eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۸ روز موعود فرارسید.... ١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل و شیرینی خریده بود. یک دسته گل نرگس خرید. شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. بعد از غذا... همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت. آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست. یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت. _بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم. کوروش خان نگاهی سراسر خشم به او انداخت و سکوت کرد. عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. ریحانه پر از استرس و دلهره فقط از ته دل حرف میزد.«خداجونم هرچی هس، هر چی تو هس همون بشه.» مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند. آقابزرگ شروع کرد... روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس و که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد. که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد! که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..! که او را حساب کرده بودند..! آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش. یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود. آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده .این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ.. کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید. _ولی اقاجون من راضی نیستم.! به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم. آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده. فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت: _آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم. علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد. یوسف با ناراحتی،... نگاهی به همه کرد. کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید. باغصه به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت. آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد. _من هنوز حرفم تموم نشده. بعد رو کرد به پسرش کوروش. _با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟! همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شهید مدافع حرم مجتبی یدالهی 👣دوشنبہ؛ شهید محمد جواد تندگویان 👣چه
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع حرم 🌷پاسدارشهید حسین رضایی 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
✨حکایت «حسین رضایی»؛ پیام عاشقانه شهید به همسر یک روز قبل از شهادت +عکس - مشرق نیوز https://www.mashreghnews.ir/news/705272/ ✨شهید حسین رضایی ـ اصفهان | تکریم شهید/ ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۹ همه در سکوتی محض بودند.... کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند. که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده... که حسابش را خواهد رسید..که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...که تلافی میکند... گرچه خود کوروش خان.. حرفی نداشت برای این مهمانی. . اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود. آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد. _ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده. و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی! محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم. عمو محمد نگاهی به یوسف کرد. _یوسف رو مث کف دستم ولی... نگاه محمد به برادرش گره خورد. محمد_ ولی نگران ارتباطم با هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم. کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت. آقابزرگ.. پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای . آرام و سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند. خانم بزرگ.. نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..! مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند.. خدا را، و کارهای خدا را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس و غم دل خواهر کوچکش را. علی بلند شد و کنار یوسف نشست... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
بریم نماز.. ✨🕊
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳۰ علی بلند شد و کنار یوسف نشست.. _میشناسمت. حرف بزنی رو حرفت هستی.. حالا چرا ناراحتی، تو که خودت میدونستی اینجوری میشه.!! یوسف_😔 _حالا که چیزی نشده. هنوز چیزی معلوم نیست. خدا بزرگه... یوسف_😔 _میخای سکوت کنی بکن.... ولی بدون راهی که اومدی سخته، سختی راه برا هردوتون هس. _میدونم _ارزشش رو داره که هردوتون بجنگید یوسف_ اونم میدونم علی لیوان آبی به یوسف داد... تا کم کند غم درونش را. حرف میزد. دلیل می آورد. توضیح میداد. تا بشوید غصه های دل رفیقش را. آن شب گذشت... بدون هیچ اتفاقی، کوروش خان و فخری خانم راضی نشدند. اول اردیبهشت ماه رسید.. قبولی کنکورش، را چندان خوشحال نبود. نگران بود، نگران آینده ای که مشخص نیست. در این مدت... هرچه تلاش کرد پدر و مادرش راضی نمیشدند که اقدامی کنند. همه را به جلو کشیده بود،برای پادرمیانی... از بزرگ فامیل، خانم بزرگ و آقابزرگ تا معتمد و ریش سفید بازار حاج اصغر.. همه برایش قدم برداشتند. تا مگر نرم شود دل پدر و مادری که فقط به «آینده مالی» خود فکر میکردند. از روزی که دلش را باخت،.. دو ماه میگذشت. اما هنوز خاستگاری نرفته بود.از دست کاری برنمی آمد.باید بسمت میرفت. از او میخواست که خودش همه چیز را جلو ببرد.. نذر و نیاز کرد... چله گرفت.چله هایی عاشقانه و عارفانه با معبود. چهل روز روزه...چهل روز زیارت جامعه کبیره...چهل روز ختم بسم الله..(بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم. روز اول ١٠٠بار میگفت، و هرروز ١٠٠بار اضافه میکرد.) هر سه چله را باهم گرفت.ختم بسم الله را تماما در سجده میخواند. مطمئن بود...از ، از ، تمام فامیل را که هیچ، دنیا را برای وصلش باید بهم میریخت.! به روز چهلمش نزدیک میشد... طاقتش به نهایت رسیده بود.در این مدت تمام تلاشش را کرده بود. که به خواسته اش برسد. اما نشده بود. به ذهنش میرسید.باید کاری میکرد کارستان..! از اتاق بیرون آمد... خانه در سکوت بود. یاشار که سر زندگیش رفته بود. کوروش خان هم سرکار بود.صدای مادرش زد.جوابی نشنید. به حیاط رفت.... خاله شهین، منزلشان آمده بود.روی صندلی نشسته بودند و با مادرش گرم حرف زدن بودند. تمام غم عالم بدوشش بود. آرام سلامی کرد... دوزانو روی زمین نشست. برای بوسیدن پای مادرش خم شد. فخری خانم سریع از روی صندلی بلند شد. _چکار میکنی مادر!..!؟؟ باید اعتراف میکرد.... با زبان.همان زبانی که زیارت جامعه خوانده بود و روزه دار بود.بحالت سجده . پاهای مادر را بوسید. دستانش را روی پاهای مادر گذاشت.با بغض میگفت تک تک کلماتش را... _مامان...!جان من..!دوماهه دارم میگم فقط ریحانه رو میخوام. بیاین بریم. نه بخاطر من.فقط بخاطر خدا فخری خانم کنارش زانو زد.او را بلند کرد. سرش را بوسید. _اخه مادر این چه کاریه تو میکنی!؟ خاله شهین_ واقعا این دختر اینهمه ارزش داره که تو خودتو به این روز انداختی!؟ دستی به محاسنش کشید.از اشک خیس شده بود. پاک کرد..دوزانو نشسته بود. . نفس عمیقی کشید.با لبخند رو به خاله شهین گفت: _اره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنین. فخری خانم _بابات که راضی بشو نیس _شما راضیش کنین _حالا تا ببینم خاله شهین_ خوبه والا...خدا شانس بده..! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳۱ ١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمی‌شناخت.از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد... خریدهای خانه، تعمیر لوله آب آشپزخانه، حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.! گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای عالی بود. دلشوره و استرس عجیبی داشت... میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش کند.! به گلفروشی رسید... گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد. کرد.... به نیت چهارده معصوم گل برداشت.۵شاخه گل رز قرمز، ۵شاخه رز آبی، ٢شاخه رز صورتی، و ٢شاخه رز سبز. بالبخند دستش را درجیبش کرد... به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد. گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.کار دسته گل تمام شد. گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت: _قربونت. کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت: _انگاری خیلی میخایش برگشت. لبخند محجوبی زد. پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت. _از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت. گلفروش،با لحن اندوهی گفت: _برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه. راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد. _چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت. از مغازه بیرون که آمد.... جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید. گل را به مادرش داد... سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد. چند دقیقه ای گذشت.. با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد. نیمساعتی گذشته بود... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚