💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
فرش وسط نیمکتها قرمز و نردههای جلوی محراب و سنگاب غسل تعمید طلاییاند.
همهچیز ساده است؛ حتی کشیش که با ردای بلند و سپید و یک گردنبند صلیب طلایی، روبه محراب و مجسمه مسیح ایستاده و با لحن آهنگین و صدای پرطنینش دعا میخواند.
هیچکس نیست، جز کشیش، من که پشت سرش با دستان گره شده به نیت دعا ایستادهام و دانیال که بر نیمکتهای ردیف آخر نشسته و صداش درنمیآید. راستش ایستادن اینجا برای من هم سخت است.
از ده دوازده سالگی به بعد کلیسا نیامدم؛ یعنی با خودم قرار گذاشتم در راهی که پدر و مادرم رفتند قدم نگذارم و خودم را وقف هیچ دین و مذهبی نکنم. پدر و مادرخواندهام مسیحیهای مومنی بودند؛ ولی به من اعتراضی نمیکردند. شاید امید داشتند وقتی کمی بزرگتر شوم، به راه بیایم. حالا خبر ندارند که عباس من را به کلیسا کشانده است.
«نیایشم را بشنو!
هر آنچه گوشتین است به سوی تو خواهد آمد.
آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا!
و فروغ جاودان را بر آنان بتابان.»
امروز به تقویم خورشیدی، سالگرد کشته شدن عباس است. #نهم_دی. مطمئنم پانزده سال پیش وقتی با چهار ضربه چاقو از پا درآمد، باورش نمیشد که مراسم سالگردش در قطبیترین منطقه مسکونی جهان، در یک کلیسا برگزار شود.
نمیدانم فایده دارد یا نه؛ ولی میخواهم هرکاری که ممکن است برای آرامش روحش انجام دهم. قبل از اینجا، به تنها مسجدِ گودتهاب رفتم، پولی به روحانی مسجد دادم که خرج افطاری نمازگزاران شود و بعد از آن برای عباس دعا کنند. مسلمانها به این کار میگویند خیرات. این را از افرا یاد گرفتم.
یکبار به من و آوید شیرینی داد و گفت برای مادرش حمد و سوره بخوانیم. بعد نگاهش به من افتاد و یادش آمد من نمیدانم حمد و سوره چیست، گفت فقط دعا کنم.
شاید بعد از دعای اینجا، سراغ یک شمن اینوئیت هم رفتیم که به روش خودش دعا کند. نمیدانم کدامشان درستاند، نمیدانم کدام خدا واقعا هست که دعاها را بشنود و نمیدانم اصلا سودی از این دعاها به عباس میرسد یا نه؛
فقط میدانم عباس خدا را قبول داشت و دعا را هم. میدانم که راه دیگری برای ادای دین به او ندارم.
«پروردگارا رحم کن!
مسیحا رحم کن!
پروردگارا رحم کن!»
بیرون شب است. شمعها میسوزند. چشمم میخورد به تصویر کوچکی از قاسم سلیمانی، روی میز موعظه کشیش. سخت به چشم میآید بس که کوچک است؛ و متعجبم که چطور پای قاسم سلیمانی به آخرین کلیسای روی زمین هم باز شده. دنیا کوچک است یا قاسم سلیمانی بزرگ؟
همچنان بیرون شب است. همچنان شمعها میسوزند و اشک میریزند. قاسم سلیمانی خودش را به مراسم سالگرد یکی از نیروهاش رسانده انگار و با همان شکوه و وقاری که باید یک فرمانده داشته باشد، گوشهای ایستاده و برای نیروی فقیدش دعا میکند.
کشیش میخواند، میخواند و میخواند. من به #عباس فکر میکنم. به #خدایی که میپرستید. به این که الان کجاست. به این که چرا دیگر ندیدمش. به این که واقعا زنده است یا نه. اصلا چطوری زنده است که من نمیفهمم؟
شاید مثل #مسیح، سه روز بعد از مرگش از گور برخاسته و به آسمان رفته. آن روز هم برای نجات من، از آسمان به زمین آمد و برگشت، همانطور که قرار است مسیح برای نجات مومنان به زمین برگردد.
«حقانیت او در یاد و خاطرهای همیشگی جای خواهد گرفت
و او از بدگوییها هراسی نخواهد داشت.»
چه کسی دیده که مسیح از قبر برخیزد و به آسمان برود؟
اصلا کی مسیح را دیده؟ کی خدای مسلمانها را دیده؟ چه داستانهایی بشر برای خودش میسازد... شیرین، رویایی، باورناپذیر و درعینحال چناناند که میتوانند قلبت را تسخیر کنند؛ طوری که با عمق وجود بپذیریشان. طوریکه بخاطر این داستانها و برای اثبات اینکه داستان تو درستتر است، حاضری به جان انسانهای دیگر بیفتی. مثل پدر داعشیام.
او هم داشت برای همین میجنگید؛میجنگید که ثابت کند آنچه باور دارد درست است. #خدای_او و همکیشانش به او دستور داده بودند که تا میتواند بکشد. تا میتواند وحشی باشد. بدرد و بسوزاند و نعره بکشد. خدای او دستور داده بودجهنم باشد و دنیا را جهنم کند.
عباس هم حتما فکر میکرد از طرف خدایش دستور دارد با پدرم و خدایش بجنگد؛ با خدای دانیال هم سر جنگ داشت. خدای دانیال حریص است. میخواهد دنیا را بگیرد و سیر همنمیشود.
بعضی خدایان تنبلاند، مثل خدایان هندی و بودایی که یک گوشه لمیدهاند و حرف از صلح و قناعت میزنند؛ یا مثل خدای مسیحیها که وقتی در جنگهای صلیبی و دادگاههای تفتیش عقاید حسابی خون ریخت و خون نوشید...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠