eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃شهید ضیایی زحمت زیادی برای رفتن به سوریه کشید - مشرق نیوز https://www.mashreghnews.ir/news/803582/ 🍃شهادت حلقه گمشده حمیدرضا بود/ کمک مالی شهید به رزمندگان پاکستانی | آزادگان ایران https://azadeganirankhabar.ir/213289 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣آخرین وداع با پیکر شهید مدافع حرم "حمیدرضا ضیایی" + عکس و فیلم- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1396/09/02/1582425/ 👣پیام فرمانده کل سپاه در پی شهادت شهید مدافع حرم "حمیدرضا ضیایی" + عکس- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1396/09/03/1582766/ 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 44 تا 48
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۴۴ مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد + مبارکت باشه خانم گل - ممنونم آقا مبارک شماهم باشه و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن هدایا تمام شد مرتضی آروم زیر گوشم گفت : _ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن بریم امامزاده حسین و مزارشهدا - چشم چادرم تعویض کردم سوارماشین شدیم.. دست تو دست هم وارد مزارشهدایم باهم سرمزار چندتا شهید رفتم - مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم ) + جانم ساداتم - بریم سرمزار شهید ململی + بریم خانم گل حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم بعد رفتیم خونه... تو خونه پدرم اعلام کرد بچه ها تصمیم گرفتن عقدشون تو دانشگاه به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن همه رفته بودن فقط خودمون بودیم مادرجون اینا بلندشدن برن - خیلی خسته شدی آقا + نه عزیزم...فردا میام دنبالت بریم دانشگاه... دوست دااااااارررررممممم سرم انداختم‌ پایین +حرف من جواب نداشت خانم گل - منم دوست دارم 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۴۵ مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم که هم شیک باشه هم جلف نباشه چون‌ مرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود رو گوشیم میس انداخت با هیجان از خونه خارج شدم از ماشین پیداشد اومد سمتم یه شاخه گل رز قرمز گرفت سمتم + برای سادات قشنگم - ممنون چرا زحمت کشیدی به سمت دانشگاه حرکت کردیم سرراهمون دوتا جعبه شیرینی خریدیم - آقا اول این بریم این شیرینی بین بچه ها پخش کنیم بعدش بریم واحد فرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنم + باشه چشم وارد آمفی تائتر شدیم باهم که وارد شدیم... صدای جیغ و کف و سوت بچه ها بلند شد همه شون میزدن رو‌سن آمفی تائتر شیرینی شیرینی شیرینی منو مرتضی 😍☺️ همهمه بچه ها _آقای کرمی هم قاطی مرغا شد 👤_اخوی از همین روز اول بابا شروع نمیکردی زی زی بودن + 😂😂😂 شیرینی پخش کردیم داشتم با یکی از خواهران حرف میزدیم + سادات جان یه لحظه - جانم آقا + بریم واحد فرهنگی مشخصاتمون تو سیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم -باشه باهم رفتیم واحد فرهنگی... مسئول واحدفرهنگی یه آقای حدود ۵۵-۶۰ ساله بود به اسم آقای مددی +سلام آقای مددی آقای مددی : سلام پسرم مبارکتون باشه دوتا از بهترین بچه های دانشگاهمون باهم ازدواج کردن + ممنونم شمالطف دارید تایم ناهار بود داشتیم وارد آمفی تائتر میشدیم مرتضی گفت _نرگس جان ناهار بریم بیرون این حرف مرتضی برابرشد با لحظه ی ورود من به سالن... جانشین فرمانده برادران : کجا ان شاالله فرمانده امروز باید برای همه ما ناهار بخری من- ای بابا آقای اصغری.. ورشکسته میشیما آقای اصغری: نترسید خواهرموسوی ۳ روز مونده به جشن حجاب یا عقدمون مونده بود 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۴۶ از مرتضی خواستم چفیه ای که چندسال پیش از آقا یادگاری گرفته بود بندازه گردنش خودمم اون چفیه که آقا با نامه فرستاده بودن بعنوان روسری سرم کردم فاطمه و زهرا خواهرای آقامرتضی تو‌حسینه منتظر بودن سخنرانیم تموم شد برم چادر عقدمو سر کنم برنامه با تلاوت چند آیه از سوره نور شروع شد بعدپخش سرودملی مجری شروع کرد به صحبت بسم الله الرحمن الرحیم امروز دورهم جمع شدیم تا از بانوی محجبه و نخبه دانشگاهمون تقدیرکنیم با گفتن این حرف مرتضی دستم فشار داد گفت _بهت افتخارمیکنم ساداتم تئاتر و سرود برگزار شد مجری: دعوت میکنم از مهمان ویژه برنامه مون خواهربسیجی سرکارخانم نرگس سادات موسوی با یه صلوات ایشان دعوت کنید تشریف بیارن بالا من-بسم الله الرحمن الرحیم ای زن از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب سلام خدمت همه بزرگواران امروز که تو این جایگاه قرارگرفتم تااز عشقم به پوشش جهان چادر بگم خواهرای عزیزم یه روزی حتی فکرشم نمیکردم عاشق چادربشم اما باعنایت شهدا همه چیز بدست آوردم بعدازشهدا باید خواهری تشکر کنم که منو تو این راه قرارداد خانم زهرا کرمی من امروز از عنایت شهدا علاوه بر نخبه بودن محجبه هم هستم امیدوارم یک روزی تمام بانوان سرزمینم برسر بذارند ممنونم که به حرفام گوش دادید مجری : خواهر موسوی خیلی ممنونم ازتون بایه صلوات محمدی بدرقه شون کنید اما حالا یه برنامه خیـــــــــــلی ویژه داریم 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۴۷ مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم تا سن برای برنامه ویژهمون حاضر بشه پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن عاقدهم اومدن بالا مرتضی تو اتاق بود منو که با چفیه دید گفت : _چه خوشگل شدی ساداتم - میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه عقدموقتمون تموم میشه بهت نامحرم میشیم + ساداتم چه شیطون شده... بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی مجری اومدگفت _بچه ها بیاید بشین بعد پرده ها جمع کنیم رفتیم بالا به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود پرده ها که جمع شد همه حاضرین تو سالن جیغ ، دست،سوت زدن مجری : اینم برنامه ویژه مون به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید ساعت نشون مرتضی دادم - ۳ دقیقه تموم شد +۲ دقیقه یعنی مونده عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : _سرکارخانم نرگس سادات موسوی آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی یک دست آینه و شمعدان و یک سفر کربلای معلی عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟ - با استناد از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله عاقد : به میمنت و مبارکی آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟ + بله تا بله گفتم دخترا هلهله کردن پسرا سوت میزدن _مبارکتون باشه + هول بار اول بله گفتی - خودتی گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد خب آقای داماد مبارک باشه الان با عروس خانم کجا میرید + مزارشهدای گمنام دانشگاه باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد دوهفته از شروع ترم میگذره تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم میرفتیم خونشون گوشیم زنگ خورد. فاطمه صالحی بود بچه تهران بود اما دانشجوی دانشگاه ما از بچه های بسیج گوشی جواب دادم - الو سلام فاطمه جان خوبی؟ - مبارکت باشه ان شاالله به پای هم پیر بشید واقعا چه جای قشنگی.. من تا حالا نرفتم خوش به سعادتون رفتی دعا کن منم یه بار برم حسرت به دل نمونم - بزرگیت میرسونم - یاعلی _خداحافظ 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
ان شاالله روزی همههههه😲 مجردای گل کانال😍 بخصووووووص بچه سیدامون☺️💚
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۴۸ مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر.. ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا + نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر - دوستم بود + متوجه شدم.. اما کجا خیلی دوست داری بری؟ - کهف الشهدای تهران میترسم حسرت به دل بمونم + نرگــــــس.... تو‌کهف الشهدا دوست داری بری به من نگفته بودی؟ - روم نشد + خانم گلم... عزیزم.... من و شما الان... ازهمه بهم نزدیکتریم... هروقت چیزی خاستی بگو‌... یا میتونم همون موقعه انجام میدم برات... یانه میمونه برای بعد... اما نذار حرف تودلت بمونه - باشه چشم.. من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا + امشب میام خونتون با حاج باباحرف میزنم... فردا پس فردا بریم - آخجون + اوج هیجانت با آخجون خالی میکنی یعنی ؟ - پس چیکارکنم + تشکرات همسری - یعنی چی؟ دیدم لپشو آورد جلو گفت _تشکر کن منم هنگ موندم از خجالت داشتم آب میشدم +نرگس تا تشکر نکنی... نمیریما هیچی نگفتم نیم ساعت گذشته بود.. اما مرتضی نمیرفت - آقا دیرشدا مادرجون نگران میشن + تشکر کن بریم لب به دندون گرفتم خیلی سریع و کوتاه تشکر کردم صدای خنده اش فضای ماشین برداشت کی فکرش میکنه... پسر محجوب و سر به زیر دانشگاه انقدر شیطون باشه 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
اداااامه رمااااا فرداااا😵😲 اگه نت ضعیف نبود😜 اگه ایتام قطع نشه😫 اگه زنده موندم😑😁 😍 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 49 تا 53 😍👇
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۴۹ تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم که گوشیم لرزید قفلش باز کردم دیدم مرتضی است +سلام خانم گل...زنگ زدم خونه مادرجون گفت حاج بابا نیستن.. برای شب هماهنگ کردم بیام با حاج بابا حرف بزنم جوابش دادم : ممنون دستت درد نکنه شام منتظریم + باشه چشم..فقط تو حرفی نزن بذار خودم میگم.. - چشم + دوست دارم ساداتم - منم دوست دارم آقایی شب میبینمت.. یاعلی _یاعلی عزیزجون صدام کرد... _نرگس مادر بیا کارت دارم - جانم عزیزجون عزیزجون : آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره - خب بیاد... مگه مرتضی لوله خروست مامان عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده - مامان ۱ ماه عقد کردیما کدوم دعوا حتما یه کاری داره دیگه عزیزجون: گفتم شام بیاد _پس من برم حاضر شم ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم مرتضی داره میاد اینجا گفت با شما کار داره ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد بدوبدو رفتم سمت آیفون _من باز میکنم عزیزجون : مادر آروم از پله ها با دو رفتم پایین درکوچه باز کردم - سلام آقایی خوش اومدی + ممنون خانم گل.... این گل مال شماست - مرسی بریم بالا + سلام مادرجان عزیز: ممنون پسرم بیا داخل + حاج بابا هستن؟ عزیز: آره پسرم بیا داخل شام خوردیم... مرتضی_ حاج بابا میخاستم اجازه نرگس سادات بگیرم دو روز باهم بریم تهران حاج بابا : پسرم اجازه نمیخاد.. زنته باباجان هرجا میخاد برید صاحب اختیارید + ممنون شما بزرگوارید پس ما فردا صبح راه میفتیم اگه اجازه میدید.. امشب نرگس ببرم خونمون صبح از همونجا راه بیفتیم حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو با شوهرت برو صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام خمینی.ره. هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم.. مرتضی تو راه گفت ناهار بریم دربند - کجاست من تاحالا نرفتم +یه جایی گردشی.. بعدش میرم موزه عبرت - اونجا کجاست ؟ + یه زندان که برای دوران شاهه.. کمیته ضد خرابکاری.. خیلی ازشهدا و سران کشور تو اون زندان شنکجه شدن - واقعا؟ + آره.. حالا میریم خودت میبنی تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کیشد وای پس گذشت سالها هنوز... هنوز زندان بوی خون میداد شب رفتیم هتل صبح ب سمت کهف الشهدا رفتیم 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۵۰ - مرتضی کهف الشهدا چه شکلیه؟ + ساداتم... انقدر بی تابی.. صبرکن خانم گل خودت میبنی کهف الشهدا تو منطقه ی ولنجک تهران بود.. تا یه منطقه ای کهف الشهدا، با ماشین رفتیم اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن به مزارشهدا نگاه کردم - مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه... شهید مجید ابوطالبی ماجراش چیه ؟ + خانم گلم..چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش.. آدرس مزارش به مادرش میده.. پیگری ها که انجام میشه... میبنند واقعا درسته بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن.. من دو کوهه را ندیده ام... عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام... روی خاک های معطر طلائیه راه نرفته ام.. من فکه را ندیده ام... داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام.... اما تا دلتان بخواهد رفته ام و در کتاب ها خوانده ام... شنیده ام ک حال و هوای فکه وطلائیه دارد... دلم میخواهد بروم.... از این شهر شلوغ پر دود بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه .. بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را.... کاش شهدا بخرند این دل خسته را ... دوای درد مرا هیچکس نمیداند .. فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا . تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم نماز ظهر خوندیم با صدای گرفته گفتم : _آقا + جانم -میشه بریم مزارشهدا بعد بریم قزوین + آره حتما عزیزم.. فقط شهید خاصی مدنظرته - آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۵۱ مرتضی_ تو شهید علی خلیلی چقدر میشناسی + خیلی اطلاعات درموردش ندارم.. فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره... خودت چی چیزی ازش میدونی؟ - یه ذره بیشتر از تو + ااااه... بگو برام خوب مرتضی - من از زبان سایرین شنیدم... نمیدونم درسته یانه + حالا اشکال نداره بگو - گویا شب نیمه شعبان... داشته چندتا از بچه ها... که سنشون پایین بوده... تا یه مسیری همراهی میکرده...که صدای جیغ یه خانمی توجه اش جلب میکنه... میره جلو مانع بشه ...که خودش به شدت مجروح میشه + خب بقیه اش... مرتضی - بعد از جانبازیش... خیلی ها بهش زخم زبان میزنن.. که بتوچه مگه تو مسئول بودی خودت دخالت دادی.‌شهید هم یه نامه به حضرت آقا مینوسه و تمام ماجرای جانبازیش میگه + حضرت آقا پاسخ نامه میدن؟ - بله داده بودن + نرگس لب تاپ از صندلی عقب بیار یه سرچ تو گوگل کن... نامه شهید علی خلیلی و رهبر معظم انقلاب.... بعد برام بخونش - باشه الان لب تاپ میارم... رمز لب تاپ چنده ؟ + سال تولدت..به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی - مرتضی داد +خب بسم الله بخون ببینم _متن نامه ای شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب سلام .... نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب ۱۵ روز قبل از شهادت ..... اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند،... شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند… من نگران هستم… من میترسم از چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر شود، خداوند را نمی شنود و نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.... اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند . میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!! مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید… یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : _پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است. آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟ یعنی شما اینقدر بین ما هستید؟؟ رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شمافراموشم میشود... که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید. آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد... بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد. 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
✍نامـــہ ٺڪــان دهنده 👣👣 قبل از شـــــــہادٺ بہ 🇮🇷رهــــــــبر معــظمـ انقـــلاب🇮🇷 ✍ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
هم نامه حقیقت داره و واقعی هست هم شهید خلیلی و هم پاسخی که اقا براشون میفرستن... 👈تو اینترنت سرچ کنین
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۵۲ + نرگس جان لطفا پاسخ حضرت آقا هم بخون - چشم... مرتضی خیلی هستش... من فقط اون قسمتش که خیلی مهمه برات میخونم + باشه عزیزم _متن نامه ای رهبری به شهید علی خلیلی ایشان فرموده‌اند:  دشمن از راه فرهنگ فساد و فحشا سعى مى‌کند ما را از ما بگیرد. کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مى‌کند، یک " فرهنگى" بلکه باید گفت یک '' فرهنگى» یک « فرهنگى» و یک « فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مى‌کند. چه کسى مى‌تواند از این فضیلتها دفاع کند؟  آن که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مى‌تواند بایستد و از دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتار است که از فضیلتها دفاع کند!  این جوان مى‌تواند دفاع کند. این جوان، از ، از ، از و مى‌تواند دفاع کند. لذا، چندى پیش گفتم: «همه امر به معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مى‌کنم: نهى از منکر کنید. این، است. این، مسئولیت شماست. امروز مسئولیت و شما هم هست. به من مى‌نویسند؛ بعضى هم مى‌کنند و مى‌گویند:  «ما نهى از منکر مى‌کنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمى‌گیرند. طرف را مى‌گیرند!» من عرض‌ مى‌کنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همه‌ى دستگاه حکومت ما از آمر به معروف و ناهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاه‌هاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مى‌کشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همین‌طور است. امر به معروف هم ، واجب است. من_ اینم پاسخ حضرت آقا... + خوشا به سعادتش... که به همین مقامی رسیده.. نرگس سادات آدرس مزارش بلدی؟ - آره..قطعه 24 ردیف 66 شماره 34 + خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی.. بعد شهید ابراهیم هادی 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
در این دو قسمت رمان نامه ی شهید خلیلی و پاسخ اون نامه حقیقت داره😊👌
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۵۳ رسیدیم بهشت زهرا ماشین تو پارکینگ پارک کردیم سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم با دوتا شاخه گل رز قرمز رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی در گلاب باز کردم + نرگس سادات...خانم گل... لطفا شما گلاب بریز... من مزار میشورم یه وقتی میاد نیست - چشم آقایی.. مرتضی جان +جانم.. _تو کهف الشهدا... تو برام از شهدای اونجا شعر خوندی... اینجا من برات شعر بخونم ؟ - آره عزیزم حتما من_به‌هوش باش و از این دست دوستی بگذر  به‌هوش باش که از پشت می‌زند خنجر   به‌هوش باش مبادا که سحرمان بکنند عجوزه‌های هوس، مطربان خُنیاگر   چنان مکن که کَسان را خیال بردارد  که بازهم شده این خانه بی‌در و پیکر   بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا به‌قصد مصلحت دین مصطفی کافر   به این خیال که مرصاد تیر آخر بود مباد این که بنشینیم گوشه سنگر   که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر   بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر   بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست شهید امر به معروف و نهی از منکر چنین شود که کسی را به آسمان ببرند چنین شود که بگوید به فاطمه مادر   قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر   زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟   چه شاعرانه خداوند آفریده تو را  تو را به‌کوری چشمان آن هو الابتر   خدا به خواجه لولاک داده بود ای‌کاش  هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر   چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی  تو را به دست خدا می‌سپرد پیغمبر   علیست دست خدا و علیست نفس نبی  علی قیام و قیامت علی علی محشر   نفس‌نفس کلماتم دوباره مست شدند  همین که قافیه این قصیده شد حیدر   عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب  نشسته‌اند دو دریا کنار یکدیگر   شکوهِ عاطفه‌ات پیرهن به سائل داد  چنان‌که همسر تو در رکوع انگشتر   همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست  چنان‌که وصله چادر برای تو زیور   یهودیانِ مسلمان ندیده‌اند آری  از این سیاهیِ چادر دلیل روشن‌تر   حجاب روی زمین طفل بی‌پناهی بود  تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر   میان کوچه که افتاد دشمنت از پا  در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر   میان آتشی از کینه، پایمردی تو  نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر   کنون به تیرگی ابرها خبر برسد که زیر سایه آن چادر است این کشور   رسیده است قصیده به بیت حسن ختام  امید فاطمه از راه می‌رسد آخر + خیلی قشنگ بود خانم گل...نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم - بریم آقایی 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸