🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۲۳ و ۲۴
ترس وجودمو گرفت! میدونستم هر کاری از دستش برمیاد. اینقدر خسته بودم که قدرت فکر کردن نداشتمو خوابیدم.
با صدای اطرافم بیدار شدم. نگاه کردم نرگسه داره دنبال چیزی میگرده
_سلام
نرگس:_سلام، آخ ببخشید بیدارت کردم، دارم دنبال نوشتههای رضا میگردم،اومده دنبالشون باید بره پایگاه
_صبر کن الان میرم بیرون، بهش بگو بیاد
خودش برداره
نرگس:_وایی شرمندم رها جون، معلوم نیست این پسره،و سیلههاشو کجا میزاره
_دشمنت شرمنده
روسریمو سرم کردم رفتم سمتدسرویس،
دستو صورتمو شستمو اومدم بیرون. عزیز جون تو حیاط نشسته بود.
رفتم سمت بیرون.
_سلام
عزیزجون:_سلام دخترم، خوب خوابیدی؟
_بله
عزیزجون:_بیا بشین کنارم
_چشم
رفتم کنار عزیز جون روی تخت که نزدیک
حوض بود نشستم.
عزیزجون:_میتونم یه سوال بپرسم؟
_بله
عزیزجون:_فکراتو کردی که این تصمیمو گرفتی؟
(فهمیدمنرگسهمهچیروگفته)
_نمیدونم، تو شرایطی که الان هستم فکر کنم بهترین تصمیمو گرفتم
عزیزجون:_انشاءالله که خدا بهت کمک میکنه
_امیدوارم
صدای یا الله اومد، اقا رضا بود. بلند شدم از جام
_سلام
آقارضا:_عیلک سلام
_آقا رضا میتونین امشب برگردین خونه، من
امروز میرم از اینجا
نرگس اومد بیرون:
_کجا میخوای بری؟
_میخوام برم خونه یکی از دوستام
نرگس:_خوب ادرسشو شوهرت نداره؟
(عصبانیشدم):
_نرگس جون نوید شوهرم نیست، پسر عمومه
نرگس:_ببخشید، حالا این پسر عموت، آدرس این دوستتو میدونه کجاست؟
_نه کسی نمیدونه
نرگس:_خوب دوستت، خونش کجاست؟
آقارضا:_نرگس جان اصول دین میپرسی؟
نرگس:_عع داداشی
_خونشون جنوبه، آدرسشو برام فرستاد، امروزم میرم
نرگس:_عع چه خوب، ما هم چند روز دیگه.
میخوایم بریم سمت جنوب،صبر کن همراه ما بیا
(نگاهیبهآقارضاکردم،انگارتمایلینداره)
-نه عزیزم، به اندازه کافی مزاحمتون شدم، امروز میرم
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۲۵ و ۲۶
عزیزجون:_مزاحم چیه دخترم! تو هم مثل نرگس من، صبر کن همراه بچهها برو
_چشم
اقارضا:_فعلا با اجازه
عزیزجون:_در پناه خدا
نرگس:_موفق باشی داداش گلم
توی اتاق دراز کشیده بودم که نرگس وارد اتاق شد
نرگس:_پاشو دختر خوب، بریم یه کم خرید
کنیم برات.
_میترسم! نوید همه جا به پا داره
نرگس:_اوووو، چقدر این پسر عموتو دیو
ساختی واسه خودت!
_تو، چون ندیدیش اینو میگی، از دیوم بدتره
نرگس:_باشه قبول، پاشو یه جا میبرمت عمراً مسیرش یه بار خورده باشه اونجا
_کجا؟
نرگس:_بریم خودت میفهمی
_خوب الان با چی بیام بیرون.
نرگس:_هوووممم،
لباسای منم که تو تنت زار میزنه. میگم، چادر بزاری چی؟
_چادر؟
نرگس:_اره، با همین لباس میریم، یه چادر بزار سرت، رسیدیم یه دست لباس بخر همونجا عوض کن.
_باشه. چارهای نیست
نرگس:_مخیام واسه خودماا،، نه؟
نرگس یه چادر عبایی برام آورد. گذاشتم روی سرم، جلوی آینه خودمو نگاه میکردم
نرگس:_بهبه چقدر ماه شدی
(خیلی بهم میاومد، ولی چون اولین بارم بود، داشتنش سخت بود برام)
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم.رسیدیم به یه فروشگاه دمدر مغازه مانکنهایی بود که روی سرشون چادر بود. نرگس راست میگفت، عمراً نوید اینجاها میاومد
وارد فروشگاه شدیم. لباسای سوسول نداشت، مانتوهاش همه دکمهدار بود. یه چند دست لباس گرفتم.
رفتیم سمت صندوق. میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد.
نرگس:_ععع زشته دختر، تو مهمان ما هستی، هر موقع اومدم خونتون، تو هم مهمانم کن
_اینجوری طلبم بهت زیاد میشه.
نرگس:_از قدیم میگن، طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش. حالا برو لباستو عوض کن
_نه، باشه میریم خونه عوض میکنم
نرگس:_نکنه خوشت اومده کلک
_نمیدونم شاید
نرگس:_باشه بریم
بعد از خرید حرکت کردیم. سمت خونه نرگس اینا.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸
آقا رضا دم در ایستاده بود.
نرگس:_آخ آخ، رضا دم دره، فکر کنم ماشین و میخواست
_ ایواایی، عصبانی میشه از دستت؟
نرگس:_از قیافه باروتزدهاش پیداست که
منتظر یه انفجاره
نرگس سریع از ماشین پیاده شد
نرگس:_ببخش داداشی، اصلا یادم نبود ماشینو نیاز داشتی
(رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم
کرده بود)
نرگس:_داداشی آبروداری کن، رها تو ماشینه چیزی نگیااا
(با خنده آقا رضا،از ماشین پیاده شدم)
-سلام
(یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد، بعد سرشو پایین کرد، احتمالا با دیدنم تو این چادر تعجب کرده)
رضا:_سلام
نرگس:_بخشیدی داداشی
رضا:_باشه، بیا برو داخل
نرگس:_قربونت برم من،...بریم رها جون
رفتیم داخل خونه.
من رفتم توی اتاق. چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که رو سرم بود برانداز کردم. چادرو از سرم برداشتم، لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم.
گوشیمو روشن کردم. یه عالمه پیام از طرف نگار بود. شماره نگارو گرفتم
نگار:_الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟
_اولا سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا
نگار:_دیونه میدونی نوید دربهدر دنبالته؟
_اگه دنبالم نبود، شک میکردم
نگار:_رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پسمیافتادم، اگه حراست دانشگاه نیومده بود، یه
کتکی هم نوش جان میکردم از دستش
_پسرهی پرو، چکار به تو داره
نگار:_فکر میکنه من تو رو پناه دادم، الان
کجایی؟
_یه جای امن
نگار:_رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟ آخرش که چی!
_نمیدونم، فعلا باید برم،باز باهات تماس میگیرم
نگار:_الو رها، الووو
صدایدراومد
_بله
عزیز جون بود.
عزیزجون:_دخترم ناهار آماده است
_چشم الان میام
شالمو رو سرم گذاشتم، بلند شدم که برم،
چشمم به حیاط افتاد. نزدیک پنجره شدم، آقا رضا داخل حیاط راه میرفتو با موبایل صحبت میکرد.چقدر مثل این مرد کم هستن. چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد. نه،،، نه،،، محاله، من کجا و این مرد کجا.
رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد.نگاهی به خودمانداختم.
شالمو کشیدم جلو موهام و زیرش پنهون کردم.
از اتاق رفتم بیرون
نرگس:_بیا که مادرشوهرت خیلی دوستتداشته هااا
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰
(چقدر در کنار عزیزجون احساس آرامش میکردم، احساسی که هیچوقت در کنار مادرم تجربه نکردم)
نشستم کنار سفره
عزیزجون:_رضا مادر، بیا غذات سرد شد
رضا:_عزیز جون نمازمو میخونم میام
عزیزجون:_باشه پسرم
نرگس:_داداشی التماس دعا فراووون
غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نذاشت
نرگس:_نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو
بلند شدم رفتم سمت اتاقم. که چشمم به اقا رضا افتاد.
تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند. منم محو خوندن نمازش شدم. چه سجدههای طولانی داشت.بعد از تمام شدن نمازش بلند شد برگشت.دوباره نگاهمون به هم افتاد. منم از خجالت، سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم
روز رفتن رسید.
یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شالمشکی، یه کم حجاب کردم، وسیلههامو برداشتمو رفتم بیرون. همه داخل حیاط نشسته بودن.
رفتمسمتعزیزجون:
+عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم.
(عزیزجونبغلمکرد):
_قربونت برم، مواظب خودت باش، هرموقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون
+ای کاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچوقتدنگفت
نرگس:_خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی
بازی درنیارین
عزیز جون یه قرآن گرفت دستش.
آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن.
عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت.
عزیزجون:_چرا وایستادی دخترم، بیا
منم رفتم سمتش،قرآنو بوسیدمو از زیرش رد شدم.
حال خوبی داشتم. علتشو نمیدونستم. سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم.
وسطای راه آقا رضا ایستاد.
آقارضا:_نرگس جان برو عقب بشین، مرتضی هم همراهمون میاد.
نرگس:_باشه چشم
نرگس اومد کنار من نشست،چند دقیقهای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد.
آقامرتضی:_سلام
آقارضا:_سلام داداش کجایی تو؟
نرگس:_سلام
آقامرتضی:_شرمنده داداش،یه کم از کارام مونده بود، تا تمامش کنم تحویل سهیل بدم طول کشید.
آقارضا:_حالا پول بنزینی که سوختو ازت گرفتم، اون موقع میفهمی که زودتر بیای
آقامرتضی:_باشه بابا، خسیس
نزدیکای ظهر بود که آقا رضا یه جا که رستوران داشت ایستاد.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲
آقا رضا:_بچهها پیاده شین وقت نماز و غذاست
منم همراه نرگس رفتم سمت نمازخونه. یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد. بعدش با هم رفتیم رستوران،نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع. ولی شوخیهای آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد.
هیچوقت فکرنمیکردم آدمای مذهبی هم شوخطبع باشن.
بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم
نرگس:_داداش اونجا رو نگاه، یه مغازه سنتیه،، بریم یه سر بزنیم؟
آقا رضا:_واای نرگس از دست خرید کردنای تو
نرگس:_باشه بابا منو رها میریم،،، رهااا؟
آقا رضا:_لازم نکرده تنها برین، باهم میریم
نرگس:_قربون غیرتت برم.
وارد مغازه شدیم، وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت. منم چشمم به یه تسبیح فیروزهای افتاد. محو تماشاش شدم.
نرگس:_رها تو چیزی نمیخوای؟
_نه عزیزم.
نرگس:_تعارف نکن گلم، مهمون خان داداشیم.
(لبخندی زدم):
_حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت
نرگس:_خیالت راحت، جیب داداش خالی شد، اقا مرتضی هم هست
(یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت، که صورتش سرخ شد،انگار خبرایی بود)
آقا رضا:_بریم نرگس جان؟
نرگس:_اره بریم خریدامو کردم
آقا رضا:_خداروشکر، بریم حالا؟
نرگس یه نگاهی به من کرد:
_رها جون چیزی مورد قبولیت نشد؟
یه نگاهی به تسبیح کردم:
_نه عزیزم بریم
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
نرگس:_رها جان آدرس خونه دوستت کجاست؟
از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس، نرگس یه نگاهی کرد
نرگس:_خوب، مسیر ماست، اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم #شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت.
_نه، به اندازه کافی مزاحمتون شدم
نرگس:_ای بابا، چرا فکر میکنی تو مزاحمی ، بیا بریم، برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت
_باشه
حدودای ساعت ۹ رسیدیم شلمچه.
نمیدونستم اینجا کجاست.
از ماشین پیاده شدیم.
نرگس یه #چادر گذاشت روی سرم. برگشتم نگاهش کردم.
نرگس:_عزیز دلم، این خاک #حرمت داره، قشنگ نیست بدون چادر بریمم همونی
(چیزی نگفتمو حرکت کردیم)
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴
به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن. علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنهها کفشمو درآوردم.
چشمم گنبد فیروزهای افتاد. دلم لرزید به نرگس نگاه میکردم که درحال گریه کردن بود. آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن شانههای لرزانشون و میشد دید.
مگهاینجاچهخبربود؟...
خبری که من ازش بیخبر بودم!
عدهای رو میدیم که یه گوشه نشستنو با خودشون خلوت کردنو گریه میکردن.
مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت، روی صندلیاش نشسته بود و به گنبد فیروزهای، نگاه میکرد، انگار یه عالمه
حرف واسه گفتن داشت.
دوروبرم تزیین شده بود از پرچمهای مشکی و قرمز، که روی هر کدامشان نام یا فاطمهزهرا خودنمایی میکرد.
آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم، نرگس
گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن. نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم.
چشمم به گروه افتاد که یه اقایی داشت برای افراد توضیح میداد. از نرگس جدا شدمو رفتم سمت جمعیت، همراه جمعیت حرکت کردیم.
رسیدیم به یه سهراهی
که اون اقا گفت اسم اینجا " سهراهی شهادته "...میگفت. خیلی اینجا شهید شدن...
حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم.
به خاطر #حرمت این #شهدا بود.
اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم
داشتم میگرفتم. یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد. که سجده به خاک کردن و از بیوفاییهاشون صحبت میکردن که از قافله #جا_موندن.
چقدر من راهو اشتباه رفتم....
در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است.
تو فکر و خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم.
حس عجیبی داشتم، یک دفعه در میان اینهمه صداها بغضم شکست. نمیدانستم چه بخواهم از شهدا. فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو #ببخشن.. ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم #راحت زندگی کنم...ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم...
از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان..
با شنیدن. سخنان اون آقا، بندبند دلم به لرزه افتاد..
میگفت اینجا قبر مطهر ۸ شهیدِ
که کامل نبودن، قطعههایی از سر و دست و پا جمعآوری شده و به خاک سپردن... که شدن #شهدای_گمنام....
پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم.
سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم.::
" نمیدونم به کدامین کار خوبم
مستحق دیدارتون بودم..."
بعد از مدتی نرگس اومد سمتم:
نرگس:_کجایی رها،من که نصف عمر شدم
با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختمو یه دل سیر گریه کردم. نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم.
حرفایی که جگرم را سوراخ کرده بود...
چند روزی در شلمچه بودیم.
#دل_کندن از #شهدا خیلی سخت بود....
#اولین_نمازمو در اونجا خوندم.
از شهدا خواستم که کمکم کنن، کمکم کنن این محبتی که نصیبم شده، به این راحتی از
دست ندم. نرگسم چادرشو به من هدیه داد...
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ و ۳۷
چقدر حس قشنگی داشتم. بالاخره روز وداع رسید، خیلیسخت بود.
سوار ماشین شدیم و من چشم دوخته بودم به گنبد فیروزهای، نمیدونستم بازم میام اینجا یا نه.
توی راه همه ساکت بودن، انگار فقط من نبودم که حالم خراب بود.
انگار این حال خراب مُصری بود. انگار هر کسی بیاد پا بزاره روی این خاک دل جدا شدن نداره.
نرگس:_داداش رضا، آدرسی که رها داده رو بگیر ببین کجاست دقیقا.
آقا رضا:_چشم
_نمیخواد، دیگه نمیخوام برم
نرگس:_یعنی چی؟
_میخوام برگردم خونه
نرگس:_میدونی الان چی در انتظارته؟
_میدونم، #توکل کردم به خدا، هر چی اون
صلاح بدونه منم #مطیع دستورشم، میدونم
بد بندهشو #نمیخواد
(نرگسبغلمکرد):
_الهی قربون اون دلت بشم. تصمیم خوبی گرفتی.
رسیدیم تهران، آقا مرتضی رو رسوندیم خونشون.
بعد هم رفتیم سمت خونه ما.
_ببخشید آقا رضا، همینجا نگه دارین.
نرگس:_خونتون اینجاست؟
_اره
نرگس:_واایی چه خونه خوشگلی دارین،باید چند روز بیام مهمونت بشم
_خیلی خوشحالم میشم ،نرگس جون به
عزیز جون خیلی سلام برسون، اگه زنده موندم حتما میام بهت سر میزنم.
نرگس:_این حرفا چیه میزنی، انشاالله که هیچ اتفاق بدی نمیافته.
_انشاءالله، فعلا خدانگهدار
(از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه،
که اقا رضا پیاده شد)
آقارضا:_ببخشید رها خانم، اگه کمکی
خواستین حتما خبرمون کنین.
_من به اندازه کافی مدیون شما و خانوادهتون شدم، بازم خیلی ممنون که اینو گفتین.
آقا رضا:_نه بابا این چه حرفیه، فعلا یاعلی
_به سلامت
یه بسم الله گفتم و زنگ درو زدم.
در باز شد، وارد حیاط شدم.
زیبا سراسیمه بیرون دوید
زیبا:_رها! رها، کجا بودی؟؟
نزدیکش شدم:
_چقدر دلم برای صداتون تنگ شده بود
زیبا:_این چه کاری بود کردی با آبرومون دختر؟
_من فقط دلم نمیخواست زن اون عوضی بشم،چرا هیچکی حرف منو باور نمیکنه که نوید کثیفترین مرد روی زمینه
زیبا:_نمیدونم چی بگم بهت،این چادر چیه
گذاشتی سرت؟
_تصمیم زندگی جدیدمه
زیبا:_یعنی هر چیزیو انتظار داشتم غیر از این
(بغلشکردم):
_خیلی دوستتون دارم مامان خوشگلم
زیبا:_ععع زیبا نه مامان
_شما واسه همه میتونین زیبا باشین،ولی
واسه من مامانین، مادری که دلم میخواد بوش کنم، بغلش کنم، ببوسمش، تا آروم بشم.
زیبا:_خیلی خوب، زبون نریز بیا بریم داخل
_چشم
وارد خونه شدم، رفتم تو اتاقم لباسامو درآوردم رفتم یه دوش گرفتم.
برگشتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم.
در باز شد، مامان داخل شد.
مامان:_رها میدونی بابات این مدت چقدر
حرص خورد، همش فکر میکنه، تو همراه یه
پسر فرار کردی...از همه بدتر، نویدو ندیدی، مثل دیونهها شده، دربهدر دنبالته
_من برای اینکه با نوید ازدواج نکنم رفتم.
مامان:_حالا کجا رفته بودی این مدت؟
_یه جای خیلی خوب، بعدا براتون مفصل
تعریف میکنم
مامان:_باشه، الان تا وقتی که بابات نیومده بگیر بخواب، معلوم نیست چی انتظارته
_باشه مامان جون
بعد از رفتن مامان، یه کم دراز کشیدم.
به ساعتم نگاه کردم نزدیکای اذان بود.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم، چادرنماز نداشتم، چادری که از نرگس گرفته بودم و سرم کردم،
خونمون مهر پیدا نمیشد.
رفتم از داخل کیفم خاکی که از شلمچه برداشته بودم و جلوم گذاشتم و شروع کردم به نماز خوندن....
حس خیلی خوبی داشتم، انگار تمام بدبختیهام فراموش شده.
فقط فکرم به نمازم بود و به خدایی که نمیدونستم چه جوری ازش عذرخواهی کنم...
" خدایا کمکم کن، تو راهو نشونم دادی، کمکم کن از راهت منحرف نشم. "
با صدای باز شدن در بیدار شدم.
هانا بود. دوید و پرید تو بغلم.
هانا:_چرا برگشتی آجی جون؟
تو نبودی، اینجا هر روز و هر شب قیامت بود.
معلوم نیست نوید چه بلایی سرت بیاره.
(لبخندیزدم):
_من پشتم به یکی گرمه که از اینا دیگه نمیترسم. الهی قربونت برم من، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳۸ و ۳۹ و ۴۰
صدای در ورودی اومد
هانا:_واااییی...بابا اومد، نیا بیرون باشه؟
_نترس آجی خوشگلم #توکلتبهخدا باشه
هانا:_من برم ببینم بابا چیکار میکنم
_برو عزیزم
صدای ضربان قلبم و میشنیدم.
" خدایا آرومم کن، خدایا خودت کمکم کن..."
صدای بلند بابا رو میشنیدم، که با چه سرعتی از پلهها بالا میاد.
در باز شد.
ایستادم.
بابا اومد جلو، یه سمت صورتم بیحس شد. اینقدر شوکه بودم که حتی اشک هم نریختم...
بابا:_معلوم هست این مدت کدوم گوری بودی؟ حیف اون پسر که میخواست با تو ازدواج کنه، لیاقتت همون آدمی بود که تا حالا باهاش بودی که!
_چقدر راحت به دخترتون ننگه بیعفتی
میزنین.
بابا:_خفهشو ، اگه میتونستم همین الان داخل باغ چالت میکردم تا هیچکس نفهمهچه بلایی سرت اومد، تکلیف تو هم
نوید مشخص میکنه، که چیکار باهات کنه نه من
بابا رفت و خودم و انداختم روی تخت.
و شروع کردم به گریه کردن، نفهمیدم کی خوابم برد، با صدای زنگ ساعت گوشیم
بیدار شدم، وقت اذان بود،
بلند شدم و آروم در اتاقمو باز کردم و رفتم سمت سرویس، وضو گرفتم برگشتم توی اتاقم.
نمازمو خوندم و سرمو گذاشتم روی خاک.
خاکی که انگار یه معجزه بود برای دردای درونم...
صبح با صدای باز و بسته شدن در ورودی
خونه بیدار شدم. از پنجره نگاه کردم بابا سوار ماشین شد و رفت.
منم لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم.
که چشمم به آینه افتاد.
رد انگشتای دست بابا رو صورتم بود.
چقدر کینه خوابیده بود زیر این دستها...
از اتاق پایین رفتم، هانا داخل آشپزخونه
مشغول خوردن صبحانه بود
هانا:_سلام، صبح بخیر
_سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر
رفتم یه لیوان چای واسه خودم ریختم
که مامان هم بهم اضافه شد.
اومد سمتم و با نگاه کردن به صورتم، اشک تو چشماش جمع شد. نشستم روی میزو چاییم و خوردم.
مامان:_رها جان دانشگاه میری؟
_دیگه نمیرم، نمیخوام به خاطر من خیلیها
مجازات بشن
مامان:_پس الان کجا داری میری
_به دیدن یکی از دوستام
مامان:_کدوم دوستت؟
_شما نمیشناسینش، تو این مدت باهاش آشنا شدم، دختر خیلی خانمیه.
مامان:_باشه، رها امروز حتما بابات به نوید
میگه که برگشتی، مواظب خودت باش
_چشم، فعلا من برم
از خونه. زدم بیرون، گوشیمو از کیفم درآوردم شماره نرگسو گرفتم
_الو نرگس
نرگس:_سلام رها جان خوبی؟چرا گوشیت خاموش بود، دیگه کمکم ناامید شدم به زنده بودنت
_شرمنده ببخشید، یادم رفته بود گوشیمو
روشن کنم
نرگس:_خوب چیشد رفتی خونه؟
_الان کجایی؟
نرگس:_کانونم
_آدرسشو بده بیام پیشت
نرگس:_باشه حتما، الان برات پیامک میکنم، فعلا یاعلی
_خدانگهدار
سوار تاکسی شدم یه دربست گرفتم،رفتم سمت آدرسی که نرگس فرستاد.
رسیدم دم کانون. وارد کانون شدم.
یه عالمه بچه بودن که از چهرهاشون مشخص بود که یه مشکلی دارن.نرگس چقدرقشنگ به اون بچهها محبت میکرد.
نرگس با دیدنم اومد سمتم. با دیدن صورتم، سمتی که جای انگشتای دست بابام بود و بوسید
نرگس:_مشخصه از چهرهات که شب خوبی
نداشتی
_ولی در عوضش بادیدن تو و این بچهها الان خیلی خوبه حالم
نرگس:_جدی، پس هر روز بیا اینجا
_اینجا چیکار میکنین با بچهها؟
نرگس:_بازی، آواز میخونیم، و خیلی کارای
دیگه
_آواز؟ چهجوری؟ مگه میتونن یادبگیرن؟
نرگس:_باور کن رها، ذهن این بچهها خیلی
قویه، باید بدونی چهجوری باهاشون رفتار کنی. اینجوری میتونی بهشون کمک کنی
_میشه برام بخونن ببینم
نرگس:_حتما، اتفاقا بچهها داخل اتاق آوازن،،بریم اونجا
_بریم
وارد اتاق شدیم، تعدادی دختر و پسر، قدونیمقد ایستاده بودن. میخواستن شعر ایرانو بخونن....
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
دخترها هم شهید میشوند🦋
من دوســـت دارم
که مَــن بر زمانه اثر بگذارم
نــَه زمانه بَر مــَن........
#شهیده_بنت_الهدی_صدر
#بانوی_بهشتی
#جهاد_فرهنگی_شیراز
#دختران_انقلابی_دهه_هشتاد