eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۳۸ عایشه و حفصه جلو رفتند و یکی پس از دیگری گفتند: _یا خلیفه ، ما از شما طلبی داریم عثمان نگاهش را از مردم گرفت و به آنها دوخت و گفت : _ما که حسابمان پاک است و به شما بدهکار نیستیم، طلب شما از ما چیست؟! عایشه گلویی صاف کرد و گفت : _ما میراث همسرمان، رسول الله صلی‌الله‌علیه‌واله از ملک و دارایی او که اکنون در دست شماست، از شما خواهانیم... فضه با شنیدن این حرف یاد آن معرکه‌ای افتاد که پدران این دو زن، ابوبکر و عمر برپا کرده بودند و بانویش، اولین مظلومهٔ عالم در اینجا حاضر شد و حق خودش ،سرزمین فدک را که خود پیامبر به ایشان بخشیده بود از آن دو طلب کرد...و همین دو زن عایشه و حفصه نزد پدرانشان شهادت دادند که از پیامبر شنیده اند که انببا الهی از خود ارثی به جا نمیگذارند...و عجیب اینکه ، بعد از گذشت سالها حرف خودشان را فراموش کردند و در پی میراثی افتادند که از رسول الله به آنها میرسد... فضه اشک چشمانش را گرفت و گوش تیز کرد تا ببیند عثمان به آنها چه میگوید... فضه دلش حال و هوای بانویش را کرده بود او به یاد حضرت زهرا سلام الله افتاده بود و اشک بی امان صورتش را میشست،... یاد قصه غصه فدک، یاد آن پهلویی که شکست، آن سرزمینی که غصب شد ، آن حقی که به یغما رفت، و آن بانویی که آسمانی شد.. ناگاه با صدای عثمان به خود آمد، عثمان فریاد زد: _شما دو نفرچه میگویید؟ کدام حق؟ کدام میراث؟ زود با دلیل و مدرک ثابت کنید که من حقتان را غصب کردم... عایشه کمی جلوتر آمد و گفت : _همانطور که میدانید و من و این زن همراهم از زنان پیامبر صلی الله علیه واله بودیم و حال در پی میراثی که از همسرمان به ما میرسد و میدانیم اینک در دست شماست آمده‌ایم و شما موظفید که حق ما را به ما باز پس دهید. عثمان در جای خود جابه جا شد و گفت: _به خدا قسم به شما میراث نمیدهم چونکه شهادت شما بر علیه خودتان را به یاد دارم، شما دو تن نزد پدران خود(ابوبکر و عمر ) شهادت دادید که از پیامبر شنیده اید که فرمود: پیامبر ارثی به جا نمیگذارد و هرچه از او باقی میماند صدقه است..!! شما دو تن حتی به این شهادت بسنده نکردید و این گفته را به یک عرب بیابانی دورافتاده که به پایش بول می‌نمود و با بولش خودش را تطهیر میکرد یعنی مالک بن حرث بن‌ الحدثان یاد دادید و او همراه شما شهادت داد و یک نفر از اصحاب پیامبر و از انصار جز این عرب بیابانی شهادت نداد... عثمان نگاهی به جمع پیش رویش انداخت و ادامه داد: _قسم به خدا! شکی ندارم که آن عرب بیابانی و شما دو نفر به پیامبر نسبت دروغ دادید. فضه با شنیدن این سخنان، اندکی دلش آرام گرفت و با خود گفت : _درست است که او هم بر کرسی خلافت به ناحق تکیه داده اما حرفی زد که عین حق و حقیقت است. در این هنگام عایشه و حفصه درحالیکه زیر لب به عثمان ناسزا میگفتند از مجلس خارج شدند... در میانه راه خروج بودند که عثمان صدایش را بالاتر برد و‌گفت : _برگردید، آیا شما نبودید که نزد پدرانتان به این مطلب شهادت دادید؟ هر دو روی برگرداندند و‌گفتند: _آری.. عثمان گفت : _اگر براستی شهادت دادید پس طبق گفته خودتان حقی در اموال رسول الله صلی‌الله‌علیه‌واله اما اگر شهادت دروغ دادید لعنت خدا و فرشتگان و لعنت همه مردم برشما و برکسی که شهادت شما را علیه اهلبیت پیامبر(حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها) قبول کرد.... فضه با شنیدن این سخن اشک چشمش دوباره روان شد و با خود گفت : _این جماعت خود میدانستند که چه ظلم عظیمی به دختر رسولشان میکنند، دانسته و آگاهانه ظلم کردند و بی شک عاقبت بدی در پیش خواهند داشت... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۳۹ دوران، دوران قدرت نمایی عثمان بن عفان بود و عجیب اینکه، خلیفه سوم، دنیایش با دو خلیفه دیگر فرق داشت... اگر آن دو بین مردم بر کرسی ساده می نشستند و در خانه ای مانند دیگر مردم ساکن بودند، اما این خلیفه طبع شاهانه‌اش، بسی بیش از همه بود و در همان اول راه خانه ای محکم با درهای زیبا و بزرگ ساخت که در نظر مردم قصری باشکوه بود و تا به حال مانند آن را ندیده بودند...دیگر زمین خانه با حصیر یا گلیمی ساده پوشیده نبود بلکه فرش های زیبا و چشم نواز سراسر،قصر خلیفه را دربرگرفته بود و تزیینات زیبا ،چشم هر بیننده‌ای را خیره میکرد... و کاش این اسراف بیت المال به همینجا خاتمه می‌یافت، خلیفه خود خوانده سوم دوست داشت نه تنها خود شاهانه زندگی کند بلکه نزدیکانش را نیز در این مورد شریک میکرد و از بیت المال مسلمین بذل و بخشش های فراوان به اقوام و امویان می‌نمود...و هرکس نسبش به بنی امیه نزدیکتر بود، بهره اش از بیت المال بیشتر می شد... این اعمال و‌حرکات آنقدر ادامه داشت که کم کم صدای همه را حتی طلحه و زبیر را در آورد.. عایشه و‌حفصه هم که این بذل و بخشش ها را دیدند طمع کردند و برای طلب میراث پیامبر به او مراجعه کردند که تیرشان به سنگ خورد... روزگار بر وفق مراد خلیفه خود خوانده سوم میگشت و عثمان بن عفان مانند انسانی دست و دل باز، بیت المال مسلمین را در اختیار نزدیکان و اقربا که عموما امویان بودند میگذاشت.. عایشه و حفصه که دیدند نصیبی از این بذل و بخشش ها ندارند، در گوش زنان مدینه از ظلم های خلیفه سوم سخنها می‌گفتند و مردان مدینه هم که چیزهایی با چشم خود میدیدند که سابقه نداشت، کم کم صدایشان در آمد و در صدر آنها طلحه و زبیر،قد علم کردند... خلیفه سوم بی‌خبر از همه جا ، در قصر بزرگ و سنگی خود آسوده نشسته بود که به او خبر رسید ،مردم طغیان کرده‌اند، به کارهایش اعتراض دارند و دیگر نمی خواهند که او زمامدار مسلمین باشد و بر مسند خلافت تکیه زند...آری براستی وقتی که انتخاب، الهی نباشد باید انتظار هر چیزی را داشت،... اینان نمی دانستند که عامل بدبختی و سیه روزی امروزشان، بیعت شکنی بیست‌و پنج سال پیششان است،... همان زمان که پیامبر دست حیدر کرار را بالا برد و فرمودند: «من کنت مولاه ،فهذا علی مولاه...» آری کسی که به حکم خدا پشت پا بزند و بر مدار هوس‌های دنیا بگردد، سرانجام خوبیهای دنیا به آنها پشت پا میزنند... خبر به عثمان بن عفان رسید و ایشان هراسان از جای برخواست و دستور داد، سریع لشکر را به قصر بخوانید... قاصد سرش را پایین انداخت و گفت : _کدام لشکر؟! مردم علم قیام به دست گرفته‌اند و دور تا دور قصر را محاصره کرده اند ... عثمان رو به قاصد کرد و گفت : _از جانب شام خبری نشد؟ معاویه چه میکند؟ در این هنگام یکی از مقربان خلیفه جلو آمد و گفت : _معاویه دست دست میکند، برخلاف قول حمایتی که داده است، گویی منتظر است که مردم کار شما را یکسره کنند و این بین نصیبی از خلافت ببرد.... عثمان نمی دانست چه کند ..مانند مرغی سرکنده طول و عرض سالن قصر را میپیمود... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۴۰ روزها از محاصرهٔ خانهٔ عثمان بن عفان ، خلیفه خود خوانده سوم میگذشت و هر روز مردم جری تر از قبل خواستار محاکمهٔ خلیفه بودند،.... تا اینکه در روز چهل و نهم از محاصره، خبری از گوشی به گوش دیگر میرسید: _خلیفه سوم را کشتند... خلیفه سوم را کشتند... و کم کم خبر بلند و بلندتر شد...و حالا کل مدینه می دانستند که عثمان را کشته اند و به همین هم قناعت نکردند و جمعیت، حاضر نشدند که او را در قبرستان مسلمین دفن کنند... خبر به گوش فضه هم رسیده بود... فضه روی حیاط خانه در حال آسیاب کردن گندم بود تا نانی بپزد و به بهانهٔ نان تازه ، به مأمن امن زندگی اش، خانهٔ مولایش علی علیه السلام سربزند...آتش تنور جان گرفته بود و بوی نان تازه در فضا پیچیده بود... فضه قرص دیگری نان از تنور بیرون آورد و رو به دخترش گفت : _عزیز مادر، به همراه خواهرت بقیه نان ها را بپزید، من بی‌قرارم برای دیدار مولایم و اهل‌بیتش... دختر که خوب از دل عاشق مادر خبر داشت و میدانست فضه اگر نفس میکشد به عشق علی و اولادش است، لبخندی زد و گفت: _برو مادر، خدا به همراهت،اما مراقب خودت باش که این روزها اوضاع مدینه بهم ریخته است، مبادا آتش این وقایع دامن زنی بیگناه چون تو را گیرد. فضه آه کوتاهی کشید و‌گفت : _من بدتر از این روزها را دیده‌ام، زمانی را درک کردم که آتش حقد و حسد این نامردان مردنما دامن زنی پاک و معصوم را که از قضا دختر پیامبرشان هم بود، گرفت و سیلی زدند و پهلو شکستند و کودک سقط کردند و درب خانه آتش زدند. و با میخ در به سینهٔ بانوی خانه نشتر زدند... فضه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، عبا و روبنده پوشید،نان‌ها را روی بقچه ای پیچید و به سمت بیرون خانه روان شد...از خانه فضه تا خانه مولایش راهی نبود،اما دورتا دور خانه را جمعیتی زیاد گرفته بود، جمعیتی که عجز و لابه میکرد تا امیرالمؤمنین ،علی علیه السلام بر مسند خلافت تکیه زند، مسندی که از ازل تا ابد متعلق به علی و اولادش بود اما سالیان درازی غصب شده بود... حالا بعد از گذشت ۲۵ سال از واقعه غدیر و بیست و پنج سال خلافت‌های بی کفایت که هر کدام مسیر اسلام را به ناکجا آباد کشانده بودند، مردم تازه فهمیده بودند که کسی جز ولی بلافصل پیامبر صل الله علیه واله لیاقت رهبری این دین را ندارد... فضه نگاهی به جمعیت کرد و همانطور که آه میکشید گفت : _آمدید، اما چه دیر آمدید...دین خدا را به یغما دادید..حق ولی خدا را غاصبانه ستاندید و در حق خدا و رسولش و دینش ظلمها کردید.. **** فضه اندکی جابه جا شد و به متکای پشت سرش تکیه داد، نگاهی به در و دیوار خانه‌ای که این روزها در آن به سر میبرد انداخت..خانه ای در شهر شام که فضه به خاطر عشق به زینبش به اینجا آمد، آمد که در کنار دختر مولایش علی علیه‌السلام باشد،.. اما حالا دیگر نه رمقی برای ماندن داشت و نه از فرزندان مولایش علی علیه‌السلام کسی مانده بود که در کنار آنان عطر تن فاطمه را به جان بکشد،... مدتی بود که بانویش زینب پرکشیده بود و در جوار پدرومادرش درملکوت ساکن شده بود و فضه هر روز بر سر مزار ایشان حاضر میشد و گریه میکرد بر آنچه که دیده بود... فضه در افکارش غرق بود که صدای تقه ای به درب آمد، او خوب میدانست در این دیار غربت کسی جز همسایه اش«نجمه» سراغی از او نمیگیرد، پس با صدای ضعیفی گفت : _بیا داخل... نجمه درحالیکه کاسه ای شیر داغ در دست داشت وارد اتاق شد و با لحنی که حکایت از شوخی میکرد گفت: _سلام بی بی جان، امروز چطوری؟ ببینم سر ذوق نیامدی تا برای ما قصه ها بگویی؟؟ بیا بیا این شیر داغ را میل کن تا نفست سر جایش بیاید و از سرزمین هایی بگویی که من نه رفته ام و نه دیده ام... فضه نفسش را آرام بیرون داد و با آیات قران،منظورش را چنین گفت : _چه میخواهی بدانی دخترم؟! من در انتظار اجل روزشماری میکنم و‌تو از من قصه میخواهی؟! نجمه در کنار این پیرزن مهربان نشست ، کاسه شیر را که هنوز هُرم داغی آن بر هوا بلند بود بر زمین گذاشت، دستان تبدار فضه را در دست گرفت و گفت: _در این سرزمین زیبا، این دیار زیبارویان از غم و غصه حرف نزن، مگر میشود کسی به شام بیاید و از این شهر خوشش نیاید؟! فضه با شنیدن این حرف،اشک چشمانش جان گرفت و روان شد، خیره در چشمان او شد و‌گفت: _از امامم سجاد علیه‌السلام پرسیدن در حادثه کربلا و اسارت دیار به دیارتان کجا بر شما سخت گذشت و ایشان سه بارفرمودند: «الشام، الشام ،الشام....» لعنت خدا بر شام و حاکمش، لعنت خدا بر شام آن مردان ستمگرش، لعنت خدا بر شام و مسلمانان اموی اش... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۴۱ و بعد فضه نگاهش را خیره به نقطه ای روی دیوار کاهگلی خانه دوخت و با صدای ضعیفی ادامه داد : _من شاهزادهٔ سرزمین خود بودم، سرزمینی که بویی از یکتاپرستی نبرده بود، در عمرم دو بار طعم اسارت را چشیدم ،هر دو بار هم کسانی که به اسارتشان در آمدم،ادعای مسلمانی میکردند، اما حرکاتشان، زمین تا آسمان با هم فرق میکرد، یک بار هنوز مسلمان نبودم، اما عشقی پنهان بر دلم افتاده بود، من که روی پیامبر را ندیده بودم، بی‌قرار دیدار بودم، همسفران یا همان نگاهبانانم با اینکه میدانستند من از دیار کفر هستم و با انها سنخیتی ندارم، اما به دلیل اینکه مرا از بزرگان و شاهزاده های سرزمینم میدانستند، با من چنان برخورد میکردند که مختص بزرگان بود، من در طول سفر از هیچ کس ذره ای بی احترامی ندیدم، هر چه بود احترام بود و عزت، تا اینکه به محضر پیامبر رسیدیم، او مرا چون دختر خویش دوست میداشت و تعلیمم میداد و بعد هم به امر و وحی خداوند مرا به دخترش فاطمه سپرد... فاطمه... فاطمه... فاطمه....(سلام‌الله‌علیها) فضه نام فاطمه سلام‌الله‌علیها را میبرد و اشک امانش را بریده بود... به طوریکه که نجمه هم همراه او اشک میریخت... فضه ادامه داد: _فاطمه سلام‌الله‌علیها از مادر بر من مهربان تر بود، در خانه اش هیچ وقت حس نکردم که من خادمه هستم، براستی که فاطمه مادری بی نظیر بود و همسنگر و یاوری بی همتا برای علی علیه‌السلام...اما آن نامردمان مرد نما بانویم را جگر خون کردند و با مسمار در بر دل بی‌کینه‌اش نشتر زدند..و سینه اش را زخمی و پهلویش را شکستند..و محسنش را کشتند..خانه‌اش را به آتش کشیدند و همسرش را...ولی زمانش را...دست بستند..آری آن نامسلمانان مسلمان نما، ظلمی در حق آل محمد کردند که ملائک آسمان بر آن گریه ها نمودند،... براستی که اگر آن زمان سیلی به صورت فاطمه نمی نشست، در این زمان کسی جرأت جسارت و سیلی زدن به فرزندان حسینش را نداشت،... اگر آن زمان تازیانه بر بدن دختر پیامبر نمی زدند، کسی جرأت نمیکرد در کربلا تازیانه بر تن طفلان حسین بزند... اگر آن زمان دستان مولایم علی را نمی‌بستند، مردی پیدا نمیشد که در کربلا جسارت داشته باشد تا دستان علی بن حسین علیه‌السلام را بندد و او را به اسارت ببرد... اگر آن نامردمان مرد نما درب خانهٔ اهل بیت پیامبر را به آتش نمی‌کشیدند، کسی در این زمان توان آتش زدن خیمه های حسین علیه‌السلام را پیدا نمیکرد... آری هرچه من و ما در کربلا دیدیم، تخمی بود که در کاشته شده بود و در کربلا میوه داد...خدا لعنتشان کند ،خدا اولین ظالم به حق محمد و آل محمد را لعنت کند تا آخرینشان را... آری نجمه جان، من هم اسارت سربازان نجاشی را دیدم و هم اسارت یزیدیان شام را...اینجا هم ادعای مسلمانی میکردند!!! اما چه مسلمانی؟مسلمانی که میخورد و میکند و نواده‌های پیامبرشان را که شاهزاده های این کره خاکی اند به خاک و خون میکشد، چه جور مسلمانی هست؟!.. به خدا قسم که اینان مسلمان نیستند، اینان نام اسلام را یدک میکشند و قوانین اسلام را زیر پا لگدکوب میکنند..و کجاست ؟!...کجاست کرار که بستاند انتقام شهدای کربلا را؟!.. کجاست کرار که بستاند انتقام سر بریده حسین را، جگر پاره پاره حسن را، فرق بشکافته علی را و پهلوی بشکستهٔ زهرا را...(علیهماالسلام) فضه به اینجای حرفش که رسید انگار خون از چشمانش می‌بارید، اشکها بی امان و بی مهابا بر صورتش می‌نشست، او دلش هوای بانویش زهراسلام الله علیها را کرده بود... دستان لرزانش را بالا برد و گفت : _خدایا بحق فاطمه‌ات، مرا به فاطمه برسان،... در همین حین انگار سقف کاه گلی اتاق شکافته شده بود و هودج هایی از نور فرود می آمد.... فضه اندکی آرام گرفت خیره به روبه رو شد، بانویی سفید پوش و زیبا رو به طرفش آمد ، به خدا قسم که او زهرای مرضیه سلام‌الله‌علیها بود،... فضه دستان لرزانش را بر سینه گذاشت و گفت : السلام علیک یا فاطمه الزهرا....السلام علیک یا ام الائمه.... و نگاه زیبایش ایستاد... نجمه که نمی دانست چه شده و از سکوت ناگهانی فضه متعجب شده بود، دستش را به طرف دستان فضه برد و متوجه شد که دیگر جانی در بدن این پیرزن مهربان نمانده...آرام او را روی بستر خوابانید، دست به روی چشمان فضه کشید و همانطور که چادر فضه را روی پیکر او میداد زیر لب زمزمه کرد : _خوشا به حالت که عمری خدمت زهرا کرده ای و اینک در آغوش او جای گرفتی... «اللهم العن الاول ظالم ، ظلم حق محمد و آل محمد»یا رب الفاطمه ، بحق الفاطمه ، اشف صدرالفاطمه بالظهورالحجة.... 🌟 پایان 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 آزمایش سخت شیعیان در عصر غیبت 🔵 علیه السلام فرمودند: 🔸 و الله لتمحصن، و الله لتمیزن و الله لتغربلن حتی لا یبقی منکم الا الاندر 🔹 به خدا سوگند شما خالص می شوید.به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می شوید. به خدا سوگند شما غربال خواهید شد.تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی ماند جز گروه بسیار کم و نادر 📚 بحارالانوار ج ۵ ص ۲۱۶ 🆔 eitaa.com/emame_zaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️گروه فرهنگی هشت⚡️ 💥چاپ انواع کتیبه های مخمل در ابعاد مختلف با نازل ترین قیمت💥 ✅ طرح های متنوع ✅ طراحی اختصاصی و منحصر به فرد ✅ پشتیبانی قوی ✅ انجام سفارشات در اسرع وقت ✅ و ... 🎁 ارسال به سراسر کشور 🆔 آدرس کانال گروه فرهنگی هنری هشت: https://eitaa.com/joinchat/3090481502C719ffc3f32 https://eitaa.com/joinchat/3090481502C719ffc3f32