eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام لیستی که سنجاق شده نگاه کنین https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 رمان امنیتی انواع و اقسامش رو گذاشتیم امنیتی و سیاسی امنیتی و عاشقانه امنیتی و انقلابی (اوایل انقلاب) امنیتی و پلیسی
نویسنده عزیزمون دارن مینویسن🥰🌹 سلام رمان خوب و آموزنده پیدا نکردم هنوز
بله جلد سوم هم داره که دارن مینویسن تموم بشه میذارمش کانال🥰🥲
🌱پ‍‌ای‍‌ان‍‌ ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس‍‌ ه‍‌ا خداوندا ما را هم حزبی، یار و یاور، غمخوار و زمینه ساز ظهور و مولای غریبمون حضرت مهدی صاحب الزمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده❤️🤲 🌱پشتیبان و فدایی ولایت باشیم. الهی آمین 🌱شبتون نورانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــــــــــد و چهـــــــــــــــــــــل و چـــــــــــــــــــــهار😇 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ طاهره‌سادات حسینی 💙چند قسمت؟ ۳۴ با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 🕊قسمت ۱ و ۲ 🌷مرضیه حدیدچی دباغ _آخر شما زنها رو چه به مبارزه؟! برید خونه بچه‌داری‌تون رو بکنید، تو که هشت تا بچه داری، برو بچسب به شوهر و بچه‌هات، در افتادن با شاه مملکت به شما چه؟ سرباز اینها را زیر لب میگفت و دست و پاهای زن جوان ۳۴ ساله را به صندلی میبست... در همین حین صدای مأمور ساواک بلند شد : _دوساعته داری چه میکنی؟ زودتر اون کلاه فلزی را روی روسرش بگذار و وصلش کن به برق... سرباز نگاهی دیگر به چهرهٔ زجر کشیدهٔ زن انداخت، چشمی گفت ،کلاه را بر سر زن گذاشت، سیم برق را به کلاه وصل کرد و با اشاره بازجو به بیرون رفت. مأمور ساواک همانطور که شلاق را برکف دستش میزد ، جلوتر آمد، شلاق را بالا برد و محکم بر روی پاهای زن فرود آورد و با صدایی بلند فریاد زد: _خانم مرضیه حدیدچی دباغ، فرزند علی پاشا حدیدچی و همسرِ محمدحسن دباغ که گویا درس از شوهرت میگیری ،شنیدم اونم از همین خرابکاراست، شنیده ام شوهرت شده مراد و تو هم مرید ایشان و‌ پا ،جای پای او میگذاری، دوباره گذر شما به اینجا افتاد، خودت خوب منو میشناسی که چقدر بی رحمم اینبار مثل دفعه قبل نیست هااا، اون دفعه چون همه فکر کردند داری واقعا می‌میری آزادت کردند، اما مثل اینکه دوستانت به زندگیت خیلی علاقه داشتند، بردند بستریت کردند و عملت کردند و جونت را خریدند، اما این‌بار یا اعتراف میکنی یا می‌کشمت....بگو از کی خط میگیری؟ ارتباطت با خمینی چطوریه؟ اعلامیه‌ها را از کجا میاری؟ نکنه از تو همون حوزه ای که درس خوندی به دستت میرسه هااا؟؟ زن خیره به نقطه ای کور روی دیوار سیاه زندان، هیچ عکس العملی نشان نمیداد. نه فحش های ساواکی و نه ضربات شلاقش، هیچ کدام زبان او را باز نکرد. بازجو که از مقاومت زن پیش رویش به ستوه آمده بود، مثل گرگی زخمی به طرف زن آمد و همزمان با خاموش کردن سیگارش پشت دست زن، جریان الکتریسیته را وصل کرد و ولتاژ آن را کم و زیاد میکرد ، تمام بدن زن می‌لرزید. چشمانش سیاهی می‌رفت و انگار پیش چشمش هشت فرزندش ،رژه میرفتند، او باید تحمل میکرد بالاخره این سالها هم میگذرد، نور امیدی در دلش بود که انگار نوید آینده ای زیبا را میداد. دوباره و دوباره ولتاژ برق را کم و زیاد کرد، درد تا مغز استخوان زن میپیچید ، زن با خود میگفت : " نکند این بلاها را هم به سر دخترم رضوانه آورده باشند؟!" بغض گلویش را فرو داد و اینبار صدای از ته حلق زن بیرون آمد. بازجو لبخند کریهی بر لب نشاند و گوشش را به دهان زن نزدیک کرد و صدایی ضعیف شنید که میگوید: _یا زینب... بازجو عصبانی شد ولتاژ برق را زیاد کرد و همزمان با شلاق به جان او افتاد و مرضیه بیهوش شد و همراه صندلی بر زمین افتاد. باز امیدی به زندگی اش نبود ، پس ساواک تصمیم گرفتند او را آزاد کنند که اگر زنده ماند با تحت نظر گرفتن او به هستهٔ اصلی تشکیلاتشان دست پیدا کنند. مرضیه از زندان مخوف ساواک برای دومین بار آزاد شد، تعلل جایز نبود باید به خارج از کشور میرفت ، تا هم جانش در امان باشد و هم آموزش ببیند. سال پنجاه و سه است و مرضیه به دور از خانواده در آن سوی مرزهای ایران، جایی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزشهای نظامی و چریکی میبیند، در گروهی عضو است که زیر نظر محمد منتظری ست و این زن یکی از اعجوبه‌های این گروه هست تا جایی که مأموریت های سخت به او میدهند و مرضیه هر زمان در یکی از کشورهای اروپایی ست گاهی در عربستان و گاهی انگلیس و فرانسه و گاهی هم در عراق به سر میبرد ،اما هرجا که هست همقدم با مبارزین آزادی‌خواه گام برمی‌دارد تا اینکه در سال پنجاه و هفت به او خبری میدهند...خبر می‌دهند که خبری در راه است... به او می‌گویند که امام خمینی به پاریس تبعید شده و مژده می دهند که مسؤلیت اندرونی بیت امام بر عهده اوست، گرچه مسؤلیت خطیریست اما بسیار شیرین و دلنشین است او مرید است و قرار است در بَر مرادش باشد. پس سراز پا نشناخته به پاریس میرود، خارج از کشور با نام های مختلف او را صدا میزنند خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی ،خواهر طاهره..‌ و او اینک به نام خواهر طاهره دباغ خو گرفته است. بهمن است و نفحات پیروزی به مشام میرسد ، خواهر طاهره دباغ همراه امامش که چون جان دوستش میدارد وارد ایران می‌شود. انقلاب نوپاست و باید طرحی داد که تا نهال انقلاب به بار مینشیند از آفت ها در امان بماند ، پس طرح تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مطرح میشود و باز هم مرضیه دباغ قد علم میکند تا برای کشورش مادری کند و اینبار لباس سپاه برتن میکند و فرماندهی سپاه همدان را برعهده میگیرد.