eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
❀﷽❀ 🌊 برپــا ڪردن طوفــان درونـــے براے ســــــربـــــازے امـــــام زمـــان.عج.🌤 چلہ؛ بہ دلخـــــواه خودٺـــــون روز 9⃣3⃣ یڪــشـنبــہ دوازدهــمـ خــــــــردادماه بیســٺ و نهمـ رمضـــان المبــارڪـــ ☀️ ...🌤 ...😭 ❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گمنام بهتر است..: 🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شهید مبارز مجتبی بابایی 👣دوشنبہ؛ شهید مدافع حرم مرتضی کریمی 👣چهارشنبہ؛ شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع حرم 🌷شهید مرتضی کریمی🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
😓روایتی کوتاه از شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی :: پایگاه خبری تحلیلی قزوین خبر 😓قسمتی از وصیت نامه شهید مرتضی کریمی :: مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق) 😓شهید مرتضی کریمی | حریم حرم http://harimeharam.ir/shahid/113?n=%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C 😓روایت فرمانده فاتحین از شهادت علی اکبر گونه «مرتضی کریمی» http://defapress.ir/fa/news/107958/ ... .. ؟! 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
54 55 56 👇😊
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۵۴ منوچهر دراز کشید روی تخت،.. پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد... تا شب نه آب خورد، نه غذا... فقط نماز میخوند... به من اصرار می کرد بخوابم. گفت: _"حالش خوبه چیزی نمیشه" تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد... می گفت: _"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که دلم به فرشته و بچه ها بود، اما نمیخوام بمونم". اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم. گفتم: _"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم" گفت: _"اگه چیزی رو که من امروز میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی" . گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.... دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من و رو می گفتم. انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد.... همه ي حواسم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه. اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر.... برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست.... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۵۵ کناره گیر شده بود و کم حرف... کاراي سفر رو کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود... منتظر ویزا بودیم ... دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه گفتم: _"معلوم نیست کی میریم " گفت: _"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست " بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم... زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن... بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن. منوچهر هی می بوسیدشون... نمیتونستن خداحافظی کنن... میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن... گفت: _"با عجله کفش نپوشید " صندلی رو آوردم... همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.... بچه ها برگشتن.گفتن: _"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد! گفتم: _"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!" گفت: _"همتونو دوست دارم" سه بار پرسیدم و همین رو گفت. نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید... با تمام وجود بوشون میکرد... و میبوسیدشون... تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون... روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم... می گفت: _"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده" گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم... می نشست اونجا... من کار می کردم و اون حرف می زد... خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد.... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۵۶ منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود... غذاش پوره بود... حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهان منوچهر. لپش را می کشیدم.. و قربان صدقه ی هم می رفتیم... دایی آمده بود بهمون سر بزند. نشست کنار منوچهر... گفت: _"اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند " از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،.. اینکه منوچهر رو دوست داشتم... و بهش گفتم... از کسی هم خجالت نمی کشیدم... منوچهر به دایی گفت: _"یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم به کجا رسیدم اما نمیتونم" دایی شاعره.به دایی گفت: _"من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته بخونید " دایی قبول کرد... گفت: _"میارم خودت برای فرشته بخون " منوچهر خندید... و چیزی نگفت. بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر... اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم... من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین.... ظاهرا حالش خوب بود... حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم... انگار از دلم . اما به فکر رفتن منوچهر .... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
انگار از دلم.... . اما... به فکر رفتن منوچهر ....😣 ... .. ؟! ادامه رمان 👈 میذارم خدمتتون به امیدخدا🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﷽❀ 🌊 برپــا ڪردن طوفــان درونـــے براے ســــــربـــــازے امـــــام زمـــان.عج.🌤 چلہ؛ بہ دلخـــــواه خودٺـــــون روز 0⃣4⃣ سه شـنبــہ چهاردهــمـ خــــــــردادماه بیســٺ و نهمـ رمضـــان المبــارڪـــ 🎊 ☀️ ...🌤 ...😭 ❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
یڪ حدیث قدسـے هسٺ که آدم را از خجالٺ آبـــ میڪند. خداوند تبارڪ و تعالی میفرماید : ↘️↘️🌿 🔵 ای ڪسے ڪہ وصال ما را ترڪ ڪرده‌ای، برگرد❗️ و ای ڪسے ڪہ بر جدايــے از ما سوگند خورده‌ای، سوگند خود را بشكن❗️ ما ابليس را براے ايݩ از خود رانديم ڪہ بر ٺو سجده نڪرد . #پس_چقدر_عجیب_است كه تو او را دوست خود گرفته‌ای #و_ما_را_ترک_كرده‌اے❗️ بحرالمعارف ، جلد۲ ، فصل ۶۲ ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI #یامهدے ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلی آرام.. قلبی مطمئن.. رویی شاد.. ضمیری امیدوار.. را برای تک تک شما آرزومندم.. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
57، 58، 59، 60، 61 از 57 تا آخر رمان 😊👇
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۵۷ ظهر سه شنبه غذا خورد... و خون و زرد آب بالا آورد.... به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: _ "زود بیاریدش بیمارستان" عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت: _"یه لحظه صبر کنید " سرش روی پام بود. گفت: _"سرمو بگیر بالا" . گفت: _"دو سه روز دیگه تو بر می گردی" نشنیده گرفتم.... چشماش و بست.چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: _ " رسیدیم؟ " گفتم: _"نه، چيزی نرفتیم " گفت: _"چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره " از بیمارستان نفرت داشت... گاهی به زور می بردیمش دکتر... به دکتر گفتم: _«چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه" منوچهر گفت: _"منو بستری کنید " بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که است. تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم... منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود. باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه.... انگار خیالش راحت شد تنها نیستم... شب آروم تر شد. گفت: _"خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم" صندلی رو کشیدم جلو. دستم رو بالای سینش گرفتم و خوندم تا خوابید. هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم،... تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه،⛰.. با هم مچ می انداختیم..، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم... و سر به سر هم می گذاشتیم، تفال دایی می آمد در دهانم... منوچهر خندیده بود، گفته بود: _" دیگر صبر کنید " نباید به این چیزها فکر می کردم. خیلی زود با منوچهر بر می گشتم خانه .... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۵۸ از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود.... ولی چشماش رمق نداشت.... گفت: _"فرشته، " گفتم: _"حرفش رو نزن" گفت: _"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟" روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم... گفت: _"خواب دیدم و پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو گذاشتی" بغلش کردم و گفتم: _"منم خسته ام " حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو . اون وقت میای پیش ما... " اما من آمادگیشو نداشتم.... گفت: _"اگه باشه خدا راضیت میکنه" گفتم: _"قرار ما این نبود" گفت: _"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم" گفت: _"حالا میخوام بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی" پشتش رو کرد .... گفتم: _"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ " گفت: _"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو" دستم رو گرفت....گفت: _"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی " کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود.... گفتم: _"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟" گفت: _"نه" گفتم: _"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم" صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل .... اونم قول داد صبر کنه... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۵۹ اونم قول داد صبر کنه... گفت: _"از خدا خواستم مرگم رو قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها . الان میبینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحته..." نفساش کوتاه شده بود... یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم. توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید... چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم... تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست. غذا رو آوردن.... میز روکشیدم جلو.... گفت: "نه... " با دست اشاره میکرد به پنجره... من چیزی نميدیدم... دستم رو گذاشتم روي شونه اش... گفتم: _"غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟" چشماشو باز کرد.گفت: _"اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟" و حرفاشو نمیفهمیدم... به غذا لب نزد.... دکتر شفاییان رو صدا زدم.گفت: _"نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش" دیگه نمیتونستم تظاهر کنم... از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد... منوچهر هم دیگه آروم نشد... از تخت کنده میشد... سرش رو میذاشت روي شونه ام و باز میخوابید... از زور درد نه میتونست بخوابه، نه بشینه.... همه اومده بودن... هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن... نتونست بمونه... گفت: _"نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه " فریبا هدي رو برد.... یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه... آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت.... پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان... منوچهر حالت احترام گرفت... دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش.... پرسیدم: _"منوچهر جان، چیکار میکنی؟" گفت: _"" دو رکعت نماز خوابیده خوند... دستش رو انداخت دور گردنم... گفت: _"منو ببر کنم" مستاصل موندم... گفت: _" نمیخوام اذیت شي " یه لیوان آب خواست.... تا جمشید یه لیوان آب و بیاره، پرستار یه دست لباس آورد و دوتایی لباسش رو عوض کردیم... لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش... جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه. تا نوك انگشتای پاش آب میچکد ... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹