eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۷ و ۸ انگشتش را روی ماشه می‌گذارد و می‌خواهد شلیک کند که ناگهان یک زن با فریاد وارد طبقه می‌شود و به سمت درب اتاقی که در جوار اتاق سوژه است حمله‌ور می‌شود و همانطور که به زبان ترکی بد و بیراه می‌گوید به بدنه‌ی چوبی درب می‌کوبد. با دیدن این تصاویر روی صندلی‌ام فرو می‌روم و ناامیدانه به دبورا نگاه می‌کنم که اسلحه‌اش را در زیر لباسش جا می‌دهد. سوژه به داخل خانه برمی‌گردد و درب را می‌بندد. از حرص لگدی به میز پیش رویم می‌زنم و سپس دستم را روی شاسی بیسیم فشار می‌دهم تا به دبورا دستور بازگشت دهم: -برگرد خونه! دبورا بدون توجه به حرفی که می‌زنم کارت مخصوص اتاق سوژه را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و به سمت درب می‌رود. این بار با عصبانیت صدایش می‌کنم: -نمی‌شنوی؟ بهت گفتم این دستوره! برگرد خونه، ممکنه تله باشه... سوژه به کل ارزش نداره که بخوام سر جون تو ریسک کنم. دبورا با شنیدن حرفم مکثی می‌کند و سپس برمی‌گردد و نیم نگاهی به خانومی که در حال کوبیدن به درب است می‌اندازد. درب باز می‌شود و زن ناگهان با دو دست به سینه‌ی مردی که پشت درب ایستاده می‌کوبد و او را به داخل سالن می‌کشاند و سپس داد و فریادش را بیشتر از قبل می‌کند. دبورا سعی می‌کند عصبانیتش را کنترل کند. به قدری او را می‌شناسم که این موضوع را حتی از پشت مانیتورهای بزرگ داخل اتاق نیز متوجه می‌شوم. به سمت پله‌های اضطراری می‌رود و فورا محل را ترک می‌کند؛ اما من چند صد متر دورتر از هتل همانطور مشتاقانه به صفحه‌ی مانیتور زل می‌زنم تا ببینم این دعوای بد موقع زن و شوهری واقعیت دارد یا یک هیاهوی ساختگی برای جلوگیری از حذف کردن سوژه است! صدای زن و مردی که دعوایشان به داخل راه پله‌ها کشیده شده، هر لحظه بیشتر می‌شود و این اتفاق به قدری ادامه پیدا می‌کند که کارمندان هتل برای آرام کردن آن‌ها پیش قدم می‌شوند. به فاران نگاه می‌کنم که متوجه عصبانیتم شده است و گوشه‌ای بدون هیچ حرفی نشسته و کارش را پیش می‌برد. صدایش می‌کنم: -پاکت سیگارم رو بده، با اون فندک کنارش! بلافاصله سیگار و فندکم را به سمتم تعارف می‌کند. یک نخ از داخل پاکت بیرون می‌آورم و روشن می‌کنم. سپس کمرم را به پشتی صندلی‌ام می‌چسبانم که ناگهان چشمانم با صحنه‌ای عجیب مواجه می‌شود. سوژه درب اتاقش را باز می‌کند و بدون هیچ حرکت اضافه‌ای که جلب توجه کند، دکمه‌ی آسانسور را می‌زند و سوارش می‌شود. موس سیستم که زیر دستم است را حرکت می‌دهم و دوربین مداربسته هتل را روی نمایشگر آسانسور زوم می‌کنم تا بتوانم مقصد حرکت سوژه را ببینم. ناخودآگاه با صدای بلند فکر می‌کنم: -داره می‌ره طبقه همکف... فاران نگاهم می‌کند. بلافاصله به سمت مانیتور اشاره می‌کنم و می‌گویم: -براش تعقیب و مراقبت بزار، همین الان! فاران فورا تلفن سازمانی‌اش را برمی‌دارد و شماره دبورا را می‌گیرد تا از او بخواهد که چهار چشمی مراقب سوژه باشد. به فاران اشاره می‌کنم و می‌گویم: -می‌خوام تصاویر لحظه‌ای حرکت سوژه رو داشته باشم، برای کامل کردن عملیاتی که بهت ابلاغ شده عجله نکن، اجازه بده توی یه موقعیت بی‌سر و صدا و طوری که کمترین هزینه ممکن رو برامون داشته باشه کارش رو بساز. فاران تذکراتم را به دبورا منتقل می‌کند و من همانطور که با اضطراب و هیجان از روی صندلی بلند می‌شوم و در حال قدم زدن در اتاق هستم، به این فکر می‌کنم که آیا می‌شود ربطی بین دعوای آن زن و شوهر با عملیات ما پیدا کرد؟ عملیاتی که غیر از من و فاران و دبورا تقریباً هیچ کس از آن خبر دار نبود. پس... نمی‌دانم باید آن دعوا را اتفاقی بدانم یا... گیج شده‌ام و سعی می‌کنم تا خودم را از گرداب افکار زشت و زیبایی که به ذهنم هجوم آورده‌اند رها کنم؛ اما... فاران سکوت اتاق را می‌شکند: -آقا من تونستم به دوربین‌های کنترل ترافیک وصل بشم، می‌خواهید ببینید؟ به سمت میز فاران می‌روم و سوژه را می‌بینم که با کوله‌اش از هتل بیرون زده و به سمت خیابان می‌رود. دبورا با فاصله همراهش است و ما نیز می‌توانیم به صورت لحظه‌ای حرکاتش را زیر نظر بگیریم. سوژه بدون اینکه بخواهد سرعت قدم‌هایش را کم و زیاد کند و یا دنبال چیزی بگردد وارد یکی از کوچه‌های قدیمی نزدیک ایستگاه می‌شود. دبورا با فاصله‌ای مطمئن از سوژه وارد کوچه می‌شود. فاران فورا صدایش می‌کند: -دوربین‌های ما منطقه‌ی شما رو پوشش نمی‌ده، گزارش لحظه‌ای داشته باش. دبورا بعد از چند لحظه سکوت پاسخ می‌دهد: -خبر خوبی ندارم... ته کوچه بسته است؛ اما خبری از سوژه نیست... انگار آب شده رفته توی زمین! نفس کوتاهی می‌کشم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -یکی رو بفرست پی اون زن و مرده توی هتل! ✓فصل سوم «علیهان - باکو» درب اتاقم را باز می‌کنم و روبه‌روی زنی که سفارشم را برایم آماده کرده قرار می‌گیرم. سینی را با یک دست نگه داشته و همین موضوع هم من را مطمئن می‌کند که او...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۷ و ۸ انگشتش را روی ماشه می‌گذارد و می‌خ
مطمئن می‌کند که او خودش را به جای یک کارمند هتل جا زده است. سینی سفارشم را از او می‌گیرم و در حالی که دلشوره به تمام وجودم غلبه کرده است، به سمت اتاقم برمی‌گردم. با اینکه می‌دانم تا چند ثانیه‌ی دیگر از پشت سر به سمتم شلیک خواهد کرد؛ اما نباید غیر طبیعی رفتار کنم تا آن‌ها به لو رفتن نقشه‌شان شک نکنند. قرار گرفتن در چنین موقعیتی بسیار سخت و طاقت فرساست. به درون اتاق که می‌رسم ناگهان صدای فریاد زنی را می‌شنوم که وارد طبقه‌ی من شده و به سمت درب اتاق مجاورم حمله می‌کند. از فرصت به دست آمده استفاده می‌کنم و چرخی می‌زنم تا با زن خدمتکار رو به رو شوم. در حالی که هنوز یک دستش به زیر پیشبندش پنهان است، مات و مبهوت ایستاده و نگاهم می‌کند. درب اتاق را می‌بندم و بدون معطلی از چشمی نگاهش می‌کنم، چند قدمی به سمت درب می‌آید و در میان هیاهوی به وجود آمده در هتل از ورود به داخل اتاق منصرف می‌شود. سینی سفارشم را به روی زمین رها می‌کنم و به سمت لب‌تابی که درون اتاقم قرار گرفته می‌روم و هاردی که تحویل موساد داده بودم را از بدنه‌ی لب‌تاب جدا می‌کنم. هاردی که با اطلاعات جمع آوری شده توسط منابع من در بیروت توانسته بود آورده‌ی مالی خوبی را به همراه داشته باشد و این مقدار دستمزد برای یک عمر زندگی بدون دردسر کافی بود. نمی‌دانم چه کسی به دنبال نجاتم است؛ اما می‌دانم که آن‌ها نیز مورد اعتماد نیستند و باید بدون هیچ سر و صدایی خودم را گم و گور کنم. تمام این عملیات و خطراتی که به جان خریدم به نتیجه رسیده بود و من به همان نصف پولی که دریافت کرده بودم راضی بودم. در میان هیاهوی ایجاد شده از اتاقم خارج می‌شوم. کاملا حساب شده نفس می‌کشم و روی تک به تک قدم‌هایم متمرکز می‌شوم تا مبادا خیال کنند می‌خواهم از مهلکه فرار کنم. تا قبل از رسیدن آن پیام به خطم قرار بود من تا آخرین لحظات با موساد همکاری کنم و در کمال آرامش به لبنان برگردم؛ اما موساد به یکباره تصمیم به حذفم گرفت و همین موضوع هم همه چیز را خراب کرد... حالا من نمی‌دانم که چون کارشان با من تمام شده می‌خواهند از دستم خلاص شوند و یا چون سرویس دیگری من را زیر نظر گرفته است. با کمک دلال‌های اطلاعاتی که در مقابل دریافت پول خدمات خوبی به من می‌دادند فهمیده بودم که موساد ممکن است من را در یکی از چهار هتل معروف باکو اسکان دهد و با بررسی مسیرهای اطراف هر کدام تمرین کرده بودم که در صورت لزوم مطابق همان مسیرها راهی برای فرار از دست آن‌ها پیدا کنم. هزاران بار راه‌های فرار بدون دردسر را تمرین کرده بودم و حالا هم به همین دلیل است که با خیال راحت و قدم‌های استوار به سمت کوچه‌ای می‌روم که بعید است حتی محلی‌های اینجا نیز بدانند انتهایش به دلیل یک ساختمان سازی مسدود شده است. بدون شک حالا یک یا چند نفر از مأموران موساد در خیابان‌های باکو در حال تعقیب و مراقبت از من هستند و من علاوه‌بر اینکه باید از نقاط کور و دور مانده از دوربین‌های شهری و مغازه‌ها تردد کنم، باید رویارویی با عوامل میدانی موساد را نیز در نظر بگیرم. خونسرد وارد کوچه می‌شوم و نیم نگاهی به پشت سرم می‌اندازم، سپس با سرعت شروع به دویدن می‌کنم تا بتوانم زمان را از حریفم بگیرم. در پشت آخرین دربی که در کوچه قرار گرفته می‌ایستم و سپس با بازویم به بدنه‌ی فلزی و کهنه‌اش ضربه می‌زنم و بدون هیچ دردسری وارد یک خانه‌ی قدیمی و بدون سکنه می‌شوم. کف حیاطش پر از علف‌های هرز و برگ‌های خشکی است که از شاخه های درخت تنومندی که قد علم کرده سقوط کرده‌اند. بی‌توجه به دور و اطرافم وارد خانه می‌شوم و بعد از گذر از پذیرایی وارد یکی از اتاق‌هایی می‌شوم که گوشه‌ی سقفش تار عنکبوت‌های تلنبار شده به چشم می‌خورد و در سمت دیگر شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره‌اش باد سردی را به داخل اتاق تزریق می‌کند. از داخل صندوق کوچکی که در گوشه‌ی اتاق قرار گرفته یک دست لباس تازه برمی‌دارم و تمام لباس‌هایم را عوض می‌کنم و سپس با کلاه‌گیس فر و عینک گردی که کنار لباس‌ها گذاشته شده تغییر محسوسی در چهره‌ام ایجاد می‌کنم. پاسپورت جدید و مقداری پول که کف صندوق افتاده را برمی‌دارم و سپس از اتاق خارج می‌شوم تا با عبور از پذیرایی خاک گرفته و دیوارهای ترک برداشته خودم را به درب پشتی خانه برسانم... به جایی که با این ظاهر آفریقایی حالا هیچ کس حتی نمی‌تواند فکرش را بکند که من یک ایرانی هستم و جواهری در کوله‌ام پنهان شده که می‌تواند ریشه‌ی موساد را بسوزاند. ✨ ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم. حالا خیلی خوب میدانم که علاوه‌بر موساد، سرویس اطلاعاتی دیگری نیز به دنبالم است که باید خودم را از دست آن‌ها خلاص کنم. هوای باکو طوری است که وقتی در شهریور ماه به غروب نزدیک می‌شوی، گویی که عصرهای سرد آذر ماه را تجربه می‌کنی. سعی می‌کنم به افکار مختلفی که در سر دارم بی‌توجه باشم تا خللی در روند پروژه‌ای که برایم تعریف کرده‌اند ایجاد نشود. بعد از اینکه به خیابان می‌رسم کمی صبر می‌کنم تا چند ماشین از کنارم رد شوند و سپس برای یکی از ماشین‌ها دست بلند می‌کنم و سوار می‌کنم و با چندبار تغییر مسیر و تعویض ماشین موفق می‌شوم تا از باکو خارج شوم. هر چند که این تعداد تعویض ماشین برایم سخت و عذاب آور است؛ اما من موظفم تا پروتکل‌های امنیتی را بدون هیچ کم و کاستی انجام دهم. در ترمینال شهر خیردالان آذربایجان سوار یک اتوبوس می‌شوم و به سمت مرز ایران حرکت می‌کنم. از همان وقتی که تصمیم گرفتم تا از چنگ نیروهای امنیتی موساد فرار کنم، چندین و چند بار با در نظر گرفتن مسائل امنیتی، سعی کردم تا راه‌های ردگیری آن‌ها را خنثی کنم. باطری موبایل و لب‌تابم را بیرون آورده‌ام و در همان لحظه‌ی اولی که لوازمم را تحویل گرفتم از سلامت آن‌ها مطمئن شدم. بارها و بارها ماشین عوض کردم و چند ضد تعقیب سنگین نیز چاشنی کارم قرار دادم و حالا خیالم از این بابت راحت است که نمی‌توانند ردی از من پیدا کنند. فضای درون اتوبوس کاملا آرام و معمولی است. وقتی سوارش می‌شوم به بهانه‌ی جا به جایی کوله چند ثانیه فرصت پیدا می‌کنم تا به صورت تک تک مسافران خیره شوم و اگر فرد مشکوکی در بین آن‌ها قرار دارد بتوانم خطرش را احساس کنم؛ اما اینجا همه چیز امن است و همین موضوع نیز باعث می‌شود تا بعد از چندین و چند ساعت فرار و ضد تعقیب بتوانم نفس راحتی بکشم. بعد از پیاده شدن از اتوبوس در شهر مرزی جراکان و تجربه سفری نوزده ساعته از اتوبوس پیاده می‌شوم و وارد شهر می‌شوم. چرخی در بازار و اماکن پر رفت و آمدش می‌زنم. زن‌ها و مردهایی که هر کدام سرگرم انجام فعالیت‌های روزمره خود هستند را از نظر می‌گذرانند و چرخی در میان افراد می‌زنم تا اینطور بهتر بتوانم با روحیات و خلقیات آن‌ها آشنا شوم. من میتوانم متوجه ترکی حرف زدن آن‌ها شوم و گاهی حرف‌هایی می‌زنند که گوش‌هایم را نیز می‌کند. از آن دست حرف‌هایی که گوینده احساس می‌کند از زیر و بم مسائل حیاتی و جزئیات سیاست گذاری کشورها آگاه است. از بازار که خارج می‌شوم چرخی در بین موتور سوارهایی که ردیفی در کنار هم ایستاده‌اند می‌زنم تا بتوانم سوژه‌ام را پیدا کنم. حالا باید یک نفر را انتخاب کنم که بتوانم روی حرف نزدنش حسابی خاص و ویژه باز کنم. در بین موتورهای صف کشیده چشم می‌چرخانم و یک نفر را می‌بینم که با کلاه لبه دار روی موتورش نشسته و در حال سیگار کشیدن است. نزدیکش که می‌شوم خودش را جمع و جور می‌کند: -کجا می‌خوای بری؟ طوری وانمود می‌کنم که انگار متوجه حرف زدنش نمی‌شوم، سپس یک تکه کاغذ از درون جیبم بیرون می‌آورم و آدرسی که می‌خواهم من را به آن جا برساند را نشانش می‌دهم. باید طوری رفتار کنم که اگر بعدتر با دستگاه امنیتی آذربایجان روبه‌رو شد اطلاعات درستی از من نداشته باشد. با حرکت سر به من می‌فهماند که قبول نمی‌کند، منطقی هم به نظر می‌رسد... مسیری که تصمیم گرفته‌ام تا از آن رد شوم صعب العبور و پر پیچ و خم است. کمی از دلارهایی که در جیبم دارم را بیرون می‌آورم و نشانش می‌دهم. چند ثانیه‌ای مات و مبهوت نگاهم می‌کند و سپس چنگی به دلارهایم می‌زند و با حرکت دست به من اشاره می‌کند تا روی موتور بنشینم. همراه با موتور سواری که برای رساندنم به مرز حسابی دندان گردی کرد به مقصد می‌رسم. حالا باید مطابق نقشه‌ای که از قبل طراحی کردم خودم را به مرز آذربایجان برسانم... حتی در عمق تنهایی خودم نیز فکر نمی‌کردم که روزی مجبور شوم از این راه اضطراری برای فرار از دست موساد و خارج شدن از باکو استفاده کنم. هزار سوال در ذهنم چرخ می‌خورد که جواب درست و درمانی برای هیچ کدام از آن‌ها ندارم... چه کسی به دنبال نجاتم است؟ از کجا فهمیدند که موساد به دنبال حذف من است و نجات جان من چه سود و منفعتی برای آن‌ها دارد که ریسک ارسال پیام به خط من را به جان خریده‌اند... غیر از موساد باید از دست چه کسانی فرار کنم تا بتوانم از پول هنگفتی که به جیب زده‌ام نهایت استفاده را ببرم. دست و پایم شروع به لرزیدن می‌کند و در حالی که به همه کس و همه چیز مشکوک شده‌ام، سوار موتور می‌شوم تا خودم را به یکی از روستاهای مرزی آذربایجان برسانم. در میان راه و بعد از چندین ساعت موتور سواری کنار یک قهوه خانه نه چندان تر و تمیز توقف می‌کنیم. من از درون کوله‌ام بطری آبم را بیرون می‌آورم و سر می‌کشم.
موتور سوار نیز گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد تا با استفاده از مترجم گوگل حرفش را به گوشم برساند: -عبور از این کوه‌ها اصلا برای شب مناسب نیست، احتمال داره بین راه با هر چیزی مواجه بشی. از شنیدن حرفش جا می‌خورم، گوشی‌اش را می‌گیرم و برایش می‌نویسم: -باید چیکار کنم؟ فورا می‌گوید: -یه راه بی‌دردسر پیدا کن، یا قید اون روستا رو بزن... گوشی‌اش را از بین دستانش می‌قاپم و برایش می‌نویسم: -خودت تا الان این راه رو اومدی؟ چند لحظه مکث می‌کند و سپس انگشتانش را روی صفحه‌ی گوشی‌اش می‌کوبد: -همه‌ی اونایی که کنار من بودن هم این راه رو هزار بار رفتند... نکنه فکر کردی تو اولین نفری هستی که اینجا رو پیدا کردی؟ گوشی‌اش را می‌گیرم و با خواندن چیزی که برایم نوشته می‌خندم. کمی دیگر از آب درون بطری‌ام می‌نوشم و سپس بدون آن که بخواهم حرف دیگری بزنم گوشی‌اش را پس می‌دهم و به سمت قهوه خانه می‌روم که ناگهان به زبان فارسی می‌گوید: -برای منم یه بطری آب بگیر؟ خشکم می‌زند. او تا به حال فارسی حرف نزده بود. اولش کمی ترکی آذربایجانی صحبت کرد و بعد هم سعی کرد تا با انگلیسی حرف زدن دست و پا شکسته‌اش منظورش را به من برساند؛ اما حالا...به سمتش برمی‌گردم و گوشی‌اش را می‌گیرم و در برنامه ترجمه‌ای که هنوز روی صفحه اش باز است، برایش می‌نویسم: -تو‌ فارسی حرف زدی یا من اشتباه کردم؟ بدون آن که بخواهد از مترجم آنلاین برای انتقال بیانش استفاده کند، به فارسی جوابم را می‌دهد: -تو که نیازی به مترجم نداری، چرا می‌خوای باهام بازی کنی! شانه‌ای بالا می‌اندازم و بی‌تفاوت به انگلیسی زمزمه می‌کنم: -من نمی‌فهمم چی می‌گی... بهتره که بیخیال بشیم! سپس چند قدم دیگر از او فاصله می‌گیرم تا این که ضربه‌ی دوم را کاری‌تر از قبل به طرفم شلیک می‌کند: -کلاه گیسی که روی سرت گذاشتی جا به جا شده... هنوزم می‌خوای فیلم بازی کنی؟ ناشیانه دستم را به سمت موهایم می‌برم تا وضعیت کلاه گیسم را چک کنم که ناگهان صدای خنده اش بلند می‌شود: -که گفتی فارسی نمی‌فهمی آره؟ گند زدم! این که چطور باید جمعش کنم را نمی‌دانم؛ اما خیلی خوب می‌دانم که خراب کردم. یک لحظه تمرکزم را از دست دادم و حالا... به سمتش برمی‌گردم و به فارسی می‌گویم: -تو کارت روندن اون موتوره، مگه نه؟ خونسردانه به چشم‌هایم زل می‌زند و می‌گوید: -من غیر از موتور سواری کارهای دیگه ای هم بلدم! لبخند می‌زنم: -خیلی خب، کرایه‌ی تا اینجا رو بردار و بقیه‌ی پول‌هایی که به جیب زدی رو پس بده تا به کارهای دیگه‌ت برسی. راننده کاملا مطمئن نگاهم می‌کند و می‌گوید: -نمی‌خوای بدونی چه کارهایی غیر از موتور سواری بلدم؟ به نظرم خیلی باید مهم باشه... با لحنی کاملا جدی حرف می‌زنم: -نیست! بدون معطلی می‌گوید: -حتی اگه بدونی اون پیام مهم رو من برات فرستادم؟ یخ می‌زنم. احساس می‌کنم خون در رگ‌هایم متوقف شده! او همانی است که پیام نجاتم را برایم فرستاد؟ اینجا چه کار می‌کند؟ چطور توانسته بعد از آن همه مراقبت و ماشین عوض کردن و استفاده از مسیرهای دست چندم من را پیدا کند؟ روی موتور می‌نشیند و با حرکت سر اشاره می‌کند که پشتش بنشینم، چاره‌ی دیگری ندارم...با اکراه روی موتور سوار می‌شوم و می‌خواهم حرفی بزنم که خودش پیش دستی می‌کند: -چیزی نپرس! این منطقه خاک‌های خشک پخش شده رو هوا کم نداره... اگه بخوام لب باز کنم و حرف بزنم دهنم پر از خاک می‌شه. ناچار حرفی نمی‌زنم و تنها در طول مسیر چندبار به پشت سرم نگاه می‌کنم که از امن بودن این بیابان بدون آب و علف مطمئن شوم. غیر از من و موتور سوار ایرانی که همه چیز را در موردم می‌داند، هیچکس در این حوالی نیست و این بهترین فرصت برای خلاص شدن از دستش است.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
موتور سوار نیز گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد تا با استفاده از مترجم گوگل حرفش را به گوشم برساند:
در سر یکی از پیچ‌هایی که درون کوه قرار گرفته تابی به موتور می‌اندازم تا تعادلش را از دست بدهد. فرمان را دو دستی می‌چسبد تا بتواند جلوی زمین خوردن ما را بگیرد؛ اما من تکان شدیدی به موتور می‌دهم و هر دو ما را به زمین می‌اندازم. حالا بهترین فرصت برای جبران اشتباه یکی دو ساعت قبل است، با سرعت خودم را رویش می‌اندازم و مشت محکمی به گیج‌گاهش می‌کوبم. ضربات بعدی را یکی پس از دیگری نثار صورتش می‌کنم که به یک باره دستم را پس می‌زند. می‌خواهم بی‌توجه ضربه‌ی بعدی را بزنم که تکانی به خودش می‌دهم و من را از رویش کنار می‌زند. مشخص است که نمی‌خواهد به من آسیبی برساند. بعد از کنار زدنم دستی به صورتش می‌کشد؛ اما من بی‌توجه به رفتار او چاقویی بزرگ را از بند کمرم بیرون می‌آورم و به سمتش می‌روم تا ضربه‌ی کاری‌ام را به او وارد کنم... ✨ادامه دارد..... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می‌کنم و در حالی که چاقویم را با دست راستم نگه داشتم، سعی می‌کنم تا به گردنش ضربه‌ای وارد کنم؛ اما در کسری از ثانیه مچم را می‌گیرد و با نوک پا ضربه‌ای به روی دستم می‌زند که بی‌اراده چاقویم به زمین می‌افتد. هنوز مبهوت از ضربه دقیقش هستم که با ساق پا روی رانم می‌کوبد و من را نقش زمین می‌کند. پایم قفل می‌کند و در یک لحظه درد به تمام اعضای تنم رخنه می‌کند. ناخواسته شروع به لرزش می‌کنم و سعی می‌کنم با دست ران پایم را فشار دهم؛ اما بی فایده است. همانطور که از درد به خودم می‌پیچم نگاهش می‌کنم که همچنان مشغول پاک کردن خونی است که از گوشه‌ی لبش جاری شده... نگاهی یک وری به من می‌اندازد و بدون آنکه توجه بیشتری کند به سمت موتورش می‌رود تا جلوی خالی شدن باکش را بگیرد. موتور را روی جک می‌زند و چفیه‌ای که دور گردنش دارد را باز می‌کند و به سمتم می‌آید. او بیش از حد خونسرد است و این موضوع من را حسابی نگران می‌کند. نمی‌دانم گیر ماموران موساد افتاده‌ام که می‌خواهند خودشان ایرانی جا بزنند یا واقعا ایرانی‌ها آمارم را از باکو داشتند... شاید هم از قبل‌تر... لعنتی! آنقدر خونسرد در این بیابان بی آب و علف قدم می‌زند که احساس می‌کنم می‌توانم بار دیگر غافلگیرش کنم؛ اما نمی‌توانم... پایم قفل کرده و او خیلی خوب از این موضوع با خبر است. نمی‌دانم چطور می‌تواند این کار را انجام دهد؛ اما خیلی خوب می‌دانم که او نقاط خاصی را برای اصابت ضرباتش انتخاب می‌کند و همین نقاط خاص عصبی نیز می‌تواند من را اینگونه زمین‌گیر کند. با اینکه از درد به خودم می‌پیچم؛ اما زیر چشمی نگاهش می‌کنم تا شاید بتوانم حرکت بعدی‌اش را حدس بزنم. خاک لباس هایش را می‌تکاند و آرام آرام به سمتم می‌آید و کنارم می‌نشیند: -هنوز درد داری؟ چشم‌هایم را می‌بندم و پلک‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم. دستی به روی ران پایم می‌کشد و کمی تکان می‌دهد، دردم بیشتر می‌شود و صدای فریادم را بیابان را پر می‌کند. دستش را از روی پایم برمی‌دارد، شروع به گشتن جیب‌هایم می‌کند، سپس کیفم را وارسی می‌کند و نگاهی به هاردی که درون آن است می‌اندازد. اعتراض می‌کنم: -چیکار اون داری؟ جوابی نمی‌دهد، صدایم را بلندتر می‌کنم: -دارم باهات حرف... مشت محکمی به دلم می‌زند و از کنارم بلند می‌شود. در یک لحظه نفسم بند می‌آید، فریاد می‌کشم تا حد گریه کردن پیش می‌روم؛ اما خودم را کنترل می‌کنم. از درون جیب پیراهنش دستگاهی را بیرون می‌آورد و نزدیک هارد می‌گیرد. سپس به سمتم می‌آید. طاقت نمی آورم، دست‌هایم را به سمتش می‌گیرم و ملتمسانه حرف می‌زنم: -تو رو خدا نزن، باور کن دیگه طاقت ندارم... گه خوردم، هر چی بخوای بهت میگم فقط نزن... تو رو خدا... بالاخره راضی می‌شود تا حرف بزند: -در طول مدتی که کنارشون بودی، پیش اومد که این هارد از جلوی چشمات دور بشه؟ از شنیدن سوالش شوکه می‌شوم. چند ثانیه مکث می‌کنم تا متمرکز شوم... منظورش از این سوال چیست؟ برقی در چشم‌هایم می‌زند و احساس می‌کنم که راه خلاص شدنم را پیدا کرده‌ام. حالا وقت آن رسیده که با یک دروغ سنگی پیش پایش بگذارم و طوری وانمود کنم که ممکن است درون هارد ردیابی کار گذاشته باشند: -آره... این هارد رو خودم ازشون گرفتم. مردی که کنارم نشسته چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: -یعنی اونا این هارد رو بهت دادن؟ به محض اینکه سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم ضربه‌ی دیگری به شکمم می‌زند که در لحظه تمام غذای دیشبم را بالا می‌آورم. انگار دیگر نمی‌شنود که چه می‌گوید، شبیه یک ربات عمل می‌کند و من را برمی‌گرداند و دست‌هایم را چفیه‌ای که از دور گردنش باز کرده بود می‌بندد. سپس کیسه‌ای مشکی رنگ از درون جیبش بیرون می‌آورد و درون سرم می‌کشد. بدنم شروع به لرزیدن میکند و وحشت زده به التماس می‌افتم: -تو رو خدا بگو می‌خوای چیکارم کنی؟ گه خوردم، غلط کردم... آقا هارد رو من دادم بهشون، اصلا هم از جلو چشمم دور نشد... به هر چی که می‌پرستی قسم دروغ نمیگم. نمی‌شنود! نمی‌دانم چطور می‌تواند در آن واحد گوش‌هایش را از کار بیاندازد. کیسه را روی سرم می‌کشد و دیگر همه چیز در پیش چشم‌هایم سیاه می‌شود، فقط متوجه می‌شوم که دستی از پشت یقه‌ام را می‌گیرد و را روی موتور می‌نشاند. صدایش را قبل از روشن کردن موتور می‌شنوم: -کافیه یه بار دیگه خریت کنی و هوای کوماندو بازی به سرت بزنه، اونوقت دیگه مجبور می‌شوم یه جور دیگه باهات رفتار کنم. هیچ حرفی نمی‌زنم و بدون آن که بخواهم و یا حتی بتوانم حرکتی انجام دهم، تلاش می‌کنم تا در این جاده‌ی پر فراز و نشیب بیابانی تعادلم را حفظ کنم. ✓فصل چهارم «عماد - خانه امن، روستای مرزی آذربایجان» بعد از انتقال علیهان به خاک ایران تا حدودی خیالم راحت شده است. سازمان یک خانه حیاط دار قدیمی برای ما تدارک دیده که..
که کارهای مربوط به پرونده را در آن پیگیری کنیم. این خانه‌ی قدیمی که با پانزده پله از حیاط جدا می‌شود، سه اتاق دارد که ما در پذیرایی‌اش مستقر شده‌ایم. دور تا دور اتاق با پشتی‌های قدیمی قرمز رنگ چیده شده است و فرش دستبافتی که در اتاق پهن شده فضای سنتی و دلنشینی را تشکیل می‌دهد. گوشه‌ی پرده‌ی اتاق را کنار می‌زنم و نگاهی به خانه‌های رو به رو می‌اندازم و رفت و آمدهای درون کوچه می‌اندازم. غروب خورشید مردم را کم کم به سمت خانه‌هایشان سوق می‌دهد و تب و تاب را از دل این روستای زیبا می‌گیرد. پرده را با ظرافت و دقت می‌کشم تا مبادا نقطه‌ای از درون خانه در دید قرار بگیرد. سپس تلفن ماهواره‌ای را از درون جیبم بیرون می‌آورم و شماره کمیل را می‌گیرم. خیلی طول نمی‌کشد که جواب می‌دهد: -سلام آقای برادر، رسیدی به سلامتی؟ با شنیدن صدایش لبخند به روی لب‌هایم گل می‌اندازد: -سلام و ارادت بزرگوار. آره الحمدلله، اوضاع شما چطوره؟ چی کار کردی با رفیق ما؟ پر انرژی حرف می‌زند: -از کی تا حالا شما رفیقای این مدلی پیدا کردی؟ بزار آبجی راضیه رو ببینم، از سیر تا پیاز ماجرا رو می‌زارم کف دستش! صدای خنده ام بلند می‌شود: -خدا ان‌شاءالله جوابت رو بده که ساخته شدی واسه اذییت کردن من. کمی می‌خندد و با جدیت ادامه می‌دهد: -الحمدلله اوضاع اینجا خوبه. رفیقت هم بعد از استعفا از شغل قبلیش یه هدیه‌ی تپل بهمون داد. متوجه حرفهایش می‌شوم. بی‌شک زنی که با پوشش گارسن برای سوژه ما غذا آورده بود و می‌خواست کارش را بسازد در رستوران نمانده است. با ذوق می‌پرسم: -اونوقت چه هدیه‌ای ازش گرفتی؟ کمیل هوشمندانه پاسخ می‌دهد: -یه آدرس جدید از محل کارش، یه آدرس تپل که از زیر دستمون در رفته بود... گمونم حدست درست بود عماد، این یکی به خوب کسایی وصله. لبخندی می‌زنم و درحالیکه به هزار نکته فکر می‌کنم از کمیل بابت زحماتش تشکر می‌کنم و از او می‌خواهم تا مأموریتش را با دقت فراوان و ظرافتی خاص ادامه دهد تا مبادا این شاه ماهی از دست ما سر بخورد. بعد از خداحافظی با کمیل به مهندس نگاه می‌کنم که در گوشه‌ی اتاق نشسته و درحالیکه از شدت سرمای هوا به بخاری برقی کوچکی که کنارش روشن چسبیده مشغول وارسی محتوای درون هارد است. علیهان نیز در اتاق دیگر به یک صندلی بسته شده است و بی‌تفاوت به داد و فریادهای مداومش هنوز با کسی دیدار نکرده است. تبلتم را برمی‌دارم و به تصاویر دوربین‌های اتاق علیهان نگاه می‌کنم. کلافه است و استرس دارد خفه‌اش می‌کند. این را به راحتی می‌شود از تکان‌های مداوم دست و پایش فهمید. گاهی گردنش را به چپ و راست حرکت می‌دهد و لحظه‌ای بعد سعی می‌کنم با کمک کتف، بینی‌اش را بخاراند. به سمت مهندس می‌روم و او نیز با دیدن من کمی از چایی درون فلاسک را برایم می‌ریزد و تعارفم می‌کند: -بفرمایید قربان. با دست تعارفش را رد می‌کنم: -تازه وسط‌های شهریوریم که اینجوری چسبیدی به بخاری ها. مهندس می‌خندد و خجالت زده می‌گوید: -آقا خیلی سرده این منطقه... هر جور حساب می‌کنم اصلا به شهریور ماه نمی‌مونه. لبخند کمرنگی می‌زنم و می‌پرسم: -چه خبر از سوغاتی این بزرگوار؟ ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید: -سیستم ایمنی هارد خیلی پیچیده و عجیب و غریب نبود. هفت هشت دقیقه‌ای تونستم بازش کنم. تکه کاغذی را به سمتم تعارف می‌کند و ادامه می‌دهد: -این هم رمزی بود که روش گذاشته بودند. ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم: -محتواش چی؟ چیز به درد بخوری توش هست؟ مهندس با تأسف سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -متاسفانه بله آقا. انگار متمرکز روی حزب الله بوده و اطلاعات خیلی مهم و حیاتی هم ازشون به دست آورده... سپس با انگشت پوشه‌های مختلف را نشانم می‌دهد و می‌گوید: -مثلا توی این پوشه یه تعداد از قطعاتی که مهندسان آموزش دیده حزب الله در حال ساخت و استفاده روی جنگ افزار هاشون هستند به تفکیک جمع آوری شده... یا این یکی که اسامی چند نفرشون به همراه یه بیوگرافی درست و درمون آرشیو شده! آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -این که خیلی بده! اینا گنجینه‌های حزب الله هستند. چطور اینقدر راحت این اطلاعات... مهندس حرفم را قطع می‌کند: -آقا متاسفانه اوضاع بدتر هم میشه. ساعت رفت و آمد و جزئیات مهم زندگی‌ش هم تو یکی دیگه از این پوشه‌ها هست. به نظر باید دنبال یکی بگردیم که خیلی به سید نزدیکه... شاید تو حلقه‌ی اولیه‌ی تیم حفاظتش! ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرف‌های مهندس شوکه می‌شوم. جزئیات دقیق و مهم از سیدحسن نصرالله؟ مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم: -با تهران هماهنگ شو و چک کن ببین این اطلاعات تا حد درسته؟ شاید این یارو یه مشت چرت و پرت تحویل موساد داده باشه. مهندس با حرف‌هایش اجازه‌ی خوش خیالی نمی‌دهد: -چشم آقا؛ ولی جسارتا خیلی بعیده که اینطور باشه. اولا موساد بابت هاردی که از این گرفته بهش یه چیزی معادل ده میلیارد داده! تازه قرارشون دو تا ده میلیارد بوده که اونا مطابق معمول زیرش زدن و قصد جونش رو کردن... اونا از این پول‌ها به هر کسی هم نمی‌دن. حرفم را اصلاح می‌کنم: -درست میگی. حتی کمیل هم معتقده این یارو با حلقه‌ی نزدیک به نتانیاهو ارتباط گرفته و با گرفتن رد همکاری‌هاش توی باکو داریم به خونه امن‌هایی می‌رسیم که خیلی برامون ارزشمند و گرانبهاست. مهندس سری به نشان تایید تکان می‌دهد. از او می‌خواهم تا زیر و بم هاردی که در دست گرفته تا تحویلم دهد و سپس خودم به سمت اتاق علیهان می‌روم تا مرحله اول بازجویی از او را شروع کنم. چند باری با پشت دست به درب می‌کوبم و وارد می‌شوم. درون اتاق یک میز و دو صندلی رو به روی هم قرار گرفته است. روی میز یک طرف آب و دو لیوان پلاستیکی است؛ اما علیهان به دلیل بسته بودن دست‌هایش به صندلی اجازه‌ی استفاده از آن را نداشته است. یک صندلی دیگر نیز در کنار درب ورودی است که بی‌گمان علیهان بارها به سمتش برگشته و نگاهش کرده است. وارد اتاق که می‌شوم گردنش را به سمت درب می‌چرخاند که با اولین واکنش من رو به رو می‌شود: -قانون اول، دیگه هیچوقت به پشت سرت برنگرد. سرش را برمی‌گرداند و من کمی صندلی کنار درب را جا به جا می‌کنم و درحالیکه درب اتاق را می‌بندم با صدای بلند می‌گویم: -حاج آقا بفرمایید بشینید. خیالتون راحت، اگه بگه برنمی‌گرده... میشه روی حرفش حساب کرد. سپس به سمتش می‌روم و دستش را باز می‌کنم و خودم نیز رو به رویش می‌نشینم: -آب بخور. گرفته و بی‌حال به نظر می‌رسد: -میل ندارم. لبخند می‌زنم و همانطور که دستگاه ضبط صدایم را روی میز می‌گذارم، می‌گویم: -لب‌هات خشک شده، یه کم آب بخور تا شروع کنیم. سر ناسازگاری برمی‌دارد: -گفتم که... دستم را روی میز می‌کوبم و از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم، سپس کمی از آب پارچ را درون لیوان می‌ریزم و همانطور که لیوان را جلویش می‌گذارم، می‌گویم: -خدابیامرز مادربزرگم همیشه می‌گفت آب نطلبیده مراده! آدم خوبه وجدان داشته باشه، مرام و معرفت میگه باید به گوسفند هم قبل قربونی کردنش آب داد، شما که جای خود داری بزرگوار! روی صندلی‌ام می‌نشینم و درحالیکه به چشم‌های خیره‌اش زل می‌زنم، می‌گویم: -قانون دوم، روی حرف من حرف نمی‌زنی! نفس عمیقی می‌کشد و لیوان آب را برمی‌دارد و نزدیک دهانش می‌کند.نیم خیز می‌شوم و دستم را زیر لیوان نگه می‌دارم: -کامل... همه‌اش رو یه نفس سر بکش... آهان... سر بکش! خیلی خب... خیلی خب پسر حرف گوش کن. به روی صندلی می‌نشینم و دستگاهم را روشن می‌کنم: -نام، نام خانوادگی و نام پدر! لیوان آب را روی میز می‌گذارد و نفس کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -صمد خدا دوست، فرزند رضا. صفحات باز شده‌ی روی تبلتم را چند باری ورق می‌زنم و سپس می‌گویم: -بریم سر اصل مطلب؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. ادامه می‌دهم: -تا چقدر می‌تونیم به اطلاعاتی که توی اون هارد هست اعتماد کنیم؟ مردد می‌شود. من می‌دانم که او هنوز نمی‌داند گیر چه کسانی افتاده است. گاهی خیال می‌کند مأموران موساد در حال یک دستی زدن به او هستند و گاهی هم فکر می‌کند که نیروهای امنیتی آذربایجان گرفتارش کردند. هنوز به سوالم جواب نداده که تصمیم می‌گیرم روشنش کنم: -من می‌دونم چی توی ذهنت داره می‌گذره. بهش توجه نکن! من امروز قراره یه سری سوال ازت بپرسم که جواب خیلی‌هاش رو می‌دونم؛ ولی مجبورم ازت مطمئن بشم تا صداقتت بهم اثبات بشه. حالا بدون این که بخوای با ملاحظه و زیر و رو کشیدن بهم جواب بدی، سعی کن باب همکاری رو باز کنی. علیهان خیره نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. آه کوتاهی از سر تاسف می‌کشم و می‌گویم: -حرف‌هام واضح بود علیهان درگاهی! شوکه می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید: -حتی موساد هم نمی‌دونست که فامیلی من درگاهیه. لبخند می‌زنم: -من اگه از طرف موساد اومده بودم که فراریت نمی‌دادم، می‌دادم؟ چیزی نمی‌گوید، بی‌حوصله می‌گویم: -نمی‌خوای حرف بزنی؟ خودش را جمع و جور می‌کند: -نمی‌دونم چی باید بگم... یعنی... نمی‌دونم شما دقیقا چی رو نمی‌دونید که باید بگم!