eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ - ملوک خانم هست! - سریع به طرف در رفتم
- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟ - سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟ - حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگر خوشبختی ام کامل شده پس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟ از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟ - ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد. - خب الحمدالله...زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟ میدانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت. متعجب گفتم: - خودمان؟ چه صحبتی؟ - خب فراموش کردی؟ من از شما بله ای گرفتم! من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟ از صدای نگرانش خنده ام گرفته بود. با دلی خوش گفتم: - بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هست.پس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت... - یعنی الان برای زندگی در مشکلی ندارید؟ من هستم نه تاجر!پس دارم! تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من ! حالا چی؟ جدی و محکم گفتم: - سخت شد!!!! حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود. ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴( قسمت آخر) - پس حالا باید بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی باشد. همیشه باشد حتی ...من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را قول بدهید همیشه زهرا بمانم ؛ مثل الان... چیزی نگفت.... چیزی نگفتم.... صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می داد گفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه‌مان می شوی؟ - بعد از گرفتن مهریه ام! - چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام میکنم. امشب چمدان را ببند. بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهرا جان...خدارا...هزار هزار بار... شکر میکنم... که تو را به من داد. از این که یکی دوستت داشته باشد ؛ حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی میشود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود. دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت من نیز بی پروا گفتم: - اجازه هست؟ - زهراجان برای چه کاری؟ - برای قربان شما رفتن که این همه آقایی خندید و با خنده گفت: - من بروم بی بی صدایم می کند. فردا در مورد سفر صحبت میکنیم. من که میدانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که میخواهد زود قطع کنم. گفتم: -چشم آقا، شبت بخیر - شب شما هم بخیر زهرا جان برای گرفتن مهریه ام آماده بودم. - زهراجان... صدای نگران ملوک بود که من را به طرف خود چرخاند. - بله چیزی شده؟ 💞- دخترم اگر امروز به این سفر بروید یعنی این عقد را باید کرد . وقت برگشتن دیگر به خانه ی همسرت باید بروی.میدانم ؛ این ها را کامل میدانی ولی باید یادآوری کنم تا به تصمیمی که گرفتی و مردی که برای یک عمر انتخاب کردی مطمئن تر شوی. - هستم! هیچ وقت این همه اعتماد و اطمینان نداشتم نگران نباشید... همیشه دعای حاج بابا و کمک های شما در زندگی پشتوانه ی من بود و هست. فکر کنم ملوک کمی آرام تر شد که با لبخند گفت: - پس برو عزیزم ؛ امیدوارم هر روز خوشبختی را کنار هم حس کنید. . . . . ‌. دیدن سرزمینی که از خون لاله ها بنا شده بود ؛ دیدن ؛ کانالی که مردان بزرگی را به خود دیده ؛ یکی از آرزوهای من بود و امروز این آرزو محقق میشد. روزی که کتاب سلام بر ابراهیم را میخواندم نوشته ها مفهوم درستی برای من نداشت ولی حالا که نقطه نقطه ی این زمین پاک قدم میگذاشتم تمام آن نوشته را با چشم دل می‌فهمیدم و درک میکردم. وقتی به شهید ابراهیم هادی متوسل شده بودم هیچگاه فکر نمیکردم پا جای قدم‌هایش در کانال کمیل بگذارم. همراه سید جانم راهی سرزمین عشق شده بودم و از تک تک این لحظه ها استفاده میکردم. - زهرا جان بیا این سمت کنار هم بنشینیم از اینجا کانال کمیل بهتر دیده می شود. - چشم سید جانم با آقاسید رفتیم کمی عقب تر و با فاصله از جمعیت نشستیم. سیدجانم شروع کرد به زمزمه کردن مداحی و من هم با جان و دل گوش می کردم. تمام فکر و ذهنم رفت برای چند سال پیش... سالهایی که کنار حاج بابایم بودم و چه روزهای خوبی داشتم. دوران کودکی که با محبت های حاج بابا جان می گرفت وتمام آن لحظه ها و خاطرات برای من زنده بود. کمی بزرگتر شدم با از دست دادن پدر دنیایم را هم از دست دادم. دوستانی که داشتم به عوض شدن راهم کمک می کردند. خدا خواست و دعای پدرم بود که راه مسجد محله ی قدیمی را جلوی پای من گذاشت. شاید خاطرات ؛ شاید محبت بی بی یا شاید شیرینی نرگس بود که من را مشتاق تر می کرد برای رفت وآمد به آنجا... سفر مشهد بهترین و شیرین ترین سفر من بود سفری که باعث آشنایی من با سید جانم شد بهترین هدیه را از همسفرم گرفتم. چادری که به سر دارم همان هدیه ی سیدجانم هست... وقتی برای سفر مکه معرفی شدم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴( قسمت آخر) - پس حالا باید #قول بدهید دل
وقتی برای سفر مکه معرفی شدم نگاه خدا زندگی ام را نور باران کرد. تصمیمی که برای صیغه ی موقت باید می گرفتم سخت ترین تصمیم زندگی ام بود ولی الان رضایت کامل دارم. تک تک لحظه های سفرمکه برای من دلنشین بود و پر از خاطرات ریز و درشت... - زهراجان ؛ زهرا بانوی من...به چه فکر میکنی؟ من را فراموش کردی خانم؟ - نه سیدم ؛ داشتم زندگی ام را مرور می کردم. - خوبه! مرور که کردی راضی بودی؟ - اگر کمی از گذشته ام را کم کنم و ان شاالله روزهای شاد و خوب را کنار شما به آن اضافه کنم عالی میشود. -زهراجان من یک آرزو می کنم تو آمین بگو... -چشم همسری ؛ فقط بلند آرزو کنید من متوجه شوم تا یک بار آرزویتان خلاصی از دست من نباشد! نگاه دلخور سیدم را که دیدم؛ سریع گفتم: - سیدجانم...میدانستی لباس روحانی چقدر به شما می آید من عاشق شما و لباس پاکتان هستم. لبخندش لحظه به لحظه زیباتر میشد - در ضمن سیدم حواستان باشد از این لبخندهای خوشکل تحویل کسی جز من نمیدهید... حرف آخرم باعث شد برای اولین بار لبخندش به خنده تبدیل شود و با خنده گفت: - حالا دعا میکنم آمین را از ته قلبت بگو...خدایا به حرمت خانم فاطمه‌ی زهراسال آینده با دخترمان فاطمه سادات مهمان کانال کمیل باشیم. - الهی آمییییین.. .....🌴پایان🌴.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این رمان هم تموم شد. فردا رمان جدید میذارم🌾 یه رمان جالب🌿 امنیتی🌱 عاشقانه🍀 ⭕️ویژه متاهلین⭕️ منتظر باشین😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 هشــــتاد و پنـــج🤔 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ سیده زهرا بهادر ❤️چند قسمت؛ ۴۰ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌مقدمه رمان شماره ۸۵؛؛؛؛ سلام همراهان گرامی و مخاطبین عزیز😊✌️ این رمان یک رمان👇 👈🌸تخیلی🌸فانتزی🌸امنیتی🌸انقلابی هست 👈فانتزی و تخیلی یعنی ممکنه که اصلا اتفاق‌هایی که در داستان افتاده واقعیت نداشته باشه ولی چون نکته‌های خیلی خوبی داره ما میذاریم کانال 💥بهترین نکته این رمان اینه که👇 شخصیت داستان قضاوت میکنه و میزنه(همین اتفاقی که گاهی برای همه ما پیش میاد)💥 👈پس خواهش میکنم زود نکنین و نویسنده و ما رو متهم نکنین تا پایان رمان بخونین بعد نظر بدین متشکرم🌾