eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
این ینی دارم راه رو درست میرم😊 اینم خودش یه انتقاده
انتقاد به جا و سازنده😇😌👌
اینم یه انتقاد دیگه🙈
🍃از عارفی پرسیدند: از کجا بفهمیم در خواب یا نه؟! 🌸ایشان فرمودند؛ ....😓👆 🙏الهی همه ما را از خواب بیدار کن😭🙏 🍃 🌸https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🍂جمع صلوات بچه های باصفای کانال ١١٣٢٠ گل محمدی🌹🍂 🌸جهت نثار روح و علو درجات شهدای عزیز 👣شنبہ؛ شہــداے انفجار 👣دوشنبہ؛ مدافع حرمـ عبدالرحیمـ فیروزآبادے 👣چهارشنبہ؛ شہــید گمنامـ 🍂 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۶ -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد... توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ما کارمون تا قبل شکست بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا خوردن نیست...با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این که به این نماز و عبادت داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش بزاریم... . . حرف های زینب خیلی رو من گذاشت و من رو به فکر فرو برد... برام جالب بود .... که یه تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده... برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا معروفن به بودن اینقدر جلوی مشکلات وایساده.... . از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم... . چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود شدن ولی ادامه داشت. . ته دلم به زینب علاقه داشتم و بهش فکر میکردم ولی از بیانش بهش میترسیدم... چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد.. . ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد و دلیلش این بود که .... زینب من و تغییراتم رو ولی مینا نمیدید زینب حرفام رو ولی مینا نمیشنید. زینب بهم داشت ولی مینا نداشت از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه... راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم... . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:... 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
ادامه😍👇
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۷ . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام -سلام...چی شده؟ چرا شکلک گریه؟ -اقای مهدوی برام دعا کنین...برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه -چی شده خانم اصغری؟ من دارم نگران میشم -ببخشید شما رو هم ناراحت کردم برام دعا کنین -بگید شاید بتونم کمکی کنم -راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم برای پسر عموم -خب پس چرا ناراحتین؟ -اخه هیچ علاقه ای بین ما نیست -مطمئنید...شاید پسر عموتون یکی مثل من باشه در برابر مینا..نزارید یه مجید دیگه له بشه ...شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولی خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بی عرضه -نههه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره... پسرعموم خودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه ای خوشش میاد ولی نمیتونه به خانوادش بگه... از پدرش.. . -خب چی شده حالا یهویی میخوان بیان خواستگاری شما؟ -نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن -خب همینجوری که نمیشه...پدر شما چیزی نمیگن؟ چرا...میگه خودت مختاری ولی چه کسی بهتر از پسرعموت... از طرفی عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار برای رد کردنش برام دعا کنید... . (تو دلم لعنت فرستادم به این شانسم.. به اینکه به هرچیزی فکر میکنم خدا ازم میگیردش... قطعا ماجرای زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبری نبود از این قضایا ...اصلا این نحسی وجود منه...مجید دست و پا چلفتی بازم باختی...خوب شد به خود زینب چیزی نگفتم که الان اونم زندگیش برای من خراب بشه ولی یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه ای تا قبل از پایان مسابقه و و کن برای پیروزی ولی بعد مسابقه نتیجه هر چیزی شد دیگه حسرت نخور.... یادم افتاد که میگفت ما یک مسابقه هست.) . . چند روز بعد به زینب پیام دادم.. -سلام...خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟ -سلام...ممنونم.... هیچی..گرفتاری پشت گرفتاری . -چی شده؟ -وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه.. . -خب حالا چرا ناراحتید؟ -خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم درحالیکه هیچ شناختی ندارم ازشون . -ببخشید منو... . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۸ _ببخشید منو... . -خواهش میکنم...شما که کاری نکردید... شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردمراستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید... -اخه یه چیزی شده -چ چیزی؟ -نمیدونم چجوری بگم بهتون -در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟ نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام -نه نه...اصلا صحبت اون نیست... -خب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه -راستش...راستش اون خانمی که زنگ زد خونتون مامان من بود . بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت صدای قلبم رو خودم میشنیدم... داشتم سکته میکردم... با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه از استرس داشتم قبض روح میشدم . چند دقیقه سکوت بود ... و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت: -یعنی چییی؟ من اصلا باورم نمیشه...مادر شما؟. چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟ . با دیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانی نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم: -تصمیمم که اصلا یهویی نبود ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خب نمیخواستم حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا با یه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه . _چشم اقا مجید🙂 . با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه... و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد... حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه... حداقل برای خانوادم احترام قائله... حداقل برام نقش بازی نمیکنه... حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره... . راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم... حس اینکه یکی برات ارزش قائله حس اینکه یکی دوستت داره... اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد... اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۹ . ❤️چند ماه بعد❤️ 💞از زبان مجید💞 . بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری... بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم... و زینب خانم شد بانوی دل من شد ملکه ی قصه های من . منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود . خدا رو هزار بار میکردم... که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد . اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت اون تغییراتی که من فکر میکردم... به خاطر مینا دارم انجام میدم به خاطر محبوب دل زینب شدن بود خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد... خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه. . در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت... به زینب گفتم .... یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم... میخندیدیم... هعییییی... هعییییی . دیدم زینب زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت _اینکه حسرت خوردن نداره...بازم داری تو گذشته میمونیا... حالا هم هردوتا بچه‌ایم‌... اقا مجید اگه منو گرفتی... و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش... خنده هامون داشت تا آسمون میرفت زینب راست میگفت... باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور... نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت . حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم... بلکه یاد روز عقدم با مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم . 💔از زبان مینا💔 داشت غیر قابل تحمل میشد برام... هرچی بیشتر زمان میگذشت .... انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد... محسن داشت فکر میکرد چون بزرگتره .... همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام... برای همه اشتباهاتش داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد . با دیدن رابطه ی 💞مجید و زینب💞 داغ دلم تازه میشد... نمیتونستم باور کنم... الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند... با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم... کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓