد به کشیش بگویند وقتش را برای منِ بیایمان تلف نکند. و کشیش همچنان میخواند.
«باشد تا فروغ جاودان بر آنان بتابد، ای آفریدگار
به همراه قدیسان تو برای همیشه،
چرا که تو بخشایندهای
آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا
و باشد تا نور ابدی بر ایشان بتابد
به همراه قدیسان تو برای همیشه،
چرا که تو بخشایندهای. آمین.»
-آمین.
وقتی کشیش روی سینهاش صلیب میکشد، خوشحال میشوم که بالاخره تمام شد. من هم روی سینه صلیب میکشم و قبل از این که کشیش برگردد، ظاهری مودبانه به خود میگیرم.
کشیش برمیگردد و لبخندی میزند با هالهی تقدس؛ مثل همه پدرهای روحانی. با همین لبخندها مردم را طوری گول میزنند که بیایند پیششان، از کثافتکاریهاشان بگویند و بعد با پول بهشت را بخرند. جواب لبخندش را با لبخند میدهم. چهرهاش سرخ و سفید است و به اینوئیتها نمیخورد. احتمالا دانمارکی ست.
کمی خم میشوم و به دانمارکی دست و پا شکستهای که یاد گرفتهام، از کشیش تشکر میکنم. دانیال از روی نیمکت برمیخیزد و به سمت من میآید. از قیافهاش پیداست که دارد اینجا را به زور تحمل میکند. پالتو و شال و کلاهم را میدهد که بپوشم.
کشیش من و دانیال را که درکنار هم میبیند، یک لبخند معنادار تحویل هردومان میدهد. از آن لبخندها که به زوجهای جوان میزنند و زوج جوان هم...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
زوج جوان هم در پاسخش با خجالت میخندند؛ اما من و دانیال نه خجالت میکشیم نه میخندیم. ما زوج جوان نیستیم و این چیزها برای من و اویی که گرفتار یک بازیِ خطرناکیم، شبیه خالهبازی ست.
-تازه اومدید اینجا؟
این را کشیش میپرسد. دانیال بق کرده و حرف نمیزند. شاید چندشش میشود با یک کشیش حرف بزند. پالتو را میپوشم و میگویم:
-بله. از انگلستان اومدیم. بعد یه حادثه تلخ، دنبال یه جای آروم میگشتیم.
-پس قصد موندن ندارید؟
کلاهم را روی سر میگذارم و موهام را زیرش پنهان میکنم.
-معلوم نیست. تا چی پیش بیاد.
کشیش سرش را تکان میدهد.
-امیدوارم بازم اینجا ببینمتون.
دانیال اخم کرده. از غریبههایی که زیاد سوال میپرسند خوشش نمیآید. نمیتوانم حریف کنجکاویام شوم. به عکس قاسم سلیمانی اشاره میکنم.
-برام عجیبه که اونو گذاشتید اونجا.
کشیش با چشمان گرد شده، ناگهان برمیگردد به سمت میز موعظه. انگار که عکس قاسم سلیمانی برای او هم جدید باشد. لبخند غمگینی میزند و چهرهی سرخفامش رو به ارغوانی میرود.
-میدونم که نباید این کار رو بکنم. اگه کلیسای دانمارک بفهمه حتما جریمهم میکنه. ولی نتونستم بیخیالش بشم، اون یه قدیسه...
مردمکهایش برق میزنند.
قدیس.
دوست دارم بگویم الان برای یکی از سربازهای آن قدیس دعا خوانده است. دوست دارم بگویم خودش را نمیدانم، ولی عباس هم یک قدیس بود. معجزه کرد، معجزهاش به من ثابت شد.
کشیش اشکِ سرزده از کنار پلکهایش را میگیرد و میگوید:
-لطفا دربارهش با کسی حرف نزنید.
-حتما.
دانیال زیر لب میگوید:
-بریم.
دوباره از کشیش تشکر و خداحافظی میکنم و از کلیسا بیرون میآییم. به محض بسته شدن در کلیسا پشت سرمان، دانیال نفسش را آزاد میکند و هوای سرد را با قدرت به سینه میکشد.
-اگه بخاطر تو نبود هیچوقت پامو اونجا نمیذاشتم.
خندهام میگیرد.
-شماها و مسیحیا سر یه مشت افسانه دعوا دارین باهم.
-دیگه هیچکدوم برام مهم نیست. فقط ازشون چندشم میشه.
و با چشم به کلیسا اشاره میکند. شانه بالا میاندازم و میگویم:
-منم قبلا از مسلمونا چندشم میشد، ولی واقعا اونقدرها هم بد نیستن. حداقل اونایی که من توی ایران دیدم آدمای بدی نبودن. شاید مشکل تو اینه که اول دین و نژاد آدما رو میبینی.
نورهای سبز و بنفش در آسمان موج میخورند. اینوئیتها به شفق میگویند رقص ارواح. سرم را بالا میگیرم و سعی میکنم میان پرتوهای نور رنگی، عباس را پیدا کنم. روحش را. حتما روح عباس یک گوشه ایستاده، چون مطمئنم بلد نیست برقصد.
دانیال بازویم را میگیرد.
-بریم؟
راه میافتیم به سمت خانه. هردو خستهایم.
***
سلمان بو کشیده بود. بو کشیده بود. بو کشیده بود. از لبنان شروع کرده بود به دنبال کردن رد پا. بو کشیده بود و با خودش قرار گذاشته بود از سگ کمتر است اگر قاتل مهندس را پیدا نکند.
بعد از این که نتوانست با دست خودش رونن بار را بکشد، بعد از این که نتوانست قاتل مهندس را دستگیر کند، احساس میکرد بیعرضهترین آدم روی زمین است، انگار که داشت از خودش گل میخورد. پس با تمام قوا به این زمین بازی وارد شده بود.
باید از خودش برنده میشد. هیچ چیز جلودارش نبود. توی آذربایجان اثری یافته بود ولی دیر رسید. ردپا را تا اوکراین و دانمارک و انگلستان دنبال کرد، تا رسید به گرینلند.
و حالا، سلمان ایستاده بود روبهروی خانهای کوچک و شیروانیدار، با دیوارهای سبزرنگ که مثل همه خانهها، روی درش حلقه گل کریسمس و توپیلاک آویزان کرده بودند. از پشت پنجرههای خانه و پردههای کلفتشان، کمی نور به بیرون نشت کرده بود.
سلمان دو ساعت پیش وقتی در کافه نزدیک خانه نشسته بود، مرد و زنی جوان را دیده بود که با هم وارد خانه شدند. مردِ پیچیده در کلاه و شال و پالتو را شناخته بود. قاتل مهندس؛ دانیال.
سلمان در خودش جمع شده بود و دندانهایش از سرما بهم میخورد. هیچوقت در تمام عمرش چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. با خودش فکر کرد: -خر رو بزنی توی این سرما نمیاد زندگی کنه. اینا چطوری اینجا زندگی میکنن؟
ساعت مچیاش را نگاه کرد تا بفهمد کجای این شبِ طولانیِ بیصبح ایستاده است. ساعت پنج بعد از ظهر بود. باید تا کی صبر میکرد؟ نمیدانست. میخواست وقتی دانیال را بکشد که تنها باشد. آدمِ کشتنِ زن و بچه نبود.
میخواست فقط تمیز و بیسروصدا کار دانیال را تمام کند. تا کی باید منتظر میماند تا آن دختر از خانه بیرون برود؟ یا دانیال را به تنهایی در سطح شهر کوچک و برفگرفتهی گودتهاب گیر بیاورد؟
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
اگر این اتفاق هرگز نیفتد چه؟ شفق بالای سرش میرقصید. کهکشان راه شیری هم از آن بالا نگاهش میکرد. سلمان اما هیچکدام از اینها را نمیدید. نگاهش به پنجره بود.
توی دلش به دانیال فحش میداد که در خانه گرم و نرم، کنار دختری -که شاید همسرش بود- در آرامش لم داده بود.
روی برفها به سختی قدم برداشت و خواست خانه را دور بزند؛ به امید یافتن راه ورود دیگری.
کوچه خلوت بود؛ هیچکس نبود که مثل سلمان، انگیزه انتقام در وجودش شعله بکشد و بتواند در این هوای سرد قدم به کوچه بگذارد. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. فقط صدای نفسهای سلمان بود.
فقط سلمان.
نه.
یک نفر داشت روی برف قدم میزد. داشت برفهای تازه را میکوباند روی زمین و درهم له میکرد. صدای قدمهاش به سلمان نزدیکتر میشد.
سلمان خواست برگردد.میدان دیدش در محاصره شال و کلاه محدود شده بود. یک دستش را برده بود زیر پالتویش، جایی که سلاحش برای کشتن دانیال بیقراری میکرد. قبل از این که برگردد، سرش تیر کشید.
تق.
ضربه سنگینی به سرش خورد، طوری که سرش داغ شد. چشمانش سیاهی رفتند. دنیا دور سرش چرخید. نتوانست بایستد. آرام نالید:
-آخ.
افتاد روی برفها. قبل از این که چشمانش بسته شوند، توانست رقصیدن شفق را بالای سرش ببیند.
کهکشان راه شیری را.
***
رودههایم دور هم میپیچند و داخل شکمم موج مکزیکی میروند. قلبم در سینه قل میخورد و اینطرف و آنطرف میرود. دور سالن میچرخم، دست به کمر، پریشان.
دیشب دانیال گفت میخواهد همهچیز را برایم بگوید. همهچیز درباره پدرخوانده و مادرخواندهام، درباره آرسن، درباره خودش، درباره من و حتی درباره عباس.
اینها را دیشب وقتی گفت که چشمش را چسبانده بود به لنز تلسکوپ دست دومی که تازه خریده بود و داشت از پنجره اتاق زیرشیروانی، آسمان را نگاه میکرد. نمیدانم داشت کدام ستاره را در آسمان میدید و اصلا بلد بود با تلسکوپ کار کند یا فقط ادایش را درمیآورد. وقتی گفت میخواهد همهچیز را بگوید، صدایش خشدار شد.
گفت به شرطی حرف میزند که من اعتمادم را از دست ندهم و بعد از فهمیدن حقیقت، همچنان کنارش بمانم.
و منِ احمق، انقدر میل به دانستن واقعیت داشتم که قول دادم.
ولی تا خود صبح، هزاربار به خودم فحش دادم که چرا چنین قولی دادم، وقتی دانیال خودش هم میداند حقیقت انقدر سنگین است که من اعتمادم را از دست خواهم داد؟
انقدر فکر کردم که مغزم خسته شد و علیرغم میل من، خوابش برد. وقتی بیدار شدم، دانیال نبود. یادداشت گذاشته بود که رفته خرید و زود برمیگردد. الان ساعت یازده صبح است.
خورشید سرش را کمی از کوههای شرقی بالا آورده که برایمان دست تکان بدهد و برود. طی یک ماه اخیر، فهمیدهام روزهای اینجا، مثل وقتهایی ست که هوا ابری ست و خورشید فقط چندثانیه از پشت ابر درمیآید و میرود. هوا یک لحظه روشن میشود و بعد دوباره شب.
شب. شب. شب.
من آرامشِ شبش را دوست دارم؛ ولی اعتراف میکنم دلم برای روزهای آفتابی ایران تنگ شده. برای تابستانهای شرجی و سبز بعبدا و هوای مدیترانهای لبنان.
توی سالن چرخ میزنم. از پلهها بالا و پایین میروم. سینهام از فرط هیجان تیر میکشد. نوک انگشتان دست و پایم سوزنسوزن میشوند. پاهایم نمیتوانند آرام بگیرند. درد میکنند از بس که راه رفتهاند، ولی باز هم میل به راه رفتن دارند. چرا دانیال نمیآید؟
بالاخره وقتی برای صدمین بار پلهها را بالا رفتهام، در با کلید باز میشود و دانیال پیچیده در پالتو و لباس گرم، قدم به اتاق میگذارد. بالای پلهها از ذوق و ناباوری خشکم میزند.
هردو دست دانیال پر است از پلاستیکهای بزرگ خرید. روی شانهها و کلاهش دانههای برف نشسته است. هنوز من را ندیده و دارد با خودش حرف میزند.
-اوف چقدر سرده... الانه که از سرما ترک بخورم...
پلاستیکهای خرید را روی میز آشپزخانه میگذارد و من را صدا میزند.
-آریل... کجایی؟
به خودم میآیم و از پلهها پایین میدوم. دوست دارم بپرم بغلش کنم؛ البته نه بخاطر خودش که از شدت شوق برای دانستن. دانیال به شوفاژ چسبیده و برفها را از شانهاش میتکاند. نگاهم روی خریدهایش میماند. به اندازه یکی دوماه مواد غذایی خریده است. میپرسم:
-چه خبره؟ قراره جنگ بشه یا ویروس جدید بیاد؟
دانیال بالاخره از پالتویش دل میکند و آن را روی جالباسی آویزان میکند. میخندد و میگوید:
-فکر کنم جنگ بشه.
-چی؟
بیتوجه به چشمان گرد شده من، خریدها را یکییکی از پلاستیک درمیآورد و سرجاشان میگذارد. میگویم:
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
-قرار بود امروز...
-میدونم. الان میام میگم. برو بشین.
چارهای ندارم. روی مبل مینشینم و منتظر میمانم تا همهچیز را سر جای خودش بگذارد. میرود به اتاقش و لپتاپ به دست، از اتاق خارج میشود. کنارم روی مبل پذیرایی مینشیند و لپتاپ را روشن میکند.
-خب... تو هنوز دنبال انتقامی.
ابرو بالا میدهم و مظلومانه میگویم: -چی؟ من؟
دانیال به تلاش مذبوحانهام برای پنهانکاری میخندد.
-خیلی بهش فکر کردم. بهت حق میدم. اونا هردوی ما رو قربانی کردن. جوونیمون، دوستامون، خانوادهمون... همه اینا رو پای اهداف لعنتی اونا از دست دادیم. حالام بخاطر اونا حتی امنیت جانی نداریم.
خودم را عقب میکشم و اخم میکنم.
-این حرفات خیلی جدیده.
-نیاز داشتم بهش فکر کنم و برنامه بریزم، برای همین حرفی نمیزدم.
-تو میخوای انتقام چیو بگیری؟
-خودمو. اونا منو کشتن. یادته که؟
-آره... ولی...
-میدونم میخوای چی بگی. منم از اونا دزدی کردم. ولی این کافی نیست. ما نیاز به #امنیت داریم و تا اونا هستن نمیتونیم بهش برسیم.
تمام سلولهای بدنم با شنیدن حرفهای دانیال، به شورش برخاستهاند و یکپارچه فریاد میزنند: انتقام... انتقام... ساکتشان میکنم و از دانیال میپرسم: -برنامهای داری؟
-تقریباً. ولی لازمه کمکم کنی.
دوباره سلولهایم هو میکشند و من باز هم به آرامش دعوتشان میکنم.دانیال ادامه میدهد:
-پدر و مادر منم دوتا یهودی متعصب بودن، مثل مامان و بابای تو. بابابزرگم قبل انقلاب پنجاه و هفت از ایران مهاجرت کرد و رفت اسرائیل و عضو ارتش اسرائیل شد. بابام یکی از افسرهای رده بالای شینبت بود. وقتی پونزده سالم بود، توی یه عملیات کشته شد. به تله انفجاری فلسطینیها خورده بودن. منم از هجده سالگی وارد موساد شدم. همه میگفتن راه بابام رو توی شینبت ادامه بدم، ولی من میدونستم دولت اسرائیل توی مرزهای فلسطین آیندهای نداره. تصمیم گرفته بودم وقتم رو اونجا تلف نکنم و روی عملیاتهای خارجی تمرکز کنم. ولی کار از اونجایی گره خورد که فهمیدم رونن بار باید بجای بابام میمُرده.
دوباره قیافهاش همانطوری میشود که موقع تعریف کردن جریان آمی شده بود. برزخ. مثل سنگ.
-قرار بوده فلسطینیها رونن رو ترور کنن، و رونن تازه رئیس شینبت شده بود. رونن و بابام تا حدودی به هم شبیه بودن. رونن از بابای من به عنوان طعمه استفاده کرد تا خودش زنده بمونه.
و بازهم یک خنده تلخ و عصبانی. چقدر ساده بودم من. احمق و ساده. کسانی که به خودشان رحم نکردهاند، چطور ممکن است به من رحم کنند؟ همکارشان را مثل سوسک میکشند، من که حتی درحد یک پشه هم نیستم!
دانیال یک نفس عمیق میکشد.
-چندباری که توی ماموریتهام تا دم مرگ رفتم، از خودم پرسیدم واقعا داشتم برای چی میمُردم؟ برای اهداف کسایی که بابا و دوستم رو کشتن؟ برای کسایی که حاضرن هرچیزی رو بخاطر خودشون قربانی کنن؟ کسایی که میخوان دنیا رو درسته ببلعن و منم یه مهره سربازم که هیچ ارزشی ندارم، فقط مغزم رو پر از ایدئولوژی چرتشون کردن! حالم از خودم بهم خورد.
-با رونن چکار کردی؟
-شانس یه مرگ باشکوه رو ازش گرفتم.
-چی؟
-ایرانیا میخواستن بکشنش، ولی این برای رونن بار زیادی باشکوه بود. حق کسی مثل اون، این بود که یه خودی، به شکل خفتباری بکشدش.
دانیال به صفحه لپتاپ روشنش خیره میشود.
-سازمان به تو ظلم کرده؛ ولی بدتر از اون، اونا به من خیانت کردن. جزای خیانت خیلی سنگینتر از ظلمه.
سرش را برمیگرداند و خیره میشود به من.
-اونا بیشتر از چیزی که فکر میکنی بهت ظلم کردن.
-یعنی چی؟
-هیچوقت برات سوال نشد که چرا پدرخونده و مادرخوندهت یهو ناپدید شدن و خبری ازشون نشد؟
سوالش مثل پتک توی سرم میخورد. مغزم خالی میشود. در سکوت، با نفسِ حبسشده نگاهش میکنم تا خودش جواب بدهد.
-کار پدرخوندهت به عنوان یه تاجر، دور زدن تحریمها و خریدن جنس از بازار سیاه برای حزبالله بود. سالها بود که بیسروصدا با حزبالله همکاری میکرد. آرسن در ازای یه پول درشت، باباش رو به ما فروخت و جذب موساد شد.
سرم داغ شده است. تمام خشمی که ذرهذره نسبت به پدر و مادر ناتنیام در وجودم جمع شده بود، دارد در گلویم قلمبه میشود. تمام رگهای سرم نبض میزنند. الان است که کلهام بترکد. چقدر نفرینشان کردم. چقدر ازشان متنفر بودم. آن خشم قلمبه شده و آتشین، آرام تبدیل به آب میشود و از چشمانم میچکد.
دانیال دستم را میگیرد و فشار میدهد، و من دستش را پس میزنم.
-و... واقعا... آ... آرسن...؟
-آره. اوایل....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
-آره. اوایل خودم رابط سازمانیش بودم. بعد هم طبق برنامه موساد، ادعا کرد شیعه شده و رفت جامعهالمصطفی. فکر کنم برنامه بلندمدتشون برای آرسن مرجعیت باشه. از اون موقع به بعد باهاش ارتباط ندارم، چون مسئول جذب تو شدم.
سرم گیج میرود. خونِ داغ دور مغزم جریان دارد و الان است که مغزم هم شروع به جوشیدن کند. الان است که مغز و خونم از گوشهام بیرون بریزند. دانیال بازویم را تکان میدهد.
-خوبی؟
سلولهام خشمگینتر و بلندتر از قبل، داد میکشند و انتقام میخواهند. دیگر مسئله فقط عباس نیست. این دیو هفتسر، کمر به نابودی من بسته. موهایم را پشت گوشم میاندازم. قلبم دیوانهوار میتپد و خون در رگهایم میجوشد. بیصبرانه میپرسم:
-باید چکار کنیم؟
*
«هوا سرد است.»
این اولین ادراک سلمان از محیط بود.
دندانهایش از سرما به هم میخوردند و بدنش میلرزید. چشمهایش باز نمیشدند؛ یک لایه پارچهای مانع باز شدنشان میشد. دستان و پاهایش را حس نمیکرد. سعی کرد خودش را تکان بدهد، نتوانست. صدایش را بلند کرد.
-آهای...
سعی کرد آنچه گذشته است را به یاد بیاورد. شفق، ستارهها و سیاهی. یکی زده بود پس سرش و درد ضربهاش هنوز جمجمهاش را دور میزد. روی زمین افتاده بود، زمینی یخ کرده.
صدای پا شنید. پای دونفر. صدا میپیچید، پس حتما در یک فضای بسته و خالی بود. ساکت ماند و فحشهایی را که میخواست به صاحبان صدای پا بدهد قورت داد. نمیدانست گیر چه کسی افتاده است و باید به چه زبانی صحبت کند. شاید هم به نفعش بود کلا لال بشود.
صدای پاها متوقف شد. گرمای مطبوعی به صورتش خورد. انگار کسی نزدیکش بخاری برقی روشن کرده باشد. یخش داشت آب میشد و حس به دستان و پاهای یخکردهاش برمیگشت. تازه فهمید دست و پایش بسته است.
دوباره صدای پا بلند شد. یک نفر آمد نزدیک سلمان. با خودش گفت:
-خاک عالم توی سرت. خواستی اون شغال رو شکار کنی، خودت شکار شدی. اسکل بیعرضه. خیلی زور داره اینطوری بمیری.
هوا کمی گرمتر شده بود و سلمان دیگر نمیلرزید. دست بزرگی را حس کرد که پشت یقهاش را گرفت و مثل یک عروسک به سمت بالا کشید تا بنشیند. سلمان عصبانی شد.
-هووووشَّ!
صدای زمخت مردی را شنید که به فارسی گفت:
-باید همونجا میکشتیمش و میانداختیمش جلوی گرگا.
پشت سرش هم پسگردنی محکمی به سلمان زد. سلمان از شنیدن لهجه روان فارسی مرد و صدای آشنایش به وجد آمده بود. ناخودآگاه خواست بلند شود، ولی مرد با فشاری به شانهاش او را به زمین کوباند.
سلمان خواست حرفی بزند، ولی بازهم سکوت کرد. باید اول میشنید و تکلیفش روشن میشد. مرد لوله اسلحه را پشت سر سلمان گذاشت و فشار داد، با دست دیگر چشمبند سلمان را برداشت.
اتاقی بود احتمالا در زیرشیروانی یک خانه. تاریک بود و تنها نور بخاری برقی در آن میدرخشید. نور اتاق انقدر کم بود که چشمان سلمان را نمیزد. بعد از چندبار پلک زدن، توانست کسی را مقابلش ببیند. او هم پالتو پوشیده و سر و صورتش را در شال و کلاه پیچیده بود.
سلمان فقط چشمانش را میدید که با عصبانیت به او خیره بودند. قامتش کوچکتر از آن بود که مرد باشد و وقتی به حرف آمد، سلمان فهمید حدسش درست است.
-اینجا چکار میکنی؟
زن این را پرسید و مرد سلاحش را محکمتر به سر سلمان فشار داد. سلمان برگشت که مرد را ببیند، اما مرد با فشار دست و اسلحه، اجازه نداد. سلمان معترضانه گفت:
-داداش به خدا درست نیست با یه هموطن توی غربت اینطوری رفتار کنین.
زن چشمغره رفت:
-جواب منو بده.
سلمان زد به پررویی.
-نمیخوام.
مرد موهای سلمان را کشید و سرش را به سمت خودش چرخاند. سلمان خشکش زد. مرد نقاب نداشت و سلمان شناختش.
مسعود بود. سلمان بهتزده به چشمان سبز و توبیخگر مسعود نگاه کرد. مسعود غرید:
-اینجا چه غلطی میخوردی؟
سلمان چندبار دهانش را باز و بست کرد که حرفی بزند؛ اما صدایش درنیامد. مسعود همچنان موهای سلمان را گرفته بود و میکشید. کمی تکانش داد.
-بهت یاد ندادن توی پرونده بقیه سرک نکشی؟
سر سلمان را رها کرد و طوری هلش داد که زمین بخورد. سلمان نالهاش را خورد و سعی کرد خودش را جمع کند. حق به جانب گفت:
-من سرم تو کار خودم بوده. شما اومدین عین آدمرباها منو گرفتین.
مسعود بالای سر سلمان نشست و داد زد:
-تو بیجا کردی...
جملهاش تمام نشده بود که زن بلندتر از مسعود گفت:
-بسشه.
و از اتاق بیرون رفت. مسعود چشمغرهای به سلمان رفت و شروع کرد به باز کردن دستان سلمان.
****
دستانم را در جهت مخالف میکشم و گردن و کمرم....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
گردن و کمرم را طوری میچرخانم که صدای مهرههایش دربیاید. خمیازه میکشم و به پنجره نگاه میکنم. همچنان هوا گرگ و میش است؛ اما ساعت هشت و نیم صبح را نشان میدهد.
صدایی از بیرون نمیآید. شاید دانیال خواب مانده است. ژاکت پشمی را دور خودم میپیچم و از تخت پایین میآیم. قفل در اتاقم را باز میکنم و از اتاق بیرون میآیم.
-دانیال... بیدار نشدی؟ مگه امروز نباید...
به اتاق دانیال میرسم و تختش را مرتب اما خالی میبینم. زیر لب میگویم:
رفته...
چطور توانسته بدون خداحافظی برود؟
از پلهها پایین میدوم. هیچکس در خانه نیست و تمام خانه مرتب و گردگیری شده. دوباره دانیال را صدا میزنم؛ شاید دستشویی باشد، یا توی یکی از سوراخ سمبههای خانه.
-دانیال...
جوابی نمیآید. لباسهای گرمش هم که به چوبلباسی آویزان بودند سرجایشان نیستند. کفشهایش هم. روی میز، کنار توپیلاکی که قبلا به من هدیه داده بود، یک کاغذ یادداشت گذاشته است.
روی میز، کنار توپیلاکی که قبلا به من هدیه داده بود، یک کاغذ یادداشت گذاشته است.
«ببخشید که بدون خداحافظی رفتم. دلم نیومد بیدارت کنم. انقدر پول برات گذاشتم که تا برگردم مشکلی نداشته باشی. لازم نیست خرید کنی، به اندازه یک ماه هرچی لازم داشتی رو خریدم. سعی کن زبانت رو تقویت کنی. با آدمای غریبه و مشکوک حرف نزن و تا جایی که ممکنه بیرون نرو. در رو حتما قفل کن. میدونم که از پس خودت برمیای. تا دو هفته دیگه برمیگردم. دوستت دارم.»
او واقعا رفته.
و من تنها هستم.
تنها.
سردم میشود و ژاکت را محکمتر دور خودم میپیچم. دلم برای دانیال تنگ نمیشود، ولی خانه کمی خالی به نظر میرسد. فقط دو هفته است. تا بیایم چشم بهم بزنم، دانیال برگشته و وارد مرحله دوم انتقاممان شدهایم.
مرحله اولش این است که دانیال به امریکای جنوبی برود و پولش را از بانکهاشان بیرون بکشد. پولهایی که اختلاس کرده بود را با هویتهای جعلی در بانکهایی در چند کشور امریکای جنوبی نگه میدارد. جاهایی که زیر پونز نقشه که هیچکس به ذهنش نرسد و سراغش نرود.
من هم قرار است فعلا اینجا بمانم و مواظب سرمایه اصلیمان باشم، اطلاعاتی که دانیال میگوید از موساد کش رفته. وقتی دانیال برگردد، در ازای امنیتمان اطلاعات را به سرویسهایی که با اسرائیل روابط خصمانه دارند میفروشیم. هنوز نمیدانم آن اطلاعات چه هستند و چقدر ارزش دارند؛ امیدوارم واقعا انقدر مهم باشند که از جانمان محافظت کنند.
یک دور تمام خانه را میگردم و از قفل بودن در و پنجرهها مطمئن میشوم. از پشت پنجره، خیابان را نگاه میکنم. مثل همیشه است: سکوت، برف و آسمان ابری و هوای گرگ و میش.
دانیال گفته بود چیزهای دیگری هم هست که لازم است بدانم؛ ولی نگفته بود چرا. گفته بود وقتی نیست میتوانم فلشش را بردارم و هرقدر دلم خواست در اطلاعاتش غوطه بخورم. و من این کار را میکنم.
فلش را زیر تشکش پیدا میکنم. همانجایی که خودش گفته بود؛ همراه یک یادداشت کوچک با دستخط دانیال:
-چندتا بکآپ ازش بگیر، یه جای امنتر قایمش کن، و لطفا از من متنفر نشو.
جمله آخر باعث میشود دستانم سوزنسوزن شوند. همین جمله قدم اول برای تنفر بود؛ به این معنا بود که احتمالا محتوای فلش، من را از دانیال متنفر خواهد کرد. تنفر با بیاعتمادی همراه بود؟ شاید.
تنم میلرزد؛ ولی دستانم نه. فلش را برمیدارم و به لپتاپ وصل میکنم.همان چند دقیقه اول، متوجه میشوم که این یک دفتر خاطرات دیجیتالی با ضمیمه سند و تصویر است؛ تمام آنچه دانیال به عنوان یک افسر ردهبالای عملیات خارجی به آن دسترسی دارد، تمام آنچه دانیال به عنوان فرزند یک خانواده یهودی بانفود درباره بقیه خانوادههای مهم صهیونیست میداند:
جزئیاتی از زندگی شخصی چندنفر از سیاستمداران و افسران ارشد نظامی و اطلاعاتی اسرائیل، عملیاتهایی که دانیال به نحوی درشان شرکت داشته، مراکز حساس و مهمی که دانیال با توجه به جایگاهش از آن باخبر است و برنامههای آینده موساد، تا جایی که جایگاه سازمانی دانیال به او اجازه میداده بفهمد.
هرچه بیشتر بررسی میکنم، بیشتر دهانم باز میماند. با اینها میتوان سیاستمداران را به جان هم انداخت، میتوان ارتش را وادار به کودتا کرد، میتوان به آتش شورش و جنگ داخلی در شهرکها جان تازه دمید، میتوان گنبد آهنین را از وسط به دو نیم کرد...
تنها چیزی که نه من نه دانیال دربارهاش فکر نکردیم، رسانهای کردن اینهاست. رسانهها هیچکاری نمیکنند. نهایتا کمی جنجال و....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
142983_356.mp3
4.05M
📖 ترتیل سریع جزء ۱۶ قرآن کریم
🎙 قاری محترم استاد معتز آقایی
❤️ #با_خدا_همکلام_شویم 👌
#ترتیل_سریع #ترتیل_جزء_شانزدهم
💢 حجم: ۳.۹ مگابایت
⏰ زمان: ۳۲:۵۰