✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۲
به مسجد محل که رسید..
از گلدسته مسجد..صدای اذان..بلند شده بود..وسایل را پایین گذاشت..
کرایه را حساب کرد.. تاکسی رفت..
محمد و آرش..
از دور عباس را دیدند..عباس کنار خیابان.. ایستاده بود..سری برای هم تکان دادند..نزدیکتر امدند..
محمد با لبخند گفت
_بححح..چطوری داش عباس
عباس_مخلصیم برار
آرش _اینا چیه
_بهش میگن میل
آرش _اینو ک میدونم باهوش.. میگم چرا خریدی
محمد_ از یکشنبه میخواد بره پیش سید! قرار بود امشب به تو هم بگه
آرش مات با چشمای متحیر گفت
_جدیییییی عبـــــــاااااااااااااااس
میل ها را برداشته بودند و بسمت مسجد میرفتند..
_اره با... شمام باس بیاین
وارد آبدارخونه شدند.. همه را گوشه ای گذاشتند..
عباس _از فردا باهم
محمد درحالیکه وضو میگرفت.. با ذوق گفت
_زورخونه؟
آرش _😍
عباس سر تکان داد.. و گفت
_ایوللل...زودباشین که اذون تموم شد..
بعد از نماز...
تلفنش زنگ خورد..
_سلام.. بله بابا
حسین اقا_سلام.. کجایی عباس
_مسجدم.. چطور
_بیا خونه زودتر کارت دارم
_رو جف چشام
حسین اقا_زود بیا مادرت کارت داره
_حالا شما یا مامان کارم دارین؟
_تو بیا بهت میگیم.. یاعلی
_یاعلی
تماس را که قطع کرد..
به طرف آبدارخانه مسجد رفت..
آرش _کمک نمیخای؟
عباس_ آی دستت درد نکنه.. کمک کنی که عالیه
پشت سر آرش، محمد هم وارد شد..
محمد_ رو که نیست والا
هرسه.. میل ها را بلند میکردند.. و از مسجد بیرون میرفتند..
_اون ک وظیفتونه
آرش _میگن بچه پرو.. ب داییش میره هااا.
عباس_ ن با... ب رفیقاش میره.. دایی ک نداره
هرسه باخنده و شوخی..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
بیست و سه🌺
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۳
هرسه باخنده و شوخی..
به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن..
محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت..
_اییییی کمرمممم... واااای کمرمممم
آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.!
آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت
_بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده..
عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری
با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد.. صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود
عباس رو به آرش گفت
_دیدی چجوری..؟؟
محمد_زهرمااار. گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن
آرش _😂
عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی؟؟
با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.در خانه.. با صدای تیکی باز شد..
محمد رو به آرش گفت
_ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ...
عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت
_بیاین تو بابا
عباس_ بگین یاالله..
_صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا
صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود.
بعد از چند دقیقه..
آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند..
عباس..
با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد..
زهراخانم بلند گفت
_عباس مادر.. بیا اتاق
عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد..
حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود..
زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد..
عباس سلامی کرد..
زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم..
حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد..
_این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم
زهراخانم خندید..
عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد..
_خب بفرما
زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم..
عباس دوزاریش افتاد..
باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید..
عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا
زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه..
از مادر اصرار.. و از عباس انکار..
درنهایت.. عباس..
فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک #شرط.. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند..
زهراخانم هرچه کرد..
نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود..
یکشنبه از راه رسید..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۴
یکشنبه از راه رسید..
ساعت هنوز به ۶ نرسیده..
عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند..
عباس یاالله گفت..
به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد
_سلام مخلصیم
سید_بیا اینجا باباجان
مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم
عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت
_شرمنده میکنی مرشد..
سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟
_اره سید
_برو آماده شو
_الان؟
سید سرش را بعلامت تایید تکان داد..
عباس به رختکن رفت...
تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید..
بیرون امد..
با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت..
با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد...
مرشد و سید..
سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد..
عباس مدتها..
با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت..
یاعلی گفت و شروع کرد..
بعد از میل، نوبت تخته شنا بود..
مرشد و سیدایوب..
خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند..
مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..
سید_ نه مرشد.. نه..عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم...
عباس کباده میگرفت..
میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت..
سید و مرشد..
مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و #مرید اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر #ادب عباس.. #خشوع و #تواضع هم.. باید اضافه میشد..
با صلوات سید و مرشد..
کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد..
_کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو
فردا میذارم خدمتتون
به امیدخدا😍😑😠🤠
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
May 11
سلام خدمت همه شما بزرگواران😊✋
چنانچه از کانال راضی هستید.. خودتون مبلغ کانال باشید..
تا ان شاالله کسانی که اطلاع ندارند باخبر بشن🍃🌹
ســــــــــــلام
😵خبـــــــر آوردم خبـــــــرررر😵
🍂🌸یہ ڪانال ݐر از داسٺان هاے عاشقانہ
🍃🌹یہ ڪانال رمـــان... اونم چــــــی؟؟ رمان هاے #مذهبــے #عاشقانہ #عرفانے #مفہومـے #شہدایـے
🍁🌺 #بیشـــــــتراز ۱۱۰ تا رمــــــــان #واقعا مذهبی
☄حتــے رمان هایــے ڪہ #دســـٺ_اول هسٺ..و در هیــــــچ ڪانالــے نمیبینــے
بیا ببیـــــــــن👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5