eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شهید جاویدالاثر مدافع حرم..... 🕊 به همراه نازدانشون 💖فاطمه سلما💖 ؟!؟ 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣فرازی از وصیت نامه 👣 به راستی ڪه صحبت و درددل زیاد است ولی نه این حقیر مجال نوشتن دارم و نه این جا دل و جان فرصتی می دهد ڪه از ڪربلایی بودن دل ڪند و آن را توصیف ڪرد. چند خواهش دارم؛👇 1⃣‌ یڪی: این ڪه نماز اول وقت ڪه گشایش از مشڪلات است. 2⃣دوم: صبر و تحمل 3⃣سوم: به یاد امام زمان (عج) باشیم. 🔰🔰🔰🔰🔰 (چند ڪلامی با دوستان و مسجدی های عزیز؛) 🔰🔰🔰 ✅از شما دوستان خواهش می ڪنم ڪار را جدی و به نحو احسن انجام دهید. ✅تبعیض قائل نشوید. ✅فعالیت های فرهنگی را بالا ببرید. ✅درس ولایت شناسی و ولایت مداری را ترویج دهید. ✅شخصیت اقا امام زمان (عج) و امام خامنه ای را خوب برای جوانان آموزش دهید. 4⃣این جا غوغایی است.... جوانان پاڪی این جا جمع شدند ڪه به اذن و لب تر ڪردن خود ڪه یڪ برای جان در این سرزمین، ڪه سال است در قرار دارند و با عظیم از دفاع ڪرده اند. منبع؛ http://navideshahed.com/fa/news/399191 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹جمع صلوات بچه های باصفای کانال ۱۱۵۲۶ گل محمدی🌹 🌷جهت نثار روح و علو درجات شهید مدافع حرم 👣 شهید مهدی ثامنی راد👣 تا قبل ازظهر فردا صلوات ها بفرسین😊 از همگی قبول باشه☺️🙏 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم ادامه رمان😎👌
🌺 رمان 🌺قسمت ۵۱ 🍃به روایت حانیه🍃 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت،کاش.....کاش.....اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده. با صدای در به خودم اومدم. _ کیه؟ امیرعلی_میتونم بیام تو؟ _اره. با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم. امیرعلی_به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی؟ اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم. . . دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدار کردن من شروع شد. یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم. _دنبال چیزی میگردی؟ مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟ _لباسایی که برای عید گرفتم؟ مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا. _ کجا؟؟؟؟ مامان _خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه. _ ایوووول. سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضر شدم. مامان_حانیه بدو دیرشد. _ اومدم همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم. _ اوففففف. کی میره این همه راهو؟خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟ امیرعلی _ شاید.... _ جون مو؟ امیرعلی_ ها جون تو. _ راه افتادی داداش. مامان_داریم میریم خاستگاری _چییییییییییییییییییییی؟ مامان_چته تو؟ _خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام. بابا _اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود. _ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام. امیرعلی _پس منم نمیرم. با تعجب برگشتم سمت امیرعلی. بیخیال و خونسرد شونشو بالا انداخت. _مسخره.بریم خب امیرعلی_ فدای ابجیم _حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت مامان _حالا از کجا میدونی فاطمس؟ _از رفتارای ضایع گل پسرتون. برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته . . . خاله مرضیه_فاطمه جان چایی رو بیار مادر. _من برم کمک؟ خاله مرضیه_برو خاله جون. با خنده به امیرعلی نگاه کردم.طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه.قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره _ پرووووو. دیگه من غریبه شدم. ها؟ فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم. _اخ الهی بگردم.خودتم که غریبه ای. بابای فاطمه_بچه ها رفتید چایی بسازید _الان میایم عمو. _ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون فاطمه_مرسی که اومدی کمک. _خواهش فاطمه_روتو برم _ برو از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_الان میاد. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد ❤️شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم ادامه دارد... یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۵۲ فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند. 💞فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن. دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه.امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک. فاطمه_سلام عزیزم _ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد فاطمه_خب برم بعد بیام. یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت: _وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون. . . خانوم غفوری_سلام گل دخترا. یکم دیر تر میومدید. من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین. خانوم غفوری با خنده گفت: _حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن. بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. کامل جلوی دیدم رو گرفته بود . _خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم. یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد، یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد...... 💝این همه چشم به راهی نگرانم کرده ادامه دارد.... . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۵۳ 🍃به روایت امیرحسین🍃 یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم. اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه. بابا _امیر جان. مامانت رفته مسجد. میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه. _مسجد کجا؟ بابا_خیابون امیری _چشم . . وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه؟ ای خدا. _خانوم خانوم ببخشید. اون خانومه_بله؟ _میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید. اون خانوم_الان صداشون میکنم . _ممنون . بعد از چند دقیقه مامان اومد.   مامان_سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش. _چشم.  مامان_میگما امیرحسین.این دختر خانوم سلطانی، عاطفه رو دیدی؟ _ مادر من شروع شد؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه. مامان_ یعنی..... با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند . اون دخترخانوم خطاب به من_سلام. و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی. خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.  مامان_باشه دخترم. ممنون اون دخترخانوم_ با اجازه برم _بريم مامان ؟ مامان_ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این. _ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟ اما مامان ول کن نبود _ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟ _ الان نمیخوام مادر من. الان؟؟ بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.  برگشتم اون سمت...دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری که سرش پایین بود.  _خانوم خوبید؟ کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد.با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده. _ شما....شما..... اون خانوم_من متاسفم از قصد نبود. _نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی..... تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.  _کجا میخواید ببرید؟ اون خانوم _دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. _کجا ببرم؟ اون خانوم_خودم میبرم. _ای بابا. خواهر من اینا زیادن.من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ اون خانوم_قسمت خواهران برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه. _ الان میام. برگشتم داخل و پرونده ها رو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم. سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید. _خواهش میکنم وظیفه بود....... 💝از عقل فتاده دل بی چاره در امروز با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم شعر از خانوم 👈افسانه صالحی ادامه دارد..... . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۵۴ 🍃به روایت حانیه🍃 ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده.همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین. ووووووووووووی این چرا نشست؟ چرا نمیره؟ سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این.....این همون پسرست که....ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد،بی پروا زل زدم تو چشماش.اسمش هنوز هم یادم بود، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _شما.... شما...... فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _من متاسفم از قصد نبود _نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی..... یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. امیر حسین_کجا میخواید ببرید؟ _دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین _کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم _خودم میبرم. امیرحسین _ای بابا.خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد _ قسمت خواهران پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت _ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد. منم اون چند تا دونه ای که مونده بود برداشتم و روبه اون خانوم گفتم _عذرمیخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد _ خواهش میکنم عرو....عزیزم. به یه لبخند اکتفا کردم. و رفتم داخل. واه این منظورش از عرو چی بود؟اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم..... ❣تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد شعر از خانوم 👈افسانه صالحی ادامه دارد... . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۵۵ 🍃به روايت اميرحسين🍃 برگشتم پیش مامان. _خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین،بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.در ماشین رو زدم و سوار شدم. داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت _ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه. با تعجب برگشتم سمت مامان. مامان_ بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان_خب؟ _ چی خب؟ مامان_چند وقته میشناسیش؟ دخترخانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم. _ آخه مادر من، من میگم سلام. شما میگی ازدواج.میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید. _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین. مامان_ حالا بهت میگم وایسا. سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه 10 دقیقه راه بود،تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان _خب خب. مژده بدید، آقا پسرمون عاشق شد رفت. _ بلهههههههههه؟ مامان_بله و بلا. یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو. بعد خطاب به بابا ادامه داد _ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم، آخرم کلی کمکش کرد، بعد دوباره برگشت رو به من _راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟ من واقعا مونده بودم چی بگم.مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه....عمراااااا ادامه دارد.... . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۵۶ 🍃به روايت حانيه🍃 کلا امروز روز گیج بودن من بود،همش داشتم خرابکاری میکردم، اون از صبح، اینم از الان.همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد. فاطمه_کجایی حانیه؟چته تو امروز؟ _ها ؟ چی؟ چی شده؟ فاطمه_هیچی راحت باش.به توهماتت برس من مزاحم نمیشم. _عه... توام. فاطمه _عاشق شدی رفت. _عاشق کی؟ فاطمه_الله علم _یعنی چی؟ فاطمه_هههه. یعنی خدا داند _برو بابا. . . _اه اه اه خاموشه مامان_چی خاموشه؟ _عمو. دو روزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان مامان _واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه. اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا. بیخیال صحبت با مامان شدم،ذهنم حسابی درگیر بود، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم. و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید. یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ،کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه . اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم،چرا چادر؟درکش نمیکردم. فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم..... 💜من در طلبم روی تورا میخواهم بی پرده بگویمت تورا میخواهم شعر از خانم افسانه صالحي ادامه دارد .... . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۵۷ 🍃به روایت حانیه🍃 سرشو بالا گرفته بود، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه.هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته .به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم. و بعد سکوت...... چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود _شما هیچی ندارید...... دوباره گریم شدت گرفت،لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود، ای خداااا، من چیکار کردم. _ یعنی چی؟ امیرحسین _خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی....... وای خدا من چقدر خنگم. _داشتم ولی ولی......تو کوچه افتاده فکر کنم. بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه، با رفتنش دوباره ترسم برگشت، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود. بعد از یکی دو دقیقه برگشت، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجب از معلوم بود، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود امیرحسین _سوارشین لطفا _کجا؟ امیرحسین _درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون. با این وجود که اونم غریبه بود، ولی بهش اعتماد داشتم، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب. امیرحسین _ خونتون کجاست؟ ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد. تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد _فکر میکردم......چادری شده باشن. _من.....من.......متاسفم امیرحسین _حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم. _من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم. سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت. همزمان با رسیدن ما جلوی خونه، امیرعلی هم رسید،با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم.بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد،هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود . . ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو.قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکر کرد. 💝و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري شعر از افسانه صالحي ادامه دارد..... . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5