🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۵۵
مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل،
با دقت نگاهش میکند. ابوالفضل بیچاره انقدر بهم ریخته و پریشان است که اطرافش را نمیبیند.
دوست دارم بروم بغلش کنم.
من الان حالش را بهتر از هر کسی میفهمم. تازه ابوالفضل دنبال برانکاردی که عزیزش روی آن خوابیده باشد ندویده است.
امیدوارانه به تلاش دکترها و پرستارها نگاه نکرده است. زیر لب همه زندگیاش را برای ماندن عزیزش نذر نکرده است.
با چشم خودش،
کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است.
الان ابوالفضل میرود قسمت آی.سی.یو ،
و خانمش را در محاصره یک خروار سیم و لوله و دستگاه میبیند و هنوز امید دارد به بازگشتنش.
بغض گلویم را چنگ میزند.
دلم برای مطهره تنگ میشود. لبم را میبرم زیر فشار دندانهایم تا حواسم جمع ماموریت شود. ابوالفضل با آسانسور بالا میرود و مرد قد بلند هم، تا وقتی در آسانسور بسته شود، با نگاه دنبالش میکند.
***
همانطور که حدس میزدم،
سمیر را دویست متر بعد از کلانتری سوار ماشین کردند. میدانستم حتما میبرند که چِکش کنند و اگر سفید نبود، حذف میشود. برای همین سپرده بودم پاک پاک آزادش کنند.
تعقیب سمیر،
ما را رساند به یک خانه نسبتاً اشرافی بالای شهر. بردندش داخل خانه.
چون از قبل و از طریق نرمافزار،
گوشیاش را آلوده کرده بودیم، میتوانستیم شنودش کنیم.
داخل خانه،
هیچ صدایی نمیآمد جز غر زدن سمیر؛ همانطور که حدس میزدیم، داشتند او را میگشتند.
این سمیر چقدر احمق بود ،
که علت این رفتار را نمیفهمید. دیگر مطمئن بودم یک آدم کلهگندهتر پشتش ایستاده.
خوشبختانه، چیزی گیرشان نیامد ،
و خیالشان از بابت سفید بودن سمیر راحت شد. ظاهراً دونفر در خانه بودند که یک نفرشان، به کسی تلفن کرد و گفت سمیر سفید است. بعد هم او را رساندند به خانهاش.
کمی پکر بودم. چیزی گیرمان نیامده بود.
خانه سمیر را هم تا قبل از این که مطمئن شوند سفید است، تحت نظر داشتند و نمیشد خانه را تجهیز کنیم.
کیان را گذاشتم که حواسش به خانه سمیر باشد و خودم پیاده راه افتادم که برگردم اداره.
گاهی نیاز دارم به قدم زدن.
اینطوری گرههای ذهنیام باز میشود. آن روز هم باید یکی دو ساعت آرام راه میرفتم تا ببینم قدم بعدی چیست؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۵۶
سمیر تا آن روز،
فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده میکرد.
اگر فضای بحثهای گروهش را ما جهت میدادیم، شاید میشد سریعتر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری.
باید خودمان بحثهای حاکم بر گروه را مهندسی میکردیم.
ذهنم رفت به سمت نامیرا.
کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد.
باید نامیرا میشد مهره خودمان.
آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را میبرد به سمتی که ما میخواستیم.
فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد.
قطعاً نمیتوانستیم برویم در خانهاش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم.
نامیرا که کارمند ما نبود!
نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم.
نفر بعدیای که روی اعصابم بود، جلال بود.
جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری میکرد. شدیدا در ذهنم دنبال راهی میگشتم که جلال هم بشود مهره ما.
بالاخره جلال ایرانی بود؛
در همین مملکت زندگی میکرد، حتی بچهها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید میشد آگاهش کرد از کاری که میکند.
اول باید میسنجیدم ،
که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید میدیدم چطور میشود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا میشود یا نه؟
تصمیم گرفتم مثل بچههای خوب،
امشب زود برگردم خانه. میدانید، خیلی وقتها گره کارها فقط با دعای مادر باز میشود.
باید میرفتم کمی ناز مادر و پدرم را میکشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد.
سر راه خرید هم کردم ،
و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقتهایی که انقدر خوب میشوم، خودش میفهمد کارم گره خورده.
مادر است دیگر.
یک جوری هم نگاه کرد که یعنی:
- فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۵۷
پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون ،
و به بازی فوتبال خیره شده بود. میدانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچکترم.
نشستم کنارش و گفتم:
- فوتبالی شدین بابا؟
تازه متوجه من شد.
لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر درخانه، حسابی توی چشم میزد.
پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت:
- چطوری پسر؟
- مخلص شماییم.
دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال.
نمیدانم به چی فکر میکرد؛ شاید به جوانیاش. به وقتی که هنوز جانباز نشده بود و میتوانست روی پاهایش بدود.
شنیدهام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت میگشت برای بازی کردن با بچهها.
حتماً داشت به این فکر میکرد که ای کاش باز هم میتوانست بدود.
ناگاه گفت:
- عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری میکنن؟
شانه بالا انداختم:
- خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی.
پدر سرش را تکان داد؛
اما باز هم نگاهش را از تلوزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد:
-بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمیکنن...
و آه کشید.
منظورش را نفهمیدم. گفتم:
- خب تیم مورد علاقهشونو تشویق میکنن.
پوزخند زد:
- پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه.
باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر میکند.
دوباره با خودش واگویه کرد:
-نمیفهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون میرسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه...
دستم را دور شانهاش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت.
گفتم:
- اینا رو ولش. خودت چطوری؟
- شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش میره؟
سرم را تکان دادم.
هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاریام زنگ خورد. لبم را گزیدم.
نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشیام. گفت:
-خب چرا جواب نمیدی؟
و طوری نگاه کرد که یعنی:
- برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۵۸
از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود:
- سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه.
- کی؟
- نمیشناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام.
- خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه.
- چشم.
و نگاهی به پدر کردم. مِنمِن کنان گفتم:
- میگم...چیزه...بابا...من...
سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت:
- باشه، برو. من به مامانت میگم. خدا به همراهت.
***
ظاهرش این است که دارم خوراکیهای داخل قفسه را بررسی میکنم؛
اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمدهاند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشستهاند.
در همین طبقه، روبهروی سالن انتظار،
یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند.
صدای قدمهای کسی را از پشت سرم میشنوم. کمکم نزدیکتر میشود. احساس خطر میکنم و دستم را میبرم نزدیک اسلحهام.
مرد کاملاً نزدیکم میشود و کنارم میایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمیدارد و نگاهش میکند.
سرم را بالا نمیآورم که مشکوک نشود؛
اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیکتر میکند
و با صدای خفهای میگوید:
- من یه طوری ابوالفضل رو میکشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیهش با شما. حله؟
شاخ درمیآورم و میخواهم سرم را بلند کنم که میگوید:
- تکون نخور تابلو نشه. منو میشناسی که؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۵۹
از گوشه چشم نگاهش میکنم.
پدر خانم صابری است؛ از آنهایی که در کار امنیتی و اطلاعاتی مو سپید کرده. دورادور و بخاطر آشناییام با حاج حسین میشناسمش.
زیر لب میگویم:
- ارادتمندیم حاجی.
- باهام هماهنگ باش. فعلا.
دوتا کیک از قفسه برمیدارد و میرود ،
که پولش را حساب کند. راستش را بخواهید کفم بریده است از این حرکتش و نقشهای که کشیده.
زد توی خال. دمش گرم.
حاج حسین هم میگفت این آقای زبرجدی مغزش خیلی خوب کار میکند ها...راست میگفت.
دقیقاً نمیدانم چرا؛
اما اواخر دهه هفتاد درگیر یک پرونده سنگین شد و کار به جاهای باریک کشید؛ فکر کنم بخاطر همین بود که مجبورش کردند پیش از موعد درخواست بازنشستگی بدهد. این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم،
قطعاً به این راحتی بیخیال نشده است و هنوز دارد با بچههای خودمان همکاری میکند.
یک کیک دوقلو برمیدارم ،
و از مغازه بیرون میزنم. معدهام میسوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز میکند.
یک نفس عمیق میکشم ،
و مینشینم روی صندلیها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم.
هنوز گاز دومم را به کیک نزدهام که حاج رسول میآید روی خطم:
- عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین!
کیک را سریع میدهم پایین و میگویم:
- چشم.
برای گوشی کاریام پیام میآید:
- سلام. زبرجدیام. من ابوالفضل رو میبرم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون.
مینویسم:
- سلام. بعدش؟
جواب میآید:
- گمم میکنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟
- حله.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۶۰
جریان را به مرصاد نمیگویم؛
یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش به ابوالفضل باشد.
از بیمارستان خارج میشوم،
موتورم را برمیدارم و جلوی در بیمارستان منتظر میایستم.
چند دقیقه بعد،
ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون میآیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست میآید.
مرصاد را میبینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد.
ابوالفضل با چشمان پف کرده ،
و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه میرود. برعکس همیشه که بوی خطر را از دهکیلومتری حس میکرد،
الان اصلا حواسش به اطرافش نیست.
فکر نمیکردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛
یعنی من شخصاً فکر میکردم کلاً نرمافزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمیشود و ارور میدهد!
هردو سوار ماشین میشوند ،
و راه میافتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان میرود.
الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده.
به مرصاد بیسیم میزنم:
- حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه.
- باشه.
موتور را روشن میکنم و چشم از پراید مشکی برنمیدارم.
***
از دور نشسته بودم روی صندلیهای فضای سبز دانشگاه ،
و به خانم صابری نگاه میکردم که داشت با نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت میکرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت،
از او خواسته بودیم ،
با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالتهای چهره خانم رحیمی، میتوانستم بفهمم خانم صابری به او چه میگوید.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۶۱
وقتی خانم صابری اصل قضیه را ،
به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد،
به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت.
برعکس چند لحظه قبل ،
که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه میکرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را میجوید. تندتند سرش را تکان میداد و خانم صابری را تایید میکرد.
یک لحظه احساس پشیمانی کردم ،
از این که پای نامیرا را وسط کشیدهایم. اگر میترسید و عقب میکشید خیلی بد میشد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم.
میدانستم خانمها زبان هم را بهتر میفهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخمهایش را در هم میکشید و میگذاشت میرفت.
حدود بیست دقیقه طول کشید ،
تا حرفهایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند.
رفتار خانم رحیمی محطاطانهتر بود؛
حدس میزدم هنوز کامل مجاب نشده است.
خانم صابری نیامد به سمت من.
سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم
و پشت بیسیم گفتم:
- خب، نتیجه چی شد؟
- فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده.
- ترسیده بود؟
- هرکسی باشه میترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه.
- توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟
- بله، خیالتون راحت.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۶۲
- ممنونم. فعلا خدانگهدار.
سوار موتورم شدم و برگشتم اداره.
امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت:
- هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره.
-یعنی چی؟
- یعنی هیچی دربارهش نمیدونیم. از بچههای برونمرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه میده یا نه
با حرص نفسم را بیرون دادم:
- سمیر بهش چی میگفت؟
- ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب میبرد.
نیشخند زدم:
- عیده ایرانی باشه.
امید نشست پشت لپتاپش و گفت:
- اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمیزد. یه جوری بود.
سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجهاش شبیه لهجه عربی بود؛
اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا میکرد و بیشتر از ته حلقش حرف میزد.
چقدر هم با تحکم سخن میگفت! سمیر رامش بود.
به امید گفتم:
- براش ت.م گذاشتید؟
- آره.
- خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و نهیهایی که دیروز با سمیر میکرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه.
نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش.
به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃