eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۱ و ۷۲ _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ +جدی میگم نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد _ولی اصلا شبیه هم نیستید . راستشو بخوای اولش فکر کردم باهم دوستید ولی میدونم تو اهل این کارا نیستی . آخه یه مقدار هم سر و شکلش به تو نمی خوره یه حالت جنتلمنی داره و بعد ریز ریز میخندد +این که چرا سر و شکلش به من نمیخوره هم داستان داره سوت کوتاهی میزند و میگوید _چه شاسی بلند خوشگلی هم داشت چشمکی میزند و با خنده ادامه میدهد _نگفته بودی پولدارید شیطون دوباره میخندم +ماشین که مال ما نیست مال خود داداشمه با چهره ای در هم رفته و پکر نگاهم میکند _مسخرم میکنی ؟ سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم +نه مسخرت نمیکنم برادر ناتنیمه ابرو بالا می اندازد _چه جالب تاحالا بهم نگفته بودی +راستشو بخوای خودمم خیلی وقت نیست که فهمیدم هستی گیج و منگ نگاهم میکند . معلوم است که از حرف هایم سر در نمی آورد . به سمت در کافی شاپ میروم +بیا بریم تو تا برات تعریف کنم هستی پشت سرم وارد میشود . به سمت همان میزی که دفعه ی قبل انتخاب کردیم میرویم و روی صندلی ها مینشینیم . نگاهم را دور تا دور کافی شاپ میچرخانم . تمام دیوار ها پر از تابلو های نقاشی کلاسیک است . دیوار ها را رنگ قهوه ایه سوخته پوشانده و گف زمین پارکت شکلاتی رنگی جذابیت خاصی به فضا بخشیده . برعکس دفعه‌ی قبل این بار کافی شاپ خلوت است . نگاهم را از زمین میگیرم و به هستی میدوزم .وقتی سنگینی نگاهم را احساس میکند سر بلند میکند و با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه لبخند گرمی نثارش میکنم با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه ؟ لبخند گرمی نثارش میکنم +راستش شهریار ۲ ماه شیر مادرمو خورده بخاطر همین به من محرمه .در اصل پسر عمومه .من خودم تازه ۳ ماهه فهمیدم . اینکه چرا تازه فهمیدم خودش یه داستان طولانیه که نمیتونم برات تعریف کنم سر تکان میدهد _چه جالب ! اولشم که گفتی برادرمه واقعا تعجب کردم . +آره خب . شهریار خیلی خوشگل تر از منه هستی که انگار هول کرده میگوید _نه منظورم این نبود . تو هم خیلی خوشگلی . کلی گفتم میخندم +دیگه نمیتونی ماست مالی کنی او هم متقابلا میخندد . با نزدیک شدن مرد پیشخدمت بحثمان نیمه کاره میماند . بعد از ثبت سفارش از ما دور میشود . هستی دوباره نگاهش را به من میدوزد _خب نگفتی چیکارم داری ؟ بعد از کمی مکث میگویم +میخوام هرچی راجب نازنین میدونی رو بهم بگی . نمیدانم کار درستی میکنم که این سوال را از هستی میپرسم ، چون ممکن است کار خود هستی باشد . اگرچه به او اعتماد دارم اما به قول شهریار فعلا همه در مَضَنِ اتهام هستند .اگر شهریار میفهمید که با چه کسی قرار گذاشتم و میخواهم چه سوالی بپرسم مطمئنا نمیگذاشت به کافی شاپ بیایم برای همین چیزی به او نگفتم . هستی انگار از سوالم جا خورده است _چه طور مگه ؟ سعی میکنم خودم را بیخیال نشان بدهم . شانه بالا می اندازم +همینجوری . به نظرم آدم جالبی اومد میخوام راجبش بیشتر بدونم ! بی تفاوت میگوید _من چیز زیادی ازش نمیدونم هرچی که میدونستم روز اولی که دیدمت بهت گفتم . حرف هایش کمی برایم شک برانگیز است اما به روی خودم نمی آورم ؛ اگر بیشتر از این سوال پیچش کنم مشکوک میشود . سعی میکنم بحث را منحرف کنم +راستی از پسرداییت سبحان چه خبر ؟ لبخند محزونی میزند و سعی میکند ظاهرش را حفظ کند _۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد «هر کجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن بود ممکن شود» مولانا «چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد صحرگاهم در بی سر و سامانی» رهی معیری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۳ و ۷۴ _۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد انتظار شنیدن همچین پاسخی نداشتم . بهت زده نگاهم میکنم .ادامه میدهد _چند روز دیگه هم مراسم نامزدیشه انگار بغض در گلویش نشسته . با ناراحتی میگویم +ببخش هستی نمیخواستم ناراحتت کنم به زور لبش را برای خنده کش میدهد _مهم نیست . دیگه باید فراموشش کنم . قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر میخورد؛ سریع با پشت دست قطره اشک را پاک میکند . . . با شنیدن صدای موبایل بی حوصله روی تخت غلت میزنم و موبایل را برمیدارم و به صفحه‌اش چشم میدوزم.شماره‌ی ناشناسی روی صفحه نقش بسته است. پوفی میکنم و زیر لب غر میزنم +کدوم آدمی این موقع ظهر زنگ میزنه ؟ تماس را وصل میکنم و موبایل را کنار گوشم قرار میدهم . +الو کسی پاسخ نمیدهد . مجددا تکرار میکنم +الو بعد از چند ثانیه بلاخره فرد ناشناس به حرف می آید _سلام با شنیدن صدای شهروز سریع روی تخت مینشینم . باورم نمیشود او به من زنگ زده باشد . بعد از مدتی وقتی پاسخی از جانب من دریافت نمیکند با کنایه میگوید _جواب سلام واجبه آرام زمزمه میکنم +سلام سریع میپرسم +شماره ی منو از کجا آوردین ؟ +برداشتن شمارت از گوشیه شهریار کار خیلی سختی نیست +برای چی بهم زنگ زدین ؟ _میخوام فردا ببینمت در مهمانی ها تا میتوانم از او فرار میکنم حالا قرار ملاقات بگذارم ؟جدی میگویم +من نمیتونم بیام _کارم خیلی مهمه وگرنه اصلا بهت زنگ هم نمیزدم . نمیتونم پشت تلفن بهت بگم حتما باید ببینمت .هرجایی هم که خودت پیشنهاد بدی میریم نفسم را با شدن فوت میکنم و عصبی میگویم +یه بار گفتم ..... میان حرفم میپرد و با تمسخر میگوید _نترس نمیخورمت فقط میخوام یه ساعت ببینمت و باهات حرف بزنم . به کسی نگو میخوای بیای پیش من ادرس رو هم به همین شماره پیامک کن قبل از اینکه بتوانم چیز دیگری بگویم تلفن را قطع میکند . به صفحه ی خاموش موبایل خیره میشوم . با این کار من را در عمل انجام شده قرار داده .بین رفتن و نرفتن مانده ام . حتما کار مهمی دارد که با آن همه غرورش زنگ زده و خواسته من را ببیند.از طرفی دلم میخواهد بگویم نه اما از طرفی دیگر حس کنجکاوی ام قِلقِلکم میدهد . بعد از چند دقیقه فکر کردن و خود درگیری بلاخره موبایل را روشن میکنم و آدرس کافی شاپی که همیشه با هستی میروم را برایش پیامک میکنم . فکر نمیکنم بخواهد کار خطرناکی انجام بدهد و من را اذیت کند ؛ هر چه باشد همخونم است . صدای پیامک بلند میشود . پیام از طرف شهروز است (ساعت ۹ صبح منتظرم) . . چشم هایم را میمالم و به صندلی ماشین تکیه میدهم . دیشب بخاطر فکر کردن زیاد تا ناز صبح بیخوابی کشیدم . مدام با خودم میگفتن نکند کار اشتباهی میکنم ؟ اصلا با نامحرم بیرون رفتن کار درستی هست ؟ اگر کسی من را با شهروز ببیند چه کار باید بکنم ؟ چند باری هم موبایل را برداشتم و برای شهروز نوشتم که نمی خواهم بیایم اما هر بار هنگام ارسال پشیمان شدم و پیام را پاک کردم . در آخر تصمیم گرفتم بیایم و حرف های شهروز را بشنوم چون ممکن بود بخاطر نیامدنم بعدا من را اذیت کند . به کافی شاپ نزدیک میشویم و استرس به جانم می افتد .دست میبرم به گردنبند چهار قلی که به گرنم انداختم و آن را در مشتم می فشارم . این گردنبند را از خانم جان هدیه گرفتم .درست ۲ ماه قبل از فوتش برای روز تولدم این گردنبند نقره را به من هدیه داد و گفت جز با ارزش ترین دارایی هایش است . گفت ۲۰ سال موقع نماز به گردنش انداخته ؛ چون آن را از کربلا گرفته بود و معتقد بود خیلی خاص است .به ضریح امام حسین (علیه السلام)و حضرت ابوالفضل(علیه السلام) متبرک شده بود . شاید ارزش مادی نداشته باشد ولی ارزش معنوی زیادی دارد .من هم هر وقت دل آشوب میشوم ، به گردنم می اندازد . با توقف ماشین به خودم می آیم .راننده رو به من میگوید _بفرمایید خانم رسیدیم . «به سینه میزندم سر ، دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوای ، کرشمه های صدایت» حسین منزوی «همچو نی مینالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دل» رهی معیری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۵ و ۷۶ _بفرمایید خانم رسیدیم از ماشین پیاده میشوم و بعد از حساب کردن کرایه به سمت کافی شاپ میروم. درست ۵ روز پیش با هستی به این کافی شاپ آمده بودم . با قدم هایی آهسته وارد کافی شاپ میشوم . چشم میگردانم اما شهروز را نمی یابم .کسی دست بلند میکند و تکان میدهد ؛ وقتی دقیق نگاه میکنم میبینم شهروز است . با تعجب ابرو بالا می اندازم و با قدم هایی بلند به سمتش حرکت میکنم .تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی همراه با شلوار راسته تنگ به مشکی به تن دارد . کلاه شاپو ای همرنگ لباس هایش روی سرش خودنمایی میکند . از شهروزی که همیشه تیپ های مجلسی میزند پوشیدن همچین لباس هایی بعید است ! وقتی به شهروز میرسم طوری رفتار میکنم که متوجه تعجبم نشود . سر به زیر سلام میکنم و شهروز در جوابم فقط سر تکان میدهد . صندلی ای بیرون میکشد و لبخند مسخره ای گوشه ی لبش جا میدهد _بفرمایید حاج خانوم ! سعی میکنم عکس العملی نشان ندهم .از عمد صندلی دیگری بیرون میکشم و بدون توجه به شهروز روی آن مینشینم .‌شهروز بی تفاوت شانه بالا می اندازد و روی صندلی ای که بیرون کشیده مینشیند . جدی نگاهش میکنم +سریع کارِتونو بگید باید برم . سر تکان میدهد و پوزخند میزند _عجله نکن به وقتش میگم . منو را برمیدارد و نگاه گذرایی به آن می اندازد بعد به سمت پیشخدمت دست تکان میدهد تا بیاید و سفارش ما را بگیرد . مرد پیشخدمت سریع به سمت ما می آید _سلام ، خیلی خوش اومدین ! چی میل دارین ؟ شهروز نگاهی به پیشخدمت می اندازد _یه اسپرسو پیشخدمت رو به من میگوید _و شما ؟ +ممنون چیزی نمیخورم شهروز با تمسخر میگوید _نترس پولشو من حساب میکنم هر چی میخوای سفارش بده چشم غره ای حواله اش میکنم و سکوت میکنم . مرد پیشخدمت که متوجه میشود نظرم تغییری نکرده از ما دور میشود . شهروز سر بلند میکند و با نگاهش اجزای صورتم را میکاود . به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .یک تای ابرویش را بالا میده و دستش را به سمت صورتم دراز میکند . سرم را سریع عقب میکشم و زیر لب میغرم +دست تو بکش😡 دستش را پایین می آورد _میبینم که خوب ادبت کردن😏 با تعجب میپرسم +متوجه منظورتون نمیشم ؟! بی توجه به حرفم ادامه میدهد _فکر نمیکردم نازنین انقدر حرف گوش کن باشه تعجبم بیشتر میشود +یعنی چی ؟ خیلی رک میگوید _یعنی کار من بوده . با شنیدن این جمله انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند . بعد از چند لحظه به خودم می آیم .از شدت خشم دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . با صدایی که سعی دارم بلند نشود میگویم +خیلی بی غیرتی . وقتی میخواستم بیام اینجا با خودم گفتم چون هم خونمی بهم آسیب نمیرسونی ولی تو انقدر پست فطرتی که میخواستی منو بکشی با آرامش به صندلی تکیه میدهد _من نمیخواستم بکشمت +اما اگه شهریار نیومده معلوم نبود اونجا چه بلایی سرم میومد _نازنین از اونجا نرفته بود نزدیک ساختمون منتظر بود که اگه تا ۱ ساعا کسی نیومد دنبالت ببرتت با خشم نگاهش میکنم +برای چی این کارو کردی ؟؟؟؟؟ _میخواستم زهرِچشم ازت بگیرم ؛ در ضمن وقتی زدی تو گوشم بهت گفتم تلافیشو سرت در میارم . یا وقتی از تپه افتادی هر چه از دهنت در اومد بارم کردی بهت گفتم تقاصشو میگیرم . دهان باز میکنم که چیزی بگویم اما شهروز پیش دستی میکند _چیزی نگو . بزار تمام حرفامو بزنم بعد هرچی میخای بگو . به سختی خودم را کنترل میکنم و به سکوتم ادامه میدهم. بعد از کمی مکث میگوید _تمام این کارها فقط یه دلیل داشت نگاهش را به چشم هایم میدوزد و لبخند مرموزی میزند _این کارا رو کردم چون دوست دارم . برای چند لحظه مغزم قفل میکند . احساس میکنم اشتباه شنیدم بخاطر همین با بهت میگویم +چی ؟؟؟؟ لبش را با زبان تر میکند _گفتم عاشقتم «نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگ غروب دل من تنگ توشد ، کاش که پیدا بشوی» 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۷ و ۷۸ سعی میکنم خودم را آرام نشان بدهم و تعجبم را به روی خودم نیاورم .معلوم نیست دوباره چه ای برایم کشیده که این اراجیف را سرهم میکند .از همان پوزخند های خودش تحویلش میدهم +جای اشتباهی اومدین عکس العملی نشان نمیدهد . معلوم است که خودش را برای بدترین جواب ها از طرف من آماده کرده است . با آرامش میگوید _جدی گفتم سر تکان میدهم و با تمسخر میگویم +منم جدی گفتم ، من مثل دخترایی نیستم که دور و برت هستن کمی به سمت میز خم میشود _درست خانوادم حساس و اهل گیر دادن نیستن ولی هیچوقت به من و شهریار اجازه ندادن سراغ دختر و دود و دم و مواد الکلی بریم . با اطمینان میگویم +اگه خانوادت اجازه هم میدادن شهریار دور و بر این کارها نمیرفت ابرو بالا می اندازد و پوزخند میزند _چرا همچین فکری میکنی ؟ شانه بالا می اندازم +بلاخره شهریار شیر پاک خورده بعد از چند لحظه از حرفی که زدم به شدت پشیمان میشوم . دعوا بین من و شهروز است نباید پای خانواده اش را وسط میکشیدم .سکوت بدی حکم فرما شده است . با اینکه برایم سخت است میگویم +ببخشید ؛ نباید پای خانوادت رو وسط میکشیدم چیزی جز سکوت عایدم نمیشود . تازه متوجه زنجیر نقره ای رنگ دور گردنش میشوم ؛ به احتمال زیاد باید از جنس طلا باشد .سری به نشانه ی تاسف برایش تکان میدهم و بعد نگاهم را به میز میدوزم . بعد از مدتی شهروز سکوت را میشکند . _حتما باید مثل سجاد امل ریش بلند کنم ، تسبیح دستم بگیرم ، یقمو تا خر خره ببندم و ریا کنم که ...... با خشم میان حرفش میپرم +مراقب حرف زدنتون باشین با قهقهه ی بلندی که میزنند همه به سمت ما بر میگردند . این کارش درست مثل نازنین است . چقدر از این حرکت بدم می آید _میبینم که روش تعصب داری خودم هم از تعصب بیش از حدی که نشان دادم ناراحت میشوم اما چیزی نمیگویم .با آمدن مرد پیشخدمت هر دو به اجبار سکوت میکنیم . مرد قهوه ی شهروز را روبه رویش قرار میدهد و به سرعت از ما دور میشود . بعد از رفتن پیشخدمت شهروز میگوید _خب نگفتی نظرت راجب عشقم بهت چیه ؟ +واقعا اسمشو گذاشتی عشق ؟؟؟عشق مقدسه ، به هر حسی نمیشه گفت عشق .آدم عاشق هر روز یه بلایی سر کسی که ادعا میکنه دوستش داره نمیاره ، هر دفعه با نیش و کنایه ها و پوزخند های مسخرش اون رو اذیت نمیکنه . لبخند مسخره ای میزند _چته بابا پاچه میگیری از این همه وقاحتش تعجب میکنم .بخاطر خشم زیاد فکم منقبض شده است . با سختی از بین دندان های قفل شده ام میگویم +یه بار بهتون گفتم دوباره ام میگم ، مراقب حرف زدنتون باش با کنایه میگوید _اگه نباشم میخوای چیکار کنی ؟ سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم +هرچی که شنیدم رو به شهریار میگم ؛ میدونی که شهریار خیلی پیگیره ببینه کار کی بوده پوزخند میزند _تو همچین کاری نمیکنی ! یعنی نمیتونی بکنی چون یه طرف قضیه هم خودتی . شهریار منو خوب میشناسه میدونه بدون دلیل کاری رو انجام نمیدم ، اونوقت مجبورت میکنه براش توضیح بدی که باهام چیکار کردی ؛ تو هم قطعا دوست نداری شهریار بفهمه که زدی تو گوشم یا بهم توهین کردی دندان هایم را روی هم میسابم +من در مقابل بی احترامی های خودت زدم تو گوشت در ضمن بهت توهین نکردم فقط از اتفاقات بدتر جلوگیری کردم چون میدونم هدفت از کمک به من وقتی افتادم چی بود میخواهد چیزی بگوید اما انگار پشیمان میشود .لبخند شیطانی گوشه ی لبش جا میدهد _این حرف هارو ول کن بگو کی بیام خواستگاری ؟ نفسم را با شدت فوت میکنم +لطفا دیگه این بحثو پیش نکشید ، خودتونم خوب میدونید این بحث به نتیجه نمیرسه!!!!! «گویند بهشت است همان راحت جاوید جایی که به داغی نتپد دل چه مقام است» «میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود میسوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود» فریدون مشیری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۹ و ۸۰ در دل به حرف هایش میخندم .خدا میداند چقدر تا بحال از او ترسیده ام اما اگر به همچین آدم هایی نقطه ضعف نشان بدهی نابودت میکنند ، اگر بفهمند از آنها میترسی دیگر نباید امید به پیروزی بر آنها داشته باشی . نفس عمیقی میکشم و با آرامش میگویم +ولی گفتین این کارها رو کردین چون دوستم دارین ؟! سر تکان میدهد _بخاطر همین جسارتت دوست دارم . تو تنها کسی بودی که انقدر با من شاخ تو شاخ شدی بخاطر همین ازت خوشم اومد زبانش یک چیز میگوید اما چشم هایش چیز دیگری میگوید ‌.چشم هایش صداقت را نشان نمیدهند .سعی میکنم بحث را منحرف کنم +سکوت در برابر ناحقی و ظلم اشتباهه خنده ای از روی تمسخر میکند _یه جوری میگی ناحقی و ظلم انگار داری از شمر و معاویه حرف میزنی دلم میخواهد بگویم دست کمی از شمر و معاویه نداری اما در دل به شیطان لعنت میفرستم و سکوت میکنم . . . نگاهم را به در میدوزم و منتظر برای آمدن شهریار می‌ایستم . چقدر دلتنگش هستم . هرچقدر که از شهروز متنفرم به همان اندازه شهریار را دوست دارم؛ هرچقدر شهروز پر از کینه و بدی و نفرت است بجایش شهریار سرشار از خوبی و عشق و محبت است . گاهی اوقات فکر میکنم شهریار بعد از تولد در بیمارستان با کودک دیگری عوض شده اما شباهت زیادش به عمو محمود نشان میدهد که متعلق به همین خانواده است . با ورود شهریار لبخند ملیحی میزنم +سلام شهریار متقابلا لبخند میزند _به به سلام ببین کی اومده استقبالم درست مثل کودکی ۳ ساله شده ام که بعد از مدت ها عروسک مورد علاقه اش را بدست آورده .بی توجه به حرفش با غرور میگویم +دیدی بلاخره مال ما شدی ؟ بعد هر دو میخندیم . ۲ روز پیش پدر بهاره سکته کرد و به همین دلیل خانواده عمو محسن امروز به ایتالیا رفتند تا قبل از اینکه اتفاقی برای پدر بهاره بیافتد اورا ببینند . شهریار که تمایلی به رفتن نداشت به قرار شد بماند و به اصرار ما قبول کرد که این یک هفته را در خانه ی ما بماند . پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند . مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود .هنوز هم بعد از ۲ ماه مادرم با روسری جلوی شهریار میاید، من هم اول ها مثل مادرم بودم اما بعد از مدتی به اصرار سوگل قبول کردم روسری را از سرم بردارم اما هنوز هم وقتی شهریار هست لباس های بلند و پوشیده به تن میکنم . کوله پشتی بزرگ و مشکی رنگش را از دستش میگیرم +تا تو با مامان بابا سلام احوال پرسی میکنی اینو برات میذارم تو اتاق _نمیخواد خودم میبرم سنگینه لبخند ملیحی میزنم +نه بابا تهش ۴ تا دونه لباس گذاشتی توش دیگه و بعد با شادی به سمت در ورودی حرکت میکنم . سریع به اتاق مهمان میروم و کوله را کنار تخت میگذارم . دیروز اتاق مهمان را برای شهریار آماده کردم؛ این اتاق مخصوص مهمان هاییست که شب را در خانه ی ما میخوابند . رو به روی در تخت شیری رنگی و در سمت چپ کمد به چشم میخورد . در سمت راست هم میز و پاتختی همرنگ با تخت وسایل اتاق را تکمیل میکند . با لبخند از اتاق خارج میشوم تا برای شهریار شربت آماده کنم . . . . از اتاقم خارج میشوم و با استرس به سمت اتاق شهریار میروم ؛ آهسته در میزنم اما پاسخی نمیگیرم . دوباره و سه باره این کار را تکرار میکنم اما باز هم جوابی دریافت نمیکنم . ممکن است خواب باشد !دستگیره ی در را به آرامی میفشارم و وارد اتاق میشوم . چیزی که میبینم را باور نمیکنم . با تعجب به شهریار خیره میشوم . شهریار رو به روی جانماز کوچک طوسی رنگی ایستاده و مشغول نماز خواندن است .چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم که درست میبینم . سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا مبادا زیر نگاه سنگینم خجالت زده شود .نمیدانم خوشحال باشم یا متعجب . دیدن این صحنه برایم آرزو بود ، دلم میخواهد از خوشحالی گریه کنم با صدای شهریار به خودم می آیم _نورا ؟ خوبی ؟ دوباره نگاهش میکنم ، سعی میکنم تعجبم را بروز ندهم .همانطور که به سمت تخت میروم با مهربانی میگویم +قبول باشه لبخند شیرینی میزند _قبول حق . کاری داشتی ؟ با حرف شهریار تازه به یاد می آورم که برای چه به اتاقش آماده بودم اما بهتر است فعلا راجب چیز دیگری حرف بزنیم .وقتی سکوتم را میبیند میپرسد _خیلی تعجب کردی ؟ لبخند میزنم و سعی میکنم عادی برخورد کنم +از چی تعجب کردم ؟ نگاهش را از من میدزدد _خودت میدونی دارم راجب چی حرف میزنم . «دلا خوبان دل خونین پسندند دلا خون شو که خوبان این پسندند» باباطاهر 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نظرم ۱۰ پارت سورپرایز بذارم😍🙃
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۱ و ۸۲ _خودت میدونی دارم راجب چی صحبت میکنم سر تکان میدهم +هم تعجب کردم هم خیلی خوشحالم دوباره آبی چشم هایش را به چشم هایم میدوزد و لبخند کوچکی محزونی میزند _حق داری ، من تو خانواده ای بزرگ شدم که حتی تو خونشون قرآن پیدا نمیشه و بعد پوزخندی میزند سعی میکنم آرامش کنم +چرا از یه دید دیگه بهش نگاه نمیکنی . تو انقدر آدم خوبی بودی حتی با وجود همچین خانواده ای خدا این توفیق رو بهت داده که بتونی راه درست رو انتخاب کنی . سکوت میکند و به فکر فرو میرود .سعی میکنم بحث را عوض کنم +میتونم بپرسم چند وقته نماز میخونی ؟ _خیلی وقت نیست، ۸ روزه لبخندی از سر شادی میزنم +پس الان خیلی پاکی برای من حتما دعا کن سرش را پایین می اندازد ادامه میدهم +وقتی انسان توبه میکنه همه ی گناهانش پاک میشه عین بچه ای که تازه متولد شده _میدونی نورا دلم میخواد عوض بشم ، دلم میخواهد مثل شهدا باشم +میشی . اگه خودت بخوای میشی قطره ی اشکی از گوشه ی چشم سر میخورد اما سریع با پشت دست پاکش میکند .چقدر این لحظه ها برایم شیرین است با احتیاط میپرسم +خانوادت میدونن ؟ _نه ؛ فعلا بهتره ندونن . دلم برایش میسوزد . اگر شهروز بفهمد دمان از روزگارش درمی‌آورد . +چطوری تا الان نفهمیدن ؟ _چون کل این ۸ روز رو تو مسجد نماز خوندم با تعجب نگاهش میکنم . ادامه میدهد _اگه میخواستم هم نمیتونستم تو خونمون نماز بخونم چون پولی که باهاش این خونه رو خریدم نزدیک ۲ سال تو بانک بود و ندادس بخاطر همین نماز توی خونه ی ما ابرو بالا می اندازم +پس خود عمو محسن و بهاره خانم چطوری تو خونتون نماز میخونن؟؟ با لحنی تاسف بار میگوید _مامان بابام که یکی در میون نماز میخونن ولی همونایی هم که میخونن باطله!!! دلم برایش میسوزد . مظلوم تر از چیزیست که فکرش را میکردم . +میخوای با مامان بابای من صحبت کنی ؟ حتما میتونن کمکت کنن لبخند پر محبتی به صورتم میپاشد _عمو محمد و خاله میدونن اخم تصنعی میکنم و با دلخوری میگویم +مامان بابام میدونن ؟ پس فقط من اضافه بودم که بهم نگفتی بلند میخندد _شما که تاج سری . حالا که فهمیدی دیگه از چی ناراحتی ؟ شانه بالا می اندازم و بعد از کمی مکث میگویم +راستی چی شد که یهویی تصمیم گرفتی عوض بشی ؟ _راستشو بخوای خیلیم یهویی نبود بعد از چند وقت تحقیق این تصمیمو گرفتم ولی ماجراش مفصله بعدا برات تعریف میکنم اما فعلا در همین حد بدون که سجاد باعث و بانیش بوده پس بخاطر همین شهریار و سجاد مدام پیش هم بودند و با هم صمیمی شده بودند . شهریار بعد از کمی مکث و من و من کردن میگوید _نورا من خیلی وقته میخوام ازت عذرخواهی کنم ؛ فکر کنم الان بهترین موقعیته ابرو بالا می اندازم +بابت ؟ سرش را پایین می اندازد و به تسبیح در دستش خیره میشود _بابت اون روزی که فهمیدیم به هم محرمیم. میدونی.........باید مراعات میکردم ولی من چون خانوادم حساسیت نداشتم رو این موضوعات نمیدونستم کار اشتباهی تازه الان دارم متوجه میشم لبخند میزنم و سر تکان میدهم +میفهمم ؛ گذشته ها گذشته دیگه بهش فکر نکن ، کاری هم که کردی گناه نبود که بخوای خودتو بخاطرش سرزنش کنی لبخند خجولی میزند و چیزی نمیگوید . بعد از چند دقیقه تصمیم میگیرم موضوعی را که بخاطرش به اتاق شهریار آمدم را بیان کنم با احتیاط میگویم +شهریار یه خواهشی ازت دارم لطفا نه نیار نگاه پرسشگرش را به صورتم میدوزد _بستگی داره خواستت چی باشه با حالت خواهشگرانه ای میگویم +ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی ابرو هایش را در هم میکشد _متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم +ازت خواهش کردم شهریار «شنیدم مصرعی شیوا ، کی شیرین بود مضمونش منم مجنون آن لیلا، که صد لیلاست مجنونش» فریدون مشیری «غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی» احسان نصری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۳ و ۸۴ +ازت خواهش کردم شهریار اخمش غلیظ تر میشود _خودم هیچی، عمو محمد و چیکار کنم؟ بهش قول دادم تا همین الانشم به اصرار تو صبر کردم +خیلی خب پس فقط ۱ هفته دیگه بهم وقت بده _برای چی ؟ +فعلا نمیتونم بگم اما هروقت کارم تموم شد بهت میگم اخمش را باز میکند و نفسش را با شدت بیرون میدهد _یک هفته بهت وقت میدم ولی شرط داره لبخندی از سر شادی میزنم +هرچی باشه نشنیده قبول میکنم _اول اینکه خودت با عمو محمد صحبت کنی و بهش بگی . دوم اینکه بعد از یک هفته هرچی فهمیدی رو به میگی و کامل برام توضیح میدی که چرا هِی از من مهلت میخوای لبخند میزنم و سری به نشانه ی تایید تکان میدهم . . . نگاهی به در سبز رنگ زنگ زدیشان می اندازم . به آن لباس های شیک و مارکدار نمیخورد که در همچین جایی زندگی کند . دیروز عصر به آموزشگاه هنر رفتم و بعد از یک ساعت معطلی و آوردن دلیل و برهان توانستم بلاخره آدرس خانه ی نازنین را از مدیر آموزشگاه بگیرم اما وقتی به محله مورد نظر رفتم گفتند خانواده نازنین چند ماه پیش از این محله رفته اند و آدرسی هم به کسی نداده اند . اما من نامید نشدم و بعد از پرس و جو در کل محل ، توانستم آدرس خانه ی جدید را از یکی از اهالی محل بگیرم و حالا آمده ام تا با نازنین صحبت کنم بلکه شاید بفهمم هدف و قصد اصلی شهروز از آزار و اذیت من چیست . چند قدمی نزدیکتر میشوم و محکم به در ضربه میزنم .خانه آنقدر قدیمیست که حتی آیفون هم ندارد !بعد از چند لحظه صدای زنی سالخورده از پشت در می آید _کیه ؟ +ببخشید مادر جان میشه در و باز کنید در را به آرامی باز میشود . پیرزنی لاغر با چادر سرمه ای رنگی و صورت پر چین رو به رویم قرار میگیرد .با شک مجدداً نگاهی به پلاک خانه می اندازم ؛ به آن پیرزن نمی آید مادر نازنین باشد . با لحن مهربانی میگویم +سلام. ببخشید مزاحم شدم ، من با نازنین احمدی کار دارشتم به من گفتن اینجا زندگی میکنه پیرزن اخم غلیظی میکند _چیکارش داری ؟ +من یکی از دوستاشم میخام باهاش راجب یه موضوعی صحبت کنم با چشم هایش سر تا پایم را میکاود _بگو من خودم بهش میگم به زور لبم را به لبخند میکشم +نمیشه باید حتما ببینمش وگرنه بهش زنگ میزدم و میگفتم اخم هایش را باز میکند _بهش بگم تو کی هستی ؟ میدانم اگر اسمم را بگویم نمی آید پس به ناچار میگویم +منو به اسم نمیشناسه به چهره میشناسه _صبر کن الان بهش میگم بیاد چشم غره ای حواله ام میکند و وارد خانه میشود .نفسم را با شدت فوت میکنم +به خیر گذشت بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک تر نیشود استرس میگیرم . نازنین همانطور که به زمین گاه میکند در را کمی باز تر میکند _بله با من کاری....... با بلند کردن سرش و دیدن من بهت زده و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده به من نگاه میکند .به وضوح رنگش میپرد و ترس و استرس در چشم هایش لانه میکنند .سریع در را هل میدهد که ببندد اما قبل از بسته شدن در پایم را میان میان در میگذارم .با تمام توان در را هل میدهد _پاتو بردار با آرامش میگویم +میخوام باهات حرف بزنم _ولی من نمیخوام من هم متقابلا در را هل میدهم +از چی میترسی ؟ من اگه میخواستم اذیتت کنم یا انتقام بگیرم پلیس با خودم میاوردم اینجا یا حداقل کسی رو همراه خودم میاوردم تن صدایش را بالا میبرد _از اینجا برو ما تو این محله آبرو داریم مثل اینکه نمیشود با او با زبان خوش حرف زد +ببین من کاریت ندارم فقط چند تا سوال دارم . نمیدونم شهروز چقدر بهت گفته اما من یه برادر دارم که در به در داره دنبال تو میگرده ولی من آدرس اینجا رو بهش ندادم اگه به سوالام جواب بدی برادرمو منصرف میکنم وگرنه همین الان زنگ میزنم میگم با پلیس بیاد اینجا اونوقتِ که آبروت با آوردن اسم پلیس انگار ترسید ، دیگر در را هل نمیدهد . حدس میزدم از حرفم بترسد ؛ البته واقعا قصد انجامش را ندارم فقط در حد تحدید است تا به سوال هایم جواب بدهد _از کجا معلوم راست میگی ؟ ممکنه بعدا حرفامو بر علیه خودم استفاده کنی . +من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم . «عشق هستی زا و روح افرا بُوَد هر چه فرمان میدهد زیبا بُوَد» فریدون مشیری «من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد» باباطاهر 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۵ و ۸۶ +من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم . با خشم نگاهم میکند _چی میخوای بدونی ؟ +میخوام راجب شهروز بدونم باشک نگاهم میکند، انگار دو دل است. نگاهی به سر و ته کوچه می اندازد و بعد با اکراه از جلوی در کنار میرود _بیا تو با قدم هایی آهسته وارد حیاط کوچکشان میشوم . همانطور که از ظاهر خانه هم پیدا بود، خانه‌ی خیلی قدیمی‌ای هست. دیوارهای آجری و سنگ فرش های کهنه فضا را دلگیر کرده است. درختی خشکیده کنار در و نیمکت چوبی رنگ و رو رفته ای رو به روی در قرار گرفته است . نازنین در را میبندد و به نیمکت اشاره میکند . _بشین تا من برم یه شربت بیارم +نمیخوام من که اینجا نیومدم مهمونی ، اومدم جواب سوالام رو بگیرم برم سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و باهم روی نیمکت مینشینیم .نازنین با مظلومیت نگاهم میکند. در چهره و رفتارش دیگر خبری از آن دختر مغرور و زورگو نیست . به سختی میگوید _هر سوالی داری بپرس تا جایی که بتونم جواب میدم فقط یه شرط داره +چه شرطی ؟ از روی نیمکت بلند میشود و داخل خانه میرود ، بعد از چند لحظه با قران جیبی کوچکی برمیگردد . قران را روبه رویم قرار میدهد _من اهل نماز و روز نیستم ولی به خدا و قران و اینطور چیزها اعتقاد دارم . ازت میخوام بزنی روی این قران که از حرفام سوءاستفاده نکنی و اون هارو به هیچکس ، تاکید میکنم به هیچکس نگی . مطمئنم تو اعتقاداتت از من قوی تره ، من بهت بد کردم از کارم پشیمونم ولی تو به من بد نکن . شنیدن این حرف ها از نازنین برایم جالب است . لبخند کوچکی میزنم و دستم را آرام روی قران میزنم +به همین قران قسم میخورم که نه از حرفات سو استفاده میکنم و نه به کسی میگم ولی از تو هم میخوام که حقیقت رو به من بگی . اگه واقعا اونطور بوده باشه که فکر میکنم خانوادمم از پیگیری شکایت منصرف میکنم . سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند . سراغ سوال هایم میروم +نازنین شهروز بهت چی داد که حاضر شدی همچین کاری بکنی ؟ اصلا تو شهروز و از کجا میشناسی ؟ نفس عمیقی میکشد _یه روز داشتم از آموزشگاه هنر برمیگشتم ، دیدم نزدیک آموزشگاه یه آقایی به ماشینش تکیه داده تا من از آموزشگاه اومدم بیرون به من خیره شد و تا وقتی که سوار تاکسی بشم همینجور به من نگاه میکرد.اولش توجه نکردم اما این وضعیت تا یک هفته ادامه داشت .به سر و وضعش نمیخورد اَلاف باشه . تا اینکه یه روز اومد پیشم و گفت اسمش شهروز و چند وقت پیش منو به طور اتفاقی دیده . گفت از من خوشش اومده و چند وقت صبر کرده تا از احساساتش مطمئن بشه . اصرار داشت که آدرس و شماره خونمون رو بدم تا با خانوادش بیاد خواستگاری .همونطور که داری میبینی ما وضع مال خوبی نداریم ، منم وقتی ماشین شهروز رو دیدم فهمیدم خیلی پولدارن بخاطر همین خجالت میکشیدم آدرس خونمون رو بدم . چند بار دیگه هم اومد جلوی در آموزشگاه و ازم خواست آدرس رو بدم ولی قبول نکردم تا اینکه یه روز ازم خواست یه مدت با هم دوست باشیم اگه من ازش خوشم نبومد شهروز میره و دیگه هم نمیاد . با حرف های نازنین به فکر فرو میروم . معلوم است آزار و اذیت من برای شهروز خیلی مهم است!!! که این طور غرور کاذبش را زیر پا گذاشته و این همه به نازنین خواهش و تمنا کرده و حتی درخواست دوستی داده است . دوباره به حرف های نازنین گوش میسپارم _اولش قبول نکردم ولی بعدا که یکم فکر کردم دیدم پیشنهاد بدی هم نیست یه دوستی ساده برای اینکه باهم بیشتر آشنا بشیم،به شهروز هم نمیخورد پسر بدی باشه. تویه مدتی که باهم بودیم هیچی برام کم نزاشت، همش منو میبرد میگردوند، برام خرید میکرد، اون لباس هایی که همیشه آموزشگاه میپوشیدم رو یادته ؟ همشو شهروز برام خریده بود وگرنه ما وضع مالیمون خوب نیست. شهروز اصلانمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره، هرچی میگفتم برام میخرید، هر کاری میگفتم برام میکرد.بعد یه مدت بالاخره فهمید ما اوضاع مالیمون بده ولی هیچی بهم نگفت و اصلا تحقیرم نکرد میگفت همه ی کم و کسری های این همه سال رو برات جبران میکنم.من خیلی بهش وابسته شده بودم اونم میگفت عاشقمه، حتی منو یه بار برد تو جمه دوستاش و به عنوان نامزدش معرفی کرد . کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است .😭😞 «چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست» سعدی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱