🕊🇮🇷🕊
🌹سلام دوستان گلم این لیست رمانهایی که #نمیذاریم کانال👇
☆ #مهر_و_مهتاب ☆ #راهیان_عشق #مدافع_عشق یا #دو_مدافع ☆ #ناجی_دوست_داشتنی_من ☆ #لیلا #مسیحای_عشق ☆ #دو_دنیای_متفاوت ☆ #دل_منو_بردی ☆ #عشق_در_نمیزند ☆ #حسام_و_اشکان ☆ #ازدواج_صوری ☆ #خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه ☆ #برای_من_بخون_برای_من_بمون ☆ #آرامش_از_جنس_حوا ☆ #ناحله #دو_روی_یک_سکه ☆ #احسان #عشق_از_جنس_خدا ☆ #طواف_و_عشق ☆ #ادم_و_حوا ☆ #سلفی_دردسر_ساز ☆ #سوده ☆ #رایحه_محراب ☆ #آیه_های_جنون ☆ #عطر_تو ☆ #پسر_غیرتی ☆ #سو_من_سه ☆ #کسی_می_آید ☆ #قندک ☆ #سرگرد_راتین ☆ #پسر_بسیجی_دختر_قرتی ☆ #حرمسرای_قذافی ☆ #او_را ☆ #چادر_سیاه ☆ #سرپرستی_عشق ☆ #در_پی_کشف_تو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس ☆ #گام_های_عاشقی ☆ #خنده_خدا ☆ #مجنون_من_کجایی ☆ #بانوی_پاک_من ☆ #روزگار_من ☆ #طعم_سیب ☆ #عشق_با_طعم_سادگی ☆ #عشق_واحد ☆ #نرگس ☆ #دستان_تو ☆ #کنسرت_تا_کربلا ☆ #ازدواج_جنگی ☆ #نم_نم_عشق ☆ #عشق_علیه_السلام ☆ #با_طعم_نعنا ☆ #خانه_سعید_و_مریم ☆ #صدای_پای_خدا ☆ #نگاه_خدا ☆ #خریدار_عشق ☆ #خاطرات_یک_مشاوره ☆ #بادیگارد_اجباری ☆ #ارثیه_مادربزرگ ☆ #دستان_گره_خورده ☆ #اولین_مرگ ☆ #دختر_عموی_چادری_من ☆ #بچه_بسیجی ☆ #عشق_و_دیگر_هیچ ☆ #سفر_عشق ☆ #عقیق (از خانم امیدی)☆ #دختر_اقیانوسی( یا #دختر_اقیانوس )☆ #عشق_به_یک_شرط ☆ #آقای_طلبه_خانم_دکتر ☆ #پیام_عشق
#لیالی_اندوه (از خانم رستمی)☆ #عروس_ننم_میشی ☆ #خیال_تو (از خانم رحیمی)☆ #دالان_عشق ☆ #مار_و_پله ☆ #تپش_قلب ☆ #چشمان_دو_سر ☆ #دلتنگ_نباش ☆ #فرشته_ای_در_برهوت ☆ #پاسدار_عشق ☆ #به_تو_مشغول ☆
#سجده_صبر ☆ #شامار ☆ #برای_تو ☆ #تو_شهید_نمیشوی ☆ #ماهرخ_و_مهرداد ☆ #راه_بی_پایان ☆ #مناظره_دکتر_و_پیر ☆ #رهگذر_عشق ☆ #مثل_روز_روشنه ☆ #رضای_زهرا ☆ #بخشش_ناپذیر ☆ #محافظ_عاشق_من ☆ #گذر_از_غم ☆ #عشق_بدون_مرز ☆ #بهارِ_هامون ☆ #حسرت ☆ #بزم_محبت ☆ #مثل_پیچک ☆ #عشق_بی_تکرار ☆ #بچه_مثبت ☆ #حجاب_من ☆ #روژان ☆
🌹علت هر کدومش هم نوشتم که چرا نمیتونیم بذاریم. 👈لطفا روی هشتگ رمان بزنین👉
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🇮🇷🕊 🌹سلام دوستان گلم این لیست رمانهایی که #نمیذاریم کانال👇 ☆ #مهر_و_مهتاب ☆ #راهیان_عشق #مدافع
بخاطر رمان لیلا هم تهمتم زدین که من گفتم نمیذارم ولی گذاشتیم ولی خودتون برین اینترنت بگردین ۳ تا رمان داریم به اسم لیلا🥲
♥️اونی که من گذاشتم نویسنده شون خانم شهلایی هست
بعضی از رمانهایی که نمیشه گذاشت چون یا چاپ شدن یا نویسنده شون راضی نیستن حالا بقیه میذارن تو کانالاشون چون دلشون میخواد🤷♀
راضی بودن نویسنده و چاپ شدنش هم مهم نیست براشون🥀
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️رژه خونین ۳۱شهریور۱۳۹۷
📌بهیاد داشته باشیم که چه کسانی و چه رسانههایی، به کسانی که بدونپشیمانی، مردم بیگناه و نیروهای نظامی غیرمسلح را ترور کردند، تریبون صحبت دادند و آنها را جنبش مردمی نامیدند...!
هدایت شده از KHAMENEI.IR
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #برش_دیدار | دفاع مقدّس به گردن کشور ما حقّ حیات دارد
✏️ رهبر انقلاب در دیدار اخیر: عزیزان من! سی و چند سال از جنگ میگذرد، ما در این سی و چند سال خیلی تهاجم داشتیم، خیلی فتنهانگیزی داشتیم؛ در بخشهای مختلف... همهی این فتنهها در مقابل ملّت ایران ناکام ماند؛ چرا؟ چون ملّت ایران فرهنگ مقاومت را در خود نهادینه کرده. این سی و چند سال نهادینه شدنِ فرهنگ مقاومت در کشور ناشی از مقاومت هشتسالهی دفاع مقدّس است. دفاع مقدّس به گردن کشور ما حقّ حیات دارد.
💻 Farsi.Khamenei.ir
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲
با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.به اطرافم نگاه کردم، رضا نبود.
فاطمه اومد کنارم دراز کشید.
موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه.
زمان رفتن رضا رسید...
مامانو بابا و نرگسو آقامرتضی برای خداحافظی اومده بودن.
فاطمه با دیدن ساک، فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت.
ساکو کشانکشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا بابا شب از سفر نره.
اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه.افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم
رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق
بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه،
بعد با هم از اتاق بیرون اومدن.
لحظه رفتن رضا، لحظهی سختی بود.
فاطمه گریهمیکردو ساکو از دست رضا میکشید، همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن.
رفتم فاطمه رو بغل کردمو نگاهی به رضا کردم.
-رفتی پیش بیبیزینب، از طرف من و دخترت هم زیارت کن.
اشک از چشمای رضا سرازیر شد
رضا:_مواظب خودتون باشین
با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم.
صدای بسته شدن در حیاطو شنیدم.
فاطمه رو روی سینههام فشار میدادمو بغضمو قورت میدادم.
فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد.فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم.
همه سکوت کرده بودن.آقامرتضی، رضا رو برده بود فرودگاه.
نرگس اومد سمتم، یه فلش داد به من
نرگس:_اینو داداش رضا داد بدم بهت
فلشو گرفتم رفتم توی اتاق. زدم به لپتاب
صدابود. صدا رو پلی کردم.
با شنیدن صدای رضا، صدای گریهام بلند شده بود.
رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود.
که در نبودش فاطمه هر شب قصههای رضا رو گوش کنه و آروم شه.
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن.همه اومدن داخل اتاق. منو بغل میکردن تا آروم شم. ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد.
جز صداهای رضا.
چند روزی فاطمه بیتابی میکرد.
فلشو به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا، هم فاطمه بیتابیهاش کمتر بشه.
بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچهها بازی کنه. بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد.
فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید:
_بابایی،،بابایی
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱