eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۱۵ امام جماعت جدید را ڪه دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نڪرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود. ظهر ڪه رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز ڪشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم ڪه صدای گوینده اخبار توجهم را جلب ڪرد: "انفجار تروریســتی در حله عــراق و شھادت تعدادی از هموطنانمان… مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شھــید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد، و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: -چی شد یهو طیبه؟ -یکی از دوستام اونجا بود! میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام! یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم، به اندازه یک قرن گذشت. احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم، اینها نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم.... 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وصیتنامه شهید سید حمید طباطبایی مهر - شهید حرم http://shahideharam.ir/shahid?shahidId=406 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فرمانده‌ای گمنام که سومین شهید مدافع حرم شد / همسر شهید: به او می‌گفتم اینقدر دعا کردم که خدا تو را از بین ما نمی‌برد / مي گفت خدا راحت وصل مي‌کند ما هستيم که سيم‌مان گير دارد + تصاویر | پایگاه اطلاع رسانی رجا http://www.rajanews.com/news/254168/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از.. بزرگواری که.. زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن اجرشون با خانوم جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
■يَا ذَا الْحُــجَّةِ وَ الْبُرْهَــانِ ●يَا ذَا الْعَظَــمَةِ وَ السُّلْــــطَانِ ■اے داراے حجــٺ و دلیــل و برهــان ●اے خــداوند عظــــمٺ و سلطــنٺ 🤲🌍🌔💥🌟🤲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۱۶ درست یڪ هفته بعد، ڪه رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ ڪردم انگار! سرخوردم ڪنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم. اواسط سال بود، ڪه تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب ڪنم. پدر و مادرم مخالف نبودند، اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است ڪه بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند. معلم ها سرزنشم میڪردند و حتی پدرم را خواستند ڪه مجبورم ڪند در تیزهوشان درس بخوانم اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد. چند هفته درباره رشته معارف تحقیق ڪردم و به این نتیجه رسیدم ڪه با روحیات و شخصیت من سازگار است. برای خودم هدف تعیین ڪرده بودم، و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرف های دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شڪ کنم. از نظر روحی تحت فشار بودم. تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت ڪنم. حرف هایم ڪه تمام شد، تبسم ملایمی ڪرد و گفت: -بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه! -پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن. -اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره ڪسی ڪه درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه ڪه درسی ڪه میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن ڪه علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف ڪدوم رو قبول میڪنید؟ مهم اینه ڪه شما به الماس بودنش مطمئنید. حرفهایش پایه های یقین را به راهی ڪه داشتم محڪم میڪرد. چندروز متوالی، از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب ڪردم.... 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۱۷ چندماه پایانی سال، بیشتر در بسیج فعالیت میڪردیم. مدیریت ڪمیته های مختلف را برعهده داشتیم، و با همڪاری بچه ها جلسه برگزار میڪردیم. این میان آقاسید بیشترین ڪمڪ را به ما ڪرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میڪرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میڪرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم، و میدانستم افرادی در لباس دین و مذهب افراد ساده و ڪم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش ڪردم مثل آقاسید ڪمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم برخورد میڪردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم… 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۱۸ وقتی ڪنارم نشست، و به گرمی سلام و علیڪ ڪرد، فڪر ڪردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید، بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز ڪه تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز ڪرد و گفت: -قبول باشه دخترم! -قبول حق! -شما ڪلاس چندمی عزیزم؟ -نھم! -پس امسال باید رشته تو انتخاب ڪنی! انتخاب رشته ڪردی؟ -بله! – چه رشته ای؟ – معارف اسلامی. -‌ آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بھت نمیاد ڪلاس نھم باشی. بھت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه! -لطف دارین! -شما جوونا دلتون پاڪه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی ڪمه! خلاصه ده دقیقه ای، از محاسن من و مشڪلات جامعه و این مسائل صحبت ڪرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میڪردم، ڪه با من چڪار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد، جوابم را گرفتم. اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یڪ جمع بندی میرسید. یڪی از همان روزها،‌ مڪبر پشت میڪروفون صدایم زد… 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃