eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامھ ࢪمــــآݩ ࢪو مێذارمــ خدمٺٺوݩ بھ امیدخدآ و بھ شࢪط حیآٺ➣ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۲۱ 💫قدم نو رسیده اسمش رو گذاشت آرتا … وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم خیلی ناراحت شدم … – چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ … یعنی اینقدر شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ … یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا … که به جای افتخار به چیزهایی که داری … یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ … دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم ... و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ … عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد … و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت … غریب و تنها … در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم … هر روز، تنها توی خونه … همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود … کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم… و حسی که بهم می گفت … ایران دیگه کشور من نیست … و ، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد … اون به شدت از حمایت می کرد … رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود … اوایل سعی می کردم سکوت کنم …تحمل می کردم اما فایده نداشت … آخر، یه روز بهش گفتم … – متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۲۳ 💫قتلگاهی به نام ایران دیگه هیچ چیز برام مهم نبود … با صراحت تمام بهش گفتم… – اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن … واقعا می خوای به افرادی رای بدی که کشورشون هم پیمان شدن؟… کسی که به خاکش خیانت می کنه … قدمی برای مردمش برنمیداره … مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ … من با تمام وجود نگران بودم … ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم … اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت … حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت … دهنم پر از خون شده بود … این مشت، نتیجه حرف حق من بود … پاسخ و من در این سه سال … به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها … پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند … باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم … وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند … یکی از بزرگ ترین فجایع بشر … در کشور من رقم خورد … فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد … ‼️و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن … مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها … این روزها … آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه … و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم … باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۲۳ 💫 رویای طوفانی برای فرار زمان بندی کردم ... و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم … وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت … تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم … من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم … شرایط خیلی پیچیده شده بود … مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و … دست به دست هم داده بود … هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما می کردم … که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم … هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم … هیچ چاره ای … متین خبردار شده بود … اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن … دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه … و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم … پام که به خاک لهستان رسید ... از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود … برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم … باورم نمی شد … همه چیز مثل یه رویا بود … اما حقیقت اینجا بود … یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت … جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی … مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد … ‼️کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد … افرادی که ازم می خواستن علیه ، ، و … در ایران صحبت کنم … هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن … طوفان دیگه ای راه بندازن … افرادی که می خواستن من رو به اسطوره خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن ... 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امید خدا و به شرط حیات
بِسْمـِ الرَّبِّ الشہـــداءِ و الصِدیقین*🌱
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۲۴ 💫دوربین های زنده روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم … لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود … خودش رو معرفی کرد … نشست و شروع کرد به صحبت کردن … راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد … بعد از چند ساعت حرف زدن، حرف هاش شروع شد … – ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم … ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای داره چه بلایی بر سر زن ها میاد … چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن … ما باید … با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد … و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم … و از حق خودم و زن هایی مثل خودم کنم… نمی دونستم از این کار چه داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن … برای همین خودم رو زدم به اون راه … – شما از کدوم کشور مسلمانی؟ – چه فرقی می کنه … مهم سرنوشت های یکسان ماست … سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه … – ولی شوهر من، مسلمان نبود … – مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ … – چرا … ایرانی بود … – مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ … – نه، پدرشوهرم مسلمان بود … گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم … – من اصلا متوجه منظور شما نمیشم … میشه واضح حرف بزنید … – فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی… من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم … اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ … چیزی که من متوجه نمیشم اینه … ⁉️چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ … زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن … ⁉️چرا ؟ … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۲۵ 💫مرزهای آزادی . . کلافه شده بود … از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول … اون از من می خواست رو بگم … ولی مهم این بود که و برای قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه … . . چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم … . . چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن … بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود … اونها رو گرفته بودن … موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان … . . اونها می خواستن.... من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو نسبت بدم … . . همین طور که داشتن حرف می زدن … با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم … . – متاسفم … من نمی تونم با شما همکاری کنم … . . با تعجب بهم نگاه کردن …. . . – چرا خانم کوتیزنگه؟ … . . – چون کسی که مسلمان بود … من بودم، نه همسرم … من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود … . . – اما ،زنان زیادی مثل شما هستن … زنانی که از حق مسلم برخوردار نیستن … . . خنده ام گرفت … . . – و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن … خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن … مهم آزادی نیست … … مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۲۶ 💫خدا هم ایرانی است . . تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود … . . من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم … شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن … . . من توی این سه سال،.. به اندازه کل عمرم سختی کشیدم … تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم … اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود … . . خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت اخبار ایران بودم … اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود … از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم … . . «پرس تیوی» هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت … اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد … ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم … و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم … . . برای من، تک تک اون روزها … روزهای ترس و وحشت بود … روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه … . . تا اینکه سخنرانی اون روز 💚آقای خامنه ای پخش شد … وقتی پای تریبون گریه کرد … با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم … . . نمی تونستم باور کنم … حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند … و زنده شد … . . به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت … . . – ما همه چیز را پیش بینی کردیم … جز اینکه خدا هم یک ایرانی است … . . اون روز … من از شدت خوشحالی … فقط گریه می کردم … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا و به شرط حیات