eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش آمدید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱ تا ۱۰👆👆
👇قسمت ۱۱ تا ۳۰ 👇👇 ۱۰ تا هم شگفتانه میذارم🥰
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲ کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغض‌هایمان! عصای دستمان باشد، گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای خودمان مرثیه بخوانیم! بالای قبر آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم. ناهار را که خوردند، صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبه‌ای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخره‌بازی بود و خنده‌ی حاج علی هم بلند شده بود. زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش باال و پایین میپرید. مهدی فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد ، که صدرا او را از رها گرفت و با خنده گفت: _بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت پس معرکه است! آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد. تلفنش را برداشت ، و به حیاط کوچک خانه‌ی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانه‌ی محبوبه خانم می‌آمدند که بزرگتر بود. این خواسته‌ی خود محبوبه خانم بود! او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود! ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت: _ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟ همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد: _راستش من باید برم سرکار، کار مهمیه!شرمنده‌ی شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم! صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد، آخر چرا؟! ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد. ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت: _دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه بازم سه سال طول بکشه! آیه، بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟! ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت: _شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش حاج علی چندبار به پشت شانه‌ی ارمیا زد و گفت: _برو خیالت راحت! ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد... یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند. صدرا کلافه بود. از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامی‌ها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده! میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود. *********** چهل روز است که ارمیا رفته است... چهل روز است که زینب با گریه میخوابد... چهل روز است رها سر سنگین شده است... چهل روز است سید مهدی در خوابش می‌آید و با ناراحتی از او رو برمیگرداند و زمزمه میکند: 🕊_منو شرمنده کردی آیه! چهل روز است مسیح و یوسف نیامده‌اند و خبری از ارمیا نیست... چهل روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست... چهل روز است که دلش خوش است که بی‌خبری خوش خبری است... چهل روز است که صدای خنده‌های کودکانه‌ی زینب در خانه نمی‌پیچد؛ چهل روز است که آیه تقاص پس میدهد... تقاص دل شکسته‌ی ارمیایی که یتیم بود و در یتیم‌خانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود. تقاص دل یتیم زینب بود... دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش از پدر یک سنگ قبر بود... چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و پدر میخواهد! دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش... کمی صدای خنده، کمی... صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد: _بابا... بابا! قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت در خانه رفت و آن را گشود و از پله‌ها به پایین دوید. آیه هیچوقت نفهمید ، که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور که خودش همیشه میفهمید که سیدمهدی پشت در است! این را فقط خدا میداند... ارمیا با لباس‌های سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی در آغوش، از پله‌ها بالا می‌آمد. مقابل در که رسید، آیه با آن چادر گلدارش را که دید، سرش را پایین انداخت و گفت: _تازه رسیدم، دلم طاقت نیاورد، اومدم زینب رو ببینم، ببخشید مزاحم شدم! آیه از مقابل در کنار رفت و ارمیا وارد شد. همانطور معذب ایستاده بود که آیه گفت: _زینب خواب بود، اتاقش اون اتاق کناری‌ست؛ در سمت راستیشم سرویس بهداشتیه! آیه به سمت آشپزخانه رفت. رفتن که نه، فرار کرد. مشغول گرم کردن غذایی شد که برای نهار فردا آماده کرده بود، بعدا یک فکری برای فردا میکرد. سفره را که چید، ارمیا دست و صورتش را شسته بود و با همان لباسها و همانطور زینب در بغل، به او نگاه میکرد. چادرش را روی سرش مرتب کرد و نگاه متعجب ارمیا را شکار کرد: _چیزی شده؟ ارمیا لبخند زد: _شام نخورده بودید؟ +برای شماست؛ بفرمایید! لبخند ارمیا عمیقتر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده و خانه‌ای هست که دخترکش در آن در انتظار است... یک نفر چشم به راهش است، گرچه دلش میخواست یک نفر دیگر هم چشم به راهش باشد، حالا همین هم بس بود، نبود؟دلش با همینها خوش بود. دلش زیاده‌خواه که نبود! همین‌که چراغی روشن بود، همین‌که سفره‌ای برایش مهیا شد، همین‌که کسی به استقبالش آمد، همین‌که دست‌های کوچکی حوله‌ی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشم‌غره نرود کافی بود، نبود؟ سر سفره که نشست، زینب را روی پایش نشاند... غذا کشید و مشغول شد؛ هیچوقت قیمه‌ای به این خوشمزگی نخورده بود؛ شاید آنهمه غربت و جنگ و درد بود ، که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش لذتبخش است؛ شاید هم چون اولین بار است که کسی اینگونه برایش سفره میاندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد. حسهای جدیدش را دوست داشت... حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به خانه‌ات، عطر نفس‌های دخترکی که روح خانه است؛ شاید مرد بودن هم قشنگتر میشود ، وقتی تکیه‌گاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سیدمهدی در دست چپش می‌درخشید. همان دستی که به دور زینب بود. همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سیدمهدی هم بود... پدر است دیگر، شاید خود را اینگونه به دخترکش برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد... آیه: _زینب جان، بشین پایین! بذار بابا غذاشو بخوره، باشه مامانی؟ زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود. ارمیا دستی روی موهای دخترکش کشید: _من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم، حسرت این لحظه‌ها با منه. آیه: مگه قراره دوباره برید؟ ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت: _هنوز شما نگفتید که بیام! الان هم اگر جسارت کردم و اومدم به خاطر زینب بود، دلم طاقت نداشت. هرشب خواب میدیدم داره گریه میکنه! آیه نگاهش را به زینب انداخت که چشمانش نیمه باز بود: _هر شب این چهل شبو گریه کرده! ارمیا روی موهای زینب را بوسید: _شما هم این روزها رو شمردین؟ آیه: _چهل روزه همه ازم رو میگیرن؛ چهل روزه دخترم بیتابه، این روزا شمردن نداره؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _برای چی از شما رو میگرفتن؟ آیه: _همه میدونن رفتن شما تقصیر منه! ارمیا جدی شد و صدایش خش برداشت: _این به من و شما ربط داره، حق نداشتن اینکارو بکنن؛ از کجا فهمیدن؟! آیه: _شما همکارایی دارید که براتون برادری میکنن؛ حق داشتن که از دستم ناراحت بشن! ارمیا تلفنش را از جیب لباسش درآورد. میخواست به یوسف زنگ بزند، آنها حق نداشتند که آیه‌ی زیبای زندگی‌اش را آزار دهند. آیه مداخله کرد: _دارید چیکار میکنید؟ ارمیا نگاهش را از روی تلفن بلند نکرد: _زنگ میزنم ببینم به چه حقی تو زندگی من دخالت کردن و باعث ناراحتی زنم شدن! گاهی اشکال ندارد که برای غیرت همسرت لبخند بزنی! اشکال دارد؟ آیه لبخند زد: _این کارو نکنید، تقصیر اونا نبود؛ مقصر من بودم! راستیتش خود بابا اصرار کرد که ببینن شما واقعا احضار شدید یا خودتون رفتید، اونا هم مجبور شدن بگن که قبلا پیگیر شدن و فهمیدن خودتون خواستید. ارمیا نگاهش را به آیه داد: _شرمنده، باید بهتر برنامه‌ریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی از دستم در رفت. آیه: _غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیر منه که باعث این اتفاقات شدم. ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت.خواست قاشق را در دهان بگذارد که بگذارد که گردن زینب شُل شد. نگاهش به زینب افتاد که خوابیده بود: _ببرمش تو تخت؟خوابش برده. آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد: _برای شما..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد: _برای شما سنگینه؛ وقتی من هستم لطفا بلندش نکنید! ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت: _بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه! ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه را بارها دیده بود که از آن خارج شده بود. وارد اتاق که شد، زینب را روی تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش را بوسید. وقتی صاف ایستاد نگاهش در اتاق چرخید. تصاویر زیادی از آیه و سیدمهدی روی دیوار بود. چیزی در دلش درد گرفت که باعث شد سرش را پایین بیندازد و از اتاق خارج شود آیه دم در اتاق بود. ارمیا که خارج شد گفت: _بفرمایید غذاتون سرد شد! +ممنون دیگه سیر شدم! آیه: _لطفا غذاتونو بخورید، شما از ماموریت اومدید، سیدمهدی که از ماموریت برمیگشت اندازه‌ی سه نفر غذا میخورد! آهی کشید و ادامه داد: _شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول میکشه! ارمیا پشت سر آیه به سمت سفره رفت و نشست: _برای کسی مثل من که تمام عمرش کسی نبوده به خواست و سلیقه اون غذا بپزد و هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه و آدما به زندگی کردن زود عادت میکنن!حق داشت سیدمهدی که اندازه‌ی سه نفر میخورد، منم اگه روم میشد میخوردم! آیه نشست و اندکی برای خودش غذا کشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا خوردن بدش می‌آید... مثل سیدمهدی! آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد ، اما ارمیا شوق در دلش آمد که بانویش مقابلش نشسته و این ساعت از شب به‌ خاطر او سفره انداخته و با او همراه شده؛ گاهی توجه‌های کوچک هم دل غم‌زدگان محروم مانده از توجه را خوب بازی میدهد! ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد: _خیلی عالی بود!اولین باره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم! آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد: _اینجا دیگه خونه‌ی شما هم هست، کجا میخواید برید؟ _نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچه‌ها، هنوز توی اون خونه جا دارم. +حضورتون منو اذیت نمیکنه! _پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم. آیه چادر را روی سرش مرتب کرد: _با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم! ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست: _تو دوست داری من بمونم؟ +زینب... حرفش را برید: _پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم به خاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضی‌ام! تو بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم! آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند، ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد: _سلیقه‌ی خوبی داری، خونه عجیب آرامش‌بخش چیده شده! آیه آرام گفت: _براتون تو اتاق زینب رختخواب می‌اندازم! ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد: _یه پتو و بالشم بدید کافیه! آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا وارد اتاق شد که آیه گفت: _شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سیدمهدیه، اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس مُرده‌ها رو بپوشن. دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید برید حموم، آماده‌ست. +تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده! _بذارید من می‌اندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو بپوشید، ملافه‌ها تمیزن و بعد از استفاده‌ی شما هم دوباره شسته میشن، وسواس نیستم اما ممکنه مهمونا وسواس باشن، به خاطر همین سعی میکنم همیشه تمیز باشن! چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم آشنا میشدند! ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت: _با اجازه من یه دوش بگیرم! آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانش نمی‌آمد. مردی مهمان خانه‌اش شده بود که غریبه‌ی آشنایی بود با نامی که در شناسنامه‌ی آیه داشت. نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب می‌آمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم شب را خواب نداشته است. زینب چشمانش را میمالید که از اتاق بیرون آمد: _مامان! مامان! آیه به سمتش آمد: _هیس... بابا خوابه عزیزم! چشمان زینب برق زد: _پس کو؟ 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ چشمان زینب برق زد: _پس کو؟ آیه به دخترکش لبخند زد: _تو اتاق تو خوابیده. نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد: _بابایی! ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت. "جان پدر! نفس‌های پدر! من فدای بابایی گفتن‌هایت دردانه‌ی سیدمهدی!" آیه لباس‌هایش را مرتب کرد. بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد: _پدر و دختر نمیان سر سفره؟ شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟ ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست: _همیشه این‌موقع صبحونه میخورید؟ آیه همانطور که استکان چای زیرفون را مقابل ارمیا می‌گذاشت گفت: _دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانواده‌ی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن، همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه! ارمیا لبخند زد: _زینب هم هر روز بیدار میشه؟ آیه دستی روی موهای دخترش کشید: _آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم. لقمه‌ای به دست زینب داد که لقمه‌ای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید: _حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر! آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت: _نمی‌دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم. زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشک‌آلودش را به ارمیا دوخت: _نرو! بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد: _برای من سخت‌تره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟ نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سیدمهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست! آیه: _لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست ارمیا معنای آن نگاه گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما گفت: _با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای دستبوس آقا باید برم! من شما رو از امام رضا (ع) دارم. آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه دردت را بدانند، خجالت دارد... آیه لباسهایش را پوشیده بود ، و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود جز ارمیا! آیه: _بفرمایید داخل! ارمیا سر به زیر وارد شد. نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکس‌های سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس خورد. ارمیا: _ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟ آیه: _برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟ ارمیا با احتیاط سرش را باال آورد و به چشمان آیه دوخت: _پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن نیست؟ آیه سرش را پایین انداخت: _ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم. امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن. حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرینتر از عسل بود. همین است که میگویند قند در دلم آب میشود؟ ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد: _پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید. آیه این‌بار نگاهش را به ارمیا دوخت: _خرید چی؟ ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت: _فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمی‌پرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانواده‌م خرید نرفتم. فکر کنم ایده‌ی بدی بود. آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد: _اتفاقا ایده‌ی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید. شاد کردن دلها چقدر آسان است. یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید... آیه که با رها و صدرا رفت، ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباس‌هایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۱۹ و ‌۲۰ وسایلش را جمع کرد و نگاهی به خانه انداخت و به خانه‌ی آیه برگشت. وسایلش را گوشه‌ی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ سیدمهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد: " دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟من که یه گوشه چشم از بانوی این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! به خاطر توئه که من اینجام! زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو قبول کرده! " زینب: _بابایی! زینب میان درد دل‌هایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاه شبیه آیه‌ی زینب کرد: _جانم بابا! چقدر شیرین است این بابا گفتن‌ها! هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود! زینب: _بریم پارک؟ سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را لوس میکرد؟! ارمیا به جان کشید دخترکش را: _معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون. زینب داد زد: _آخ جون... هورا! آیه همانطور که مقابل رها روی صندلی‌های اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید. رها: _صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم. آیه نگاه از استکانش نگرفت: _دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟ رها: _میدونی که بچه‌ها حسای قویتری دارن. آیه: _گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست! رها: _درکش کن، خانواده‌ای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی لذت ببره. آیه: _گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد. رها: _دیشب که قیمه درست کرده بودی آیه: _دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خورد؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود! رها: _چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران میشد، لذت داشت صدای خنده‌هایی به خاطر خجالت کشیدن من بلند میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونه‌ی گرم، یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر! آیه: _ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف به خاطر سیدمهدی و از طرفی هم به خاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه تمام سعیشو میکرد که نگاهش به عکسا نیفته! رها آه کشید: _بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی. آیه کمی چایش را مزه مزه کرد: _با دلم چیکار کنم؟ رها: _یه روزی به من گفتی ، گفتی حق انتخاب بهت داده اما شوهرته، گفتی زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت میکنی؟ باور کنم تو آیه‌ی حاج علی‌ای؟ آیه انگشتش را لبه‌ی استکان کشید: _یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیه‌ی سیدمهدی هستی؟ همون روزایی که سیدمهدی رفته بود و دنیا سیاه شده بود، الان دیگه نمیگی. رها: چون الان آیه‌ی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سیدمهدی رو باورکن! اومدن ارمیا رو باورکن! آیه: _باور کردم، اما ! رها: _تا شما از خرید برگردید من عکسای سیدمهدی رو از روی دیوار جمع میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو دوباره روز عقدت رو تکرار نمیکنی! _دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ! رها: _خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه! _منم حس بدی پیدا میکنم. رها: _خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ میفهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟ _دل منم شکسته! رها: _اما ارمیا دلتو نشکسته. _به خاطر اومدن اونه که شکسته! رها: تو هیچوقت اینقدر بی‌منطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی! _به خاطر بود. رها: مهم نیست، تو کردی و باید انجام بدی! خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو ! گفتی بهش بدم! من به خاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! چهل روز ارمیا رو.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۲۱ و ۲۲ _...من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! روز ارمیا رو از زینب دور کردی به خاطر خودخواهی‌ات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه...زندگی کن! _دو روز دیگه میره! رها ابرو در هم کشیده گفت: _کجا میره؟ _گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفته! رها: _چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار کردی آیه؟ _با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد! رها: _تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم! آیه: _مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟ رها: _فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید خواهرشوهرت بشم! صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد: _دکتر رحمانی، مراجتون اومدن. زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد: _ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم! آیه لبخند زد: _بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم. رها به رفتن آیه نگاه کرد: _آیه؟! آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد. رها: _یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن نمونده! از قصد گفت شوهرت... گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن مرد که می‌آید. ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن همسرش میرفت. اولین قرار بعد از عقدشان... لبخند روی لبهایش بود. دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان میچرخید. مقابل میز منشی ایستاد: _ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم، اتاقشون کجاست؟ منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان زینب را در دست داشت: _الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت کاریشون تموم میشه؛ اگه مایلید برای این هفته براتون وقت بذارم. ارمیا: _من همسرشون هستم. منشی بلند شد: _شرمنده شما رو نمیشناختم. چند دقیقه‌ای صبر کنید کارشون تموم میشه؛ اتاقشون همون اتاق سمت چپه. همان لحظه از اتاق کناری‌اش، رها خارج شد. زینب نامش را صدا زد و به سمتش دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق خارج شده بود با تعجب به زینب نگاه کرد و لبخند زد: _خانم دکتر دخترتونه؟ رها: _نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی ندارید؟ مرد جوان: _نه ممنون! با لطفی که شما به من کردید، جای هیچ سوالی نمونده، پایان‌نامه که تموم شد یه نسخه براتون میارم. رها: _خیلی خوشحال میشم که از نتایج تحقیقتون مطلع بشم، موفق باشید. مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از ساختمان خارج شد. ارمیا به رها سلام کرد: _سلام رها خانم رها: _سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه، فعاله، پولش حلاله! ارمیا: _از آیه جز این برنمیاد! رها: _بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده! ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد: _زحمتتون میشه! رها به سمت آشپزخانه‌ای که در میانه‌ی سالن بود و تنها با کابینت و سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت ، و با ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت: _استکان خود آیه‌ست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم! ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت: _ناراحت نمیشه؟ رها رسید: _از شوهرش؟ ارمیا زینب را روی پایش نشاند: _از اینکه کسی توی استکان مخصوصش چای بخوره! رها: _نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن رو برای چی گذاشته؟! ارمیا چای را به رسم آیه و سیدمهدی‌اش نفس کشید... عطر زندگی میداد. عطر آیه میداد! چیزی شبیه عطر عشق! همیشه که عشق عطر ادکلن‌های فرانسوی نیست؛ گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر قیمه است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛ گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر کاهگل میدهد؛ گاهی عطر باران... شاید حق با شاعر است : "اگر در دیده‌ی مجون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی" مگر ارمیا جز خوبی در آیه‌ای که لحظه به لحظه دلش را میشکست میدید؟! هنوز چایش به نیمه نرسیده بود ، که در اتاق باز شد و آیه مراجعش را بدرقه کرد. زنی آشفته از اتاق خارج شد ... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀