eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم نماز.. بعد نماز رمان رو میذارم.. 🍂🌷
148، 149، 150👇
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۴۸ بعد از آمدن دکتر، و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود. کمیل بعد از تسویه حساب، و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند، رفت، سریع ماشین را روشن کرد، و کمک کرد، تا سمانه سوار شود. در طول راه کسی حرفی نزد، با صدای گوشی سمیه خانم، سمانه از خواب پرید، نگاهی به اطراف انداخت، نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست. ــ کی بود مامان؟ ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون، الان زنگ زد نگران بود ــ الان کجاست ــ تو خونه منتظره وارد کوچه شدند، کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت، که جایی کار دارد، اما سمانه خوب می دانست، به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد. به محض پیاده شدن سمانه، سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد، همان نگاه همیشگی، که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند. با گرمای دستی که بر دستش نشست، سرش را بالا آورد، و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد، برای اینکه کمیل متوجه نشود، سریع سرش را پایین انداخت. ــ چرا دستات اینقدر سردن؟ ــ چیزی نیست،ضعف دارم کمیل مشکوک پرسید: ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟ سمانه هول کرد، و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد، انداخت، اما سریع نگاهش را دزدید! کمیل همین نگاه چند ثانیه ای، برایش کافی بود، تا یاد حرف های سمانه بیفتد. " من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم " سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید: ـ کمیل کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید : ـ خودشه؟ سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت: ــ کی خودشه؟ چی میگی کمیل؟ ــ سمانه بگو خودشه؟؟؟ سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گفت: ــ بریم داخل حالم خوب نیست کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد: ــ پس خودشه!! ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن! تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد، کمیل به سمت آن مرد رفت، مرد تا میخواست ازجایش بلند شود، مشت کمیل بر روی صورتش نشست. کمیل با تمام توان، به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد، و «علی» همسر صغری، با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت، سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید، و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند، به ماشین تکیه داد، و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین به دور او می چرخید. علی سعی می کرد، کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود، که از مشت زدن هایش دست بکشد. ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست، ول کن اینو با فریاد علی، کمیل مرد را بر روی زمین هل داد، و نگاهش را به سمت سمانه کشاند، با دیدن سمانه بر روی زمین، و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید.... 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۴۹ صغری بالشت را مرتب کرد، و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد. ــ اینجوری راحتی؟ ــ آره خوبه صغری پتو را روی پاهای سمانه، مرتب کرد، و با نگرانی به او لبخند زد، و آرام پرسید: ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟ ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم صغری اخمی به او می کند! ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه از جایش بلند شد، و دست امیر را گرفت، و به طرف در رفت، امیر گریه کنان، از صغری می خواست، تا او را کنار سمانه نگه دارد، اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت، برای کمیل می دید، که با سمانه صحبت کند. دست امیر را کشید و با اخم گفت: ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون! امیر از ترس اینکه امشب نماند، با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت. صغری قبل از اینکه، از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود، نزدیک شد، و گفت: ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی، این بار با من طرفی! کمیل سری تکان داد، و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود. کمیل در را بست، و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود، کرد. کنارش روی تخت نشست، و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت. ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟ سمانه که در این مدت، منتظر صحبت های کمیل بود، سری تکان داد. کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت: ــ نمیخواستم توضیح بدم،اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم، که یه توضیح کوچیکی بدم، امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی، و تک تک صحبت های منو باور کردی، و درک کردی، و کنارم موندی، این بارم اینطور باشه. نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده. تو یکی از عملیات ها، من به یکی از آدماش تیراندازی کردم، که بعدا فهمیدیم که برادرشه، اون هم همیشه منتظر تلافی بود.! لبخند تلخی زد!! ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم، بی هماهنگی نبود، باسردار احمدی هماهنگ کردم، اون شب... ــ اون شب چی کمیل؟ ــ اون شب درگیری بالا گرفت، آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم، اما موقعی که میخواستم، از ساختمون بیرون بیام، تیر خوردم سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!! ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید... 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۵۰ ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و ادامه داد: ــ وقتی به هوش اومدم، یاسر بالا سرم بود، سرگیجه داشتم، وبی خبر از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود، هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد، که اصلا باب میل من نبود، اما باید این کارو میکردم، نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد. دستی به صورتش کشید و کلافه گفت: ــ قرار بود فقط چند ماه، زنده بودنم مخفی بمونه، اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود، مثل یه درخت بود با کلی شاخه، برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم. این شد که کار چهار سال طول کشید. سمانه با بعض زمزمه کرد: ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من.! ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد، من کشته شدم، و این به نفع ما بود، پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم، بهت نزدیک بشم، اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو، جون تو به خطر میفته. ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم، چرا سختش کردی کمیل!؟ دستان سمانه را در دست گرفت و گفت: ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی، ساده نیست، من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه، و تو رو دیدم، یه بارهم که اومده بودی سر مزار... سمانه با شوک گفت: ــ اون،... اون تو بودی؟ ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری! سمانه با یادآوری آن شب، و آن مرد وحشتناک، ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست. ــ اون تیمور بود،شک کرده بود، و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهار سال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم. دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد: ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم، مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم، دعواهامون، بیرون رفتنا، لجبازی های تو. سمانه ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات.. کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم، حقیقتو گفتم.! کمیل که سعی می کرد، خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد. 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
اینم ٣ پارت سورپراااایززز خدمت شما 151،152،153👇 تا آخر رمان👇
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۵۱ سمانه نتوانست، جلوی خنده اش را بگیرد، و کمیل را همراهی کرد. کمیل خیره به سمانه لبخندی زد، سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد، سرش را پایین انداخت، و احساس کرد، گونه هایش سرخ شده اند. کمیل که متوجه خجالت سمانه شد، سعی کرد موضوع را تغییر بدهد. ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش سمانه آهی کشید و گفت: ــ از کارای آرش، فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد، اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد، دایی هم آرشو فرستاد، شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد. کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت: ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟ سمانه لبخند تلخی زد و گفت: ــ سال اول که تو شُک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم، همش تو اتاقت بودم، و زانوی غم بغل گرفته بودم. آهی کشید وادامه داد: ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد، خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم، بعد با یکی از دوستام شریک شدم، و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود، علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا! ــ بعد اون اتفاق، دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم، رشته و علایقم بود،نه من نه خاله، نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار، اون موقع فقط میخواستم، زندگی خاله سر بگیره، و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم، نه، ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت، بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت با بغض پرسید: _میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟ 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۵۲ کمیل سوالی نگاهش کرد، سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم کمیل به طرفش رفت، و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید: ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم، خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم، ای کاش خاطرات بیشتری داشتم، ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم، ای کاش... گریه دیگر به او اجازه، ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت: ــ قول میدم، اینقدر برات خاطره بسازم، که این بار از زیاد بودنشون خسته بشی. ربع ساعتی گذشته بود، اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در آغوش همسرش ماند،به این آرامش و احساس امنیت احتیاج داشت. با ضربه ای که به در زده شد، از کمیل جدا شد، با صدای "بفرمایید" کمیل، در باز شد، و صغری با استرس وارد اتاق شد، اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی آن دو لبخندی زد و گفت: ــ مامان خوراکی اماده کرده، میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد، که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت: ــ میایم پایین صغری باشه ای گفت، و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت: ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن، چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین 🇮🇷💞💞🇮🇷 سمیه خانم ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!! ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۵۳ (قسمت آخر) سر از مهر برداشتند، وقتی نگاهشان به حرم امام حسین(ع) افتاد، لبخندی بر لبان هر دو نشست، نور گنبد،چشمان سمانه را تر کرد، با احساس گرمای دستی، که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد. کربلا... بین الحرمین... و این زیارت عاشورای دو نفره... بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود. سمانه به کمیل خیره شد، این ، که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی و این مرد را می رساند، در این ۳سال، که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد، و کمیل چه پای همه ی و ایستاد. مریضی سمانه، که او را از پا انداخته بود، و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند، و درخواست طلاقی، که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود، اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد، زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین(ع) سپرد، و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد، وقتی درخواست طلاق را دید ، سمانه را به آشپزخانه کشاند، و جلوی چشمانش آن را آتش زد، و در گوشش غرید.. که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"، با درد سمانه درد میکشید، شبهایی که سمانه از درد، در خود مچاله می شد، و گریه می کرد، او را در آغوش می گرفت، و پا به پای او اشک می ریخت، اما هیچوقت نا امید نمی شد. در برابر فریادهای سمانه، و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد، آنقدر در کنار این زن، خرج کرد، که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید. خوب شدن سمانه، و به دنیا آمدن حسین، زندگی را دوباره به آن ها بخشید. ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من! سمانه خندید، و پرویی گفت! حسین که مشغول شیطونی بود، را در آغوش گرفت، و او را تکان داد، و غر زد: ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن، من باید با تو اینجا کشتی بگیرم کمیل، حسین را از او گرفت، و به شانه اش اشاره کرد: ــ شما چشماتونو ببندید، به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام سمانه لبخندی زد، و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت، و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان. کم کم خواب بر او غلبه کرد، و تنها چیزی که می شنید، صدای بازی کمیل و حسین بود.... 💝 پایان💝 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
ان شاالله حتما🍂🌸
برخی رمانہـــــا فانتزی(تخیلی) 🌱عده زیادی نیمه واقعی 🌱 و مواردی هم کاملا واقعی هستن
سلام خدمت همه دوستان عزیز و خانواده های محترم شهدا🌷 چند رمان آماده ست.. 🍂هم عاشقانه مفهومی داریم.. 🍂و هم عاشقانه شهدایی امنیتی.. عاشقانه مفهومی رو میذارم خدمتتون و بعد از اون دومی میذارم 😁
سپاس از همراهیتون🍂🌼
❤️رمان شماره سے و ڇہـــارمـ😉❤️ 💜اسم رمان؛ نامـ دیگر رمـــــان؛ 💚نام نویسنده؛ 💙چند قسمت؛ ۴۸ قسمت بازمـ رمــــــان داریمـ همـــراهمـــون باشیــــد☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
1، 2، 3✝👇
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۱ 💫زمانی برای زندگی حتی وقتی مشروب نمی خوردم ... بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود … کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم … و … هر دفعه یه بهانه، برای این علائم پیدا می کردم … ولی فکرش رو نمی کردم زندگیم منتظرم باشه … بالاخره رفتم دکتر … بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی… توی چشمم نگاه کرد و گفت … – متاسفیم «خانم کوتزینگه» … شما زمان زیادی زنده نمی مونید … با توجه به شرایط و موقعیت این تومور … در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید … همین که سرتون رو … مغزم هنگ کرده بود … دیگه کار نمی کرد … دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید … خدایا!!!! من فقط ۲۱ سالمه … چطور چنین چیزی ممکنه؟… فقط چند ماه؟ … فقط چند ماه دیگه زنده ام!! … حالم خیلی خراب بود … برگشتم خونه … بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم … خودم رو پرت کردم توی تخت … فقط گریه می کردم … دلم نمی خواست احدی رو ببینم … هیچ کسی رو … یکشنبه رفتم کلیسا … حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد … هفته ها به خدا کردم … کردم … اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت … نا امید و سرگشته اونقدر بهم ریخته بودم ... که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود … و پدر و مادرم آشفته و گرفته … چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن … صدای من رو نمی شنید!!! … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۲ 💫مسیحی یا یهودی یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت … به خودم گفتم… تو یه احمقی «آنیتا» … مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش … همین کار رو هم کردم … درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم … یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم … و شروع کردم به انجام دادن شون … دائم توی پارتی و مهمونی بودم … بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم … انگار می خواستم ... از خودم و خدا انتقام بگیرم … از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم … اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم … سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید … دیگه نفهمیدم چی شد … چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم … سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم … دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد … حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد … تخت کنار من، یه زن جوان بود … اول فکر کردم یه راهبه است... اما حامله بود … تعجب کردم … با خودم گفتم شاید یهودیه … اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود … من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۳ 💫 ... مسلمانان کشور من زیاد نیستند ... یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد … جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه ... و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن … همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود … داشت دونه های تسبیحش رو میچرخوند … که متوجه من شد … بهم نگاه کرد و یه لبخند زد … دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد … نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود … آنیتا– دعا می کنی؟ … دختر محجبه– نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم … – چرا؟ … – توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود… چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد … – اما گفتن حالش خوبه … – لهجه نداری … – لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم… – یهودی هستی؟ … – نه … تقریبا ۳ ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام… و این آغاز دوستی ما بود … قرار بود هر دومون شب توی بیمارستان بمونیم … هیچ کدوم خواب مون نمی برد … اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت … منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم … از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد … – من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی … خیلی دل مرده و دلگیر بودم … – خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه … چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف … – خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش میارم … خیلی ناامید بودم … فقط می خواستم زنده بمونم … به بهشت و جهنم داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری …!!!! 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا و به شرط حیات https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستانی ک پارت ها رو پشت سر هم براتون نمیاره این متن ها رو ذخیره کنید🍂👆
شهید مدافع حرمی که هم در سوریه دفن است هم در ایران +تصاویر - مشرق نیوز https://www.mashreghnews.ir/news/662558/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از.. بزرگواری که.. زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن اجرشون با خانوم جان
4، 5، 6👇