eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ چشمتون روز بد نبینه.... ان شاءالله هیچوقت با این صحنه مواجه نشید.... ان شاءالله برای هیچ زن و مرد و کودکی این اتفاق نیفته... ان شاءالله برای هیچ مردی همچین اتفاقی نیفته که فیلم اسارت ناموسش و براش یکی بفرسته وبخواد ببینه... این صحنه من و یاد سوریه و عراق انداخت که زنای سوری و عراقی رو جلوی چشمای من، داعشی ها میبردنشون برای کنیزی و تجاوز و... من و عاصفم که نفوذی ایران توی داعش بودیم و هیچ کاری نمیتونستم بکنیم. فقط باید صبر و سکوت میکردم. اما مگه دلم طاقت داشت. مگه میتونستم آروم باشم.. انگار جیگرم و کارد میکشیدن..دندونام و فشار میدادم.. لبم و گاز میگرفتم خون میومد.. همین الان که دارم میگم دارم دیوانه میشم.تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به بهانه رفتن به دستشویی ، هر ازگاهی اشک میریختم تا بغضم خفم نکنه میرفتم و توی دهنم پارچه میزاشتم تا صدام و کسی نشنوه و چنگ مینداختم روی گوشت های صورتم.. چون طاقت نداشتم ببینم یکی داره جلوی چشمام به ناموس دیگران تجاوز و بی احترامی می کنه... من آدم فوق العاده دلسوزی هستم.. بخدا اگر کسی دلسوز هم نباشه و خوی حیوانیت هم داشته باشه فکر کنم دلش با اون صحنه ها می سوخت و خون گریه میکرد.. نمیتونستم اون صحنه هارو ببینم.. نه اینکه بچه باشم و بگم با هر چیزی دلم میشکنه، نه اصلا اینطور نیست.. اما من برای مظلومیت آدمها همیشه دلم میسوخت.. برای ظالم بودن دشمن هم همیشه توی دلم پر از کینه و غضب بود.. بگذریم.... فایل تصویری که نمیدونستیم کی هستند و کجا هستند هنوز، و فرستاده بودند برای مرکز ما، و مرکز ۰۳۴ هم فرستاد برای من، پلی کردم.... دیدم دهن فاطمه زهرای من و چسب زدن. روی سرش سیم و کابل برق نصب کردن. دستاش و پاهاش و با چسب مخصوص و بزرگ بستن.... خدا میدونه دنیا داشت روی سرم خراب میشد. یه تایمر هم داشت که اگر اون تایمر لعنتی فعال میشد فاطمه رو خشکش میکرد و بلافاصله میکشت. اون پسره داریوش هم داشت از توی ماشین من و میدید. فاطمه مظلومانه به دوربین نگاه میکرد. جیگرم داشت کباب میشد. انگار روی قلبم یه زخم بود که یکی داشته روی اون نمک میریخته و بعدش هی روی اون زخم نمک خورده چاقو میکشید. خون داشت خونم و میخورد. اما خودم و کنترل کردم. رفتم پشت یه دیوار که کسی من و نبینه. چندتا محکم چنان سیلی زدم توی صورتم و با این کار یه شوک به خودم وارد کردم تا از فشار عصبی و حالت گرفتگی روحی بیام بیرون و سرحالتر بشم. به خودم گفتم سخت تر از این روزهای الان و پشت سر گذاشتی. تحمل کن. خدا داره میبینه و حواسش هست. همه چیز این عالم حساب و کتاب داره. دیدم یه صدای پایی داره میاد. از پشت دیوار کوچه اومدم بیرون و دیدم داریوش هست. گفت: _آقا چیزی شده رفتید پشت دیوار؟!!! گفتم: _نه.. برو سوار شو که زودتر بریم. فایل تصویری و دیدم و فایل صوتی هنوز نرسیده بود. منتظر بودم هروقت اومد گوش کنم. رفتیم و سوار شدیم و حرکت کردیم. وسط راه بهش گفتم: +داریوش؟! تو ، این آدمارو از کجا میشناسی؟ چه سرو سری با اینا داری؟ یه کم دستپاچه شد و گفت: _آقا من این کاره نیستم که با خالفکارا بچرخم. فقط میشناسم اینارو همین. توی دلم گفتم...آره ارواح عمت که. تو هم گفتی و منم باوم شد.... بعد بهش گفتم: + ببینم داریوش، یه سوال ازت دارم. به نظرت این پسره کوروش خزلی اگر یه پول قلمبه و زیاد گیرش بیاد اول از همه کجا میره؟ میدونی؟ _ معلومه آقا، اول میره خودش و با مواد میسازه. +خب کجا؟ _پیش طوفان موش. +طوفان موش دیگه کیه؟ مواد فروش هست یا مکان دار؟ _یه مواد فروش قدیمیه و مکان هم داره. +جاش و بلدی؟ _آره. شما یه زحمت بکش انتهای این بلوار که رسیدیم یه چهار راه داره.. همونجا دور بزنید بریم دست چپ..سر چهار راه دور زدم و با راهنمایی داریوش حدودا یک ربع بیست دیقه ای رفتیم و رسیدیم به اون مکانی که امکان داشت، کوروش خزلی اونجا باش تقریبا یه روستای دور افتاده بود توی چالوس. موقعی که خواستم پیاده بشم به داریوش گفتم: _تواز ماشین پیاده نشو. خودم میرم همون خونه ای که گفتی. هر اتفاقی افتاد از جات تکون نمیخوری. در ماشینم و کد دادم و قفلش کردم تا یه وقت کسی نتونه به سمت داریوش بره اذیتش کنه..چون اتفاق بود دیگه.. شاید میفهمیدمن اون من و آورد این منطقه بخوان اذیت گننش مواد فروشا.. با خشم و نفرت تمام رفتم سمت اون خونه. همزمان کوچه رو با چشام رصد میکردم که بهم حمله نشه. چون در ظاهر.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ چون در ظاهر یه سرقت بود ولی همش امنیتی و ضد امنیتی بود. رفتم دیدم درب خونه طوفان موشه، نیم لَنگ هست و بازه. معطل نکردم .. درو باز کردم و کله کردم رفتم توی حیاط و دیدم یکی توی حیاط هست. از پشت رفتم نزدیکش و داشت یه خرده با دیوار حیاط ور میرفت و معلوم نبود چیکار میکرد و چی جاساز میکرد.. دو سه تا از پشت زدم روی شونه هاش و اونم برگشت نگام کرد و گفتم: +تو طوفان موشه هستی؟ _سام علیک..فرمااایییششش. + خیال میکنی خیلی لاتی؟ _به تو مربوط نیست. کارت و بگو و بعدشم بزن به چاک و برو گمشو تا قیافه تخست و نبینم.. اگه شیر فم شد بگو و بعدش هررری. +آها..که اینطور... باشه.. میزنم به چاک. اما به وقتش.. ولی اول از همه، همین الآن بهم بگو کوروش خزلی کجاست؟ _من چمیدونم کیه؟ +تو خوب میدونی کیه. همونیه که وقتی یه پول گنده بیاد دستش اول میاد پیش تو خودش و میسازه. چون ظاهراً هم جنسات خوبه، و هم مکان دار خوبی هستی.. مکانت چند ستاره هست؟ پنج ستاره؟ یا تک ستاره؟ یا هفت ستاره؟یا به قیمت بدبخت کردن جوون مردم.؟ اومد سمتم که مثال قلدر بازی در بیاره، یقش و گرفتم و هولش دادم و چسبوندمش به دیوار. انقدر عصبی شده بودم و داشتم حرص میخوردم ، برای اینکه فشار عصبی زیادی روی من بود و از خشمی که داشتم مشتم و بردم نزدیک صورت و چشمای طوفان موشه و گفتم: +ببین سنت از من بیشتره.. حداقل به قیافت میخوره ۶۰ ساله باشی. اینی هم که میبینی آوردمش بالا، مشت منه. باهاش خیلیارو از پا در آوردم.. از گنده قاچاقچی بین المللی که مستقر در بندرعباس بود تا گنده قاچاقچی و پخش‌کننده اسلحه و مواد افیونی و مافیای قاچاق شمش طلا و تروریست‌های تکفیری و افسرای اطلاعاتی آمریکا و اسراییل..! با این مشتی که آوردم جلوی صورتت، خیلیارو بدبخت کردم.. دقیقا نگاه کن، با همین مشتم. یه کم ترسید و آب دهنش و قورت داد ... بهش گفتم: +پس خوب گوشات و، وا کن و ببین چی میگم بهت طوفان موشه، اگه میخوای ترکیب قیافت این آخر عمری به هم نریزم و باعث خنده ی همسایه ها و مردم اینجا نشی، و اگه میخوای دماغت و جوری نزنم که از جلوی صورتت نره پس گردنت نچسبه، عین بچه آدم جواب بده. وگرنه حیوون بازی در بیاری منم سگ میشم و اونوقت چیزی رو میبینی که نباید ببینی. پس مثل آدم بگو اون پسره کجاست؟ _آقا من نوکر شما هستم.. جانم بگو چی میخوای؟ +نه.. مثل اینکه هنوز حالیت نشده.. تو خوب میدونی وقتی میگم پسره کجاست، کی و میگم.. باشه میتونی نگی. اما مثل اینکه باید حالیت کنم که کاملا جدی هستم. ببین طوفان موشه، برای بار آخر بهت هشدار میدم قبل اینکه اون روی من و بالا بیاری..مثل آدم بهم بگو کوروش خزلی کجاست؟ _شما از نیروی انتظامی هستید؟ +خیر...از اداره ی(.....)هستم که اونِشم به تو ربطی نداره.. ترسید و گفت: _آقا من درخدمتتم اصلا.. کوروش خزلی که سهله. پدر__مادر و ، جد و آبادکوروش خزلی رو هم لو میدم. +آهاااا. آفرین. حاال شد..تازه شدی بچه‌ی آدم.. حالا وقتم و نگیر و بهم بگو کوروش خزلی دقیقا الآن کجاست؟ _اینجاست.(اشاره کرد به طبقه بالای خونش.) امر دیگه ای هم باشه من نوکر پدرتم هستم. فقط با من کار نداشته باش خونه های روستایی بزرگ و حیاط دار و باغ دار هست معمولا. همزمان که طوفان موشه، گفت اینجاست و به طبقه بالا اشاره کرد، یعنی توی خونش، و داشت همین جور حرف میزد، دیدم یکی از روی پله ها پرید و داره از توی حیاط فرار میکنه و میره سمت یه باغی که پشت خونه طوفان موشه بود.. داد زدم گفتم: _واااایییسسسااااا. از پشت که دیدمش فهمیدم خود کوروش خزلی هست.. مشغول فرار بود و منم طوفان موشه رو ول کردم و دو گرفتم تندتند رفتم سمت اون پسره. خیلی سریع میدوید. عین توی بازار که موبایلم و زده بود. از روی جعبه ها و سنگ های بزرگ میپرید و منم اینبار میپریدم. هی از لای درختای توی روستا و کوچه پس کوچه ها میزد میرفت و منم همینطور دنبالش میرفتم. تا اینکه رسیدش سر یه کوچه و منم گفتم دیگه دارم بهش میرسم و میگیرمش ان‌شاءالله تعالی. اما از خوب یا بد روزگار نمیدونم، دیدم همزمان..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ اما از خوب یا بد روزگار نمیدونم، دیدم همزمان یه سمند نوک مدادی میاد و میرسه سر کوچه، در کمال ناباوری کوروش خزلی رو سوار میکنه و میبره. یه مکثی کردم و فوری برگشتم حدود چهارصدمتر عقب تر و ماشینم و گرفتم و سوار شدم رفتم. ولی...ولی حیف. اینبارم از دستم در رفت. سر یه دوراهی بزرگ موندم. دیگه نمیدونستم چیکار کنم و باید یه فکر تازه ای میکردم. گمشون کردیم خلاصه. گازو و گرفتم و رفتیم سمت ویلا.. تصمیم گرفتم داریوش و برسونم خونشون، چون همسایه ویلای مادرم اینا بود. وسط بلوار داشتم با سرعت می اومدم دیدم گوشیم صدای پیامش دراومد. متوجه شدم فایل صوتی رو فرستادند از تهران. هندزفری یادم رفت بزارم. فایل صوتی، مکالمه سرتیم تروریست‌های جاسوس با حاج کاظم بود. صدای یه زن بود که با حاج کاظم حرف میزد.صحبتهایی که کردن تلفنی، متنش و مینویسم و بخونید... اولین صدا، صدای حاجی بود که وقتی تیم جاسوسی تروریستی زنگ میزنه، حاجی خودش جوابشون و میده: + کاظم هستم. میشنوم حرفاتون و !! _گوش کن آقای کاظم خان.. نه شما زیاد وقت دارید و نه ما.. پس دنبال راه‌های انحرافی نباشید که بخوای تو با نیروهای اطلاعاتیت به ما برسین. تا نیمساعت دیگه، اون پی اَن دی رو میارید همونجایی که من میگم.. همون پی ان دی که نیروی شما آقای عاکف از ما در ترکیه گرفت.. همون آقایی که الآن همسرشون در اختیار ما هست. همون عاکف سلیمانی که ما مدت‌هاست دنبالشیم. ضمنا وقتی پی ان دی رو تحویل دادید و، ما هم خیالمون اینجا راحت شد و مطمئن شدیم کسی دنبالمون نیست به شما زنگ میزنیم و جای همسر عاکف سلیمانی رو بهتون میگیم. به همین سادگی. حاجی گفت: +خب ما از کجا بدونیم و اطمینان کنیم که همسر عاکف سلیمانی، سالم بهمون تحویل داده میشه؟ _از هیچ جا !!!!!! ولی اگر اون پی اَن دی تحویل داده نشه، همون پی ان دی که عاکف از افسر اطالعاتی ما توی ترکیه به زور گرفت ، دارم تاکید میکنم، دقیقا همون پی ان دی، نه یه پی ان دیِ دیگه، اگر تحویلمون ندید، مطمئن باشید همسر عاکف کشته میشه و حتی جسدشم نمیتونید ببینید. ضمنا اون شخص دومی هم که (خبر عاص می گفت) توی ترکیه نیروی مارو کشت توی هتل موقع گرفتن پی ان دی، دنبالشیم. شک نکنید بهش میرسیم. +شما فکر این و نمیکنید که ما بخاطر انقلابمون فقط ۱۷۰۰۰ تا شهید ترور دادیم و در ۸ سال دفاع مقدس ، این همه قربانی و جانباز و چندصدهزار تا شهید دادیم و در مقابل کل دنیا که حامی صدام بودند ایستادیم؟ حتما اینارو خوب میدونید. ضمنا، شما خوب میدونید ما برای درگیری با دشمنان درون مرزی و برون مرزی چقدر شهید دادیم؟ پس تهدید نکن خانم... ✍نکته: فایل و که من گوش میدادم از محکم صحبت کردن حاجی لذت میبردم. عشق میکردم از این مذاکره حاجی با دشمن که داره ازش امتیاز میگیره. مذاکره یعنی همین. جواب و با باید داد. نه مثل بعضیا که میخندن و دشمن به سمتشون خودکار پرت میکنه و... بگذریم.... حاجی همینطور ادامه داد و گفت: +ما برای مبارزه با همپیمانان شما در سوریه و عراق که اسمش داعش هست این همه شهید تقدیم کردیم، واقعا فکر نمیکنید به این که، برای چیزایی که خودمون به دست آوردیم، شهید بدیم و جون خودمون و نیروهامون و فدای این مردم وآرامش مردم و پیشرفت علمی و کاریه جوونامون کنیم؟چی فکر کردی شما؟ ما حاضریم بازم قربانی بدیم. حاضریم جونمون و فدای راه اسلام و انقلاب جمهوری اسلامی ایران و تمام انقلاب‌های اسلامی دنیا کنیم. _شما شاید، ولی عاکف سلیمانی، افسر امنیتی اطلاعاتیتون که الان زنش توی چنگ ما هست، با این وضعیت بازم همین نظرو داره؟ +فرقی نمیکنه. عاکف هم جوونیش و توی جنگ گذاشته. شاید در هشت سال دفاع مقدس حضور میدانی نداشت. ولی صدای موشکای آمریکایی ها که به بعثی ها داده بودند هنوز توی گوششه.. عاکف متولد سال‌های دفاع مقدس هست.. عاکف توی فتنه۷۸ کوی دانشگاه که توسط شماها و یا دوستانتون که از داخل و خارج اداره میشد خوش درخشید....عاکف پدرش توی جنگ شهید شده. عموش زیر شکنجه‌های بعثی ها شهید شد. عاکف داییش و در کربالی۴ دوران دفاع مقدس از دست دادو شهید شد. برادرش مجروح جنگ هست.. برادر همسرش هم جانباز اعصاب و روان هست و یادگار دفاع مقدس هست. از خانواده سرافرازی هستند و خیلی از عزیزانش و از دست داده در راه این انقلاب و آرمان های خمینی بزرگ. خودشم.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ +....خودشم توی عراق و سوریه توسط تکفیری های سعودی و یهودی و اسراییلی توی جنگ مجروح شده و تا مرز اسارت و شهادت رفته. اونم برای شهادت همین الآن آماده هست. چی خیال کردید؟ اون نیرویی هم که دنبالشید(عاصف) الان تهران هست. مطمئنا دستتون بهش نمیرسه. اونم ازخانواده سرافرازیه. شک نکنید حریف نیروهای مانمیشید. _خودش ممکنه. چون با این تفکراتش نشون داده احمقه. ولی خانمِ عاکف چی؟ اونم آماده هست؟ خلاصه، ما کاری به این چیزا نداریم که نیروی شما کی هست و کی نیست و به وقتش به اون شخص دوم میرسیم. ما فقط قطعه پی ان دی رو میخوایم. کاری هم با خدا و اسلامتون نداریم. بزارید دم کوزه آبش و بخورید.. خوب گوش کنید چی میگم کاظم خان، آدرس و براتون ایمیل میکنم و قطعه رو میفرستید همونجا. تاکید میکنم. فقط پی ان دی رو میخوایم. نه چیز دیگه ای. اونم پی ان دی اصل.. وای به حالتون اگه اصل نباشه... ارتباط قطع شد.. این مکالمه حدود ۳ دقیقه و خرده ای بود. معلوم بود طرف مقابل خیلی زرنگه که زود تمومش کرد تا شناسایی و ردیابی نشن. یه لحظه به چهره داریوش که کنارم نشسته بود نگاه کردم دیدم هنگه از شنیدن این صداها و مکالمات. بلافاصله گازو گرفتم و ادامه مسیر دادیم و رفتیم سمت خونه مادرم و داریوش و پیاده کردم و رفت خونه ی خودش. منم دیگه پیش مادرم نرفتم. یه ایمیل اومد برام. گوشیم و باز کردم و دیدم نوشته بابت ماهواره خیالت جمع باشه.فعلا شاید پرتاب نشه، تا اینکه پایان این ماموریت به طور کامل اعلام بشه. یه، دو_دوتا چهارتا کردم ، دیدم اینجوری اتفاقا بهتر هست. چون اگه ماهواره پرتاب بشه قطعا با خبرایی که از سکوی پرتاب مخابره میشه و اخبار سراسری کشور اعلام میکنه، دشمن حساس‌تر میشه و فاطمه رو اذیت میکنند. از طرفی هم بود.. از طرفی هم اگراخبار اعلام نکنه، که بعیده اعلام نکنن، چون خلاصه خبر بزرگی هست پرتاب ماهواره برای یک کشور، بازم جاسوسا میفهمن. چون من میدونستم خبرا از سکوی پرتاب و همچنین اون نفوذی که در تشکیلات ما بود، داره بیرون درز میکنه.. ولی خب بازم مطمئن نبودم به طور صد در صد. رفتم سمت اداره فیروز فر. توی مسیر حاج کاظم از تهران بهم زنگ زد و گفت: _سلام. خوبی عاکف جان. +سلام حاجی. چی بگم؟ به نظرت باید خوب باشم؟ _حق داری.. بهم بگو که ، فایل و گوش دادی؟ +بله حاج آقا گوش دادم. _برو پیش فیروزفر یه ارتباط امن و چهره به چهره با اینجا داشته باش. داریم با بچه ها جلسه تشکیل میدیم، تو هم بشین همزمان ببین و نظراتت و درمورد این جلسه بگو. ما اینجا دم و دستگامون آمادس. فیروزفرم خبر داد نیروهاش آماده هستن برای برقراری این ارتباط امن و ویدیوییِ تو از مازندران با ما در تهران.. با این ارتباط همزمان توی جلسه ما هستی از اونجا.. حالا بهم بگو کی میرسی پیش فیروزفر؟ +ان شاءالله ده دقیقه دیگه. _منتظرم.. رسیدی خبرم کن. حدود ده دقیقه یک ربع بعد، رسیدم به فیروزفر. با دم در ادارشون هماهنگ کردن که از این به بعد من میرم فوری بزارن برم توی اداره چون از همکاراشون هستم و از تهران هستیم.. رفتم داخل و دیدم اتاق ارتباط من از اینجا با جلسه تهران آماده هست. به حاجی زنگ زدم و گفتم: _من رسیدم. از اونجا اوکی بدید آنلاین بشید ببینمتون. گفت:+توی اتاق ویدیویی فقط خودت باش. از همکارانمون در اداره شمال کسی داخل اتاق نباشه. جز فیروزفر. ✍مخاطبان محترم دقت کنید ؛ تمام این ارتباطات از طریق امن و کد گذاری شده بود..حتی تماس های تلفنی.. یعنی طوری بود که نمیشد از ما جاسوسی کنن دشمنانمون. آنلاین شد و دیدم حاج کاظم و خانم ارجمند و مرتضی و عاصف عبدالزهراء دور یه میز توی جلسه نشستند. حاجی شروع کرد: _بسم الله الرحمن الرحیم...عاکف جان ، من و همکارانت و توی جلسه میبینی؟ +بله حاج آقا. سلام میکنم به همتون. حاجی گفت: _خب.. ممنونم از دوستان که تشریف آوردید توی جلسه.. بی مقدمه میریم سر اصل مطلب. آقا عاکف هم که دارن ما رو از راه تصویری امنی که برقرار شده میبینن. ما هم داریم میبینیمشون. همکاران عزیز، عاکف برای ما مهمه. خانومشم برای ما مهمه. ما از وضعیت طرف مقابلمون اطلاع خاصی در حال حاضر نمیگیم نداریم. داریم، ولی کمه. زمان زیادی هم نداریم برای تحویل پی ان دی. باید به خواسته ی تیم جاسوسی_ تروریستی یه جوابی بدیم. از بالا هم شدیدا تحت فشاریم که این موضوع و جمعش کنید هرچی زودتر....حالا بگید تا الان چیکار کردید که هم..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ _....حالا بگید تا الان چیکار کردید که هم من درجریان قرار بگیرم و هم عاکف... عاکف جان داری میبینی مارو دیگه؟؟ارتباطتت برقرراره با ما؟ +بله حاج آقا. حاجی روش و کرد به عاصف و گفت: _خب عاصف جان بگو ببینم. عاصف گفت: _ما از اینجا در تهران به سرنخی نرسیدیم. باید ببینیم عاکف از اونجا توی شمال میتونه کوروش خزلی که سارق گوشیش هست و پیدا کنه و ارتباط اون و با تیم جاسوسی_تروریستی و ربایندگان همسرش کشف کنه یا نه؟! اگر این اتفاق هرچی زودتر بیفته ما می تونیم با هماهنگی های انتظامی و تیم‌های امنیتی_ اطالعاتی، خانومش و نجات بدیم.. به وقتش هم اگر نیاز شد یه شورای اطلاعاتی بین سپاه مازندران و اطلاعات مازندران و انتظامی مازندران با یک محدودیت خاصی تشکیل میدیم و کمک میگیریم توی این پرونده. حاجی گفت: _تشکر عاصف جان. بعد روش و کرد سمت ارجمند و گفت: _خب خانم ارجمند شما بفرمایید چیکار کردید تا حالا؟ ارجمند گفت: _من تونستم فایل صوتی قبلی، و این فایل صوتی جدیدی که ضبط شده از تیم دشمن، با لیست مظنون هایی که آقای عاصف عبدالزهراء در اختیارم گذاشتند تطبیق بدم، ولی متاسفانه هیچکدوم از اونا با هم مطابقت نداشت. عملا به هیچ جا نرسیدیم. حاج کاظم به مرتضی گفت: _ مرتضی شما چیکار کردی؟ مرتضی گفت: خدمت شما و همکاران و برادرمون آقا عاکف که دارن مارو می بینن باید عرض کنم:...باید عرض کنم، تنها شعاعی که در ارتباط تلفنی تروریست ها با شما، که تونستیم مُعَطَلِشون کنیم و شما بیشتر باهاشون حرف بزنید پیدا کنیم، این بود که تونستیم توی شعاع یک کیلومتری شمرون یه سری ردیابی هایی کنیم. در این ردیابی به این رسیدیم که ظاهرا اتاق هدایت و کنترل عملیات تیم دشمن داخل تهران هست. و تیم رباینده همون مازندران مستقر شده و تهران نیومدن. دلیلش هم اینه که احتمالا با گزارشاتی که به نهادهای اطلاعاتی-امنیتی ارگان‌های مختلف مازنداران، اعم از اداره اطلاعات و اطلاعات سپاه فرستادیم؛ تموم ورودی و خروجی شهر و تحت پوشش خودشون قرار دادن و دارند کنترل میکنن تا تیم ربایندگان همسر عاکف نتونن خروج کنند.... چون همکارامون هیچ رد و سرنخی از همسر عاکف پیدا نکردند در خارج از مازندران ولی در اون استان به یه سرنخ‌هایی رسیدن.. پس تیم ربایش از مازندارن خارج نشده.. تموم دوربین های شهری و جاده ای چالوس و رامسر و چند شهر دیگه چک شده ولی خبری نرسیده فعال.. در بعضی نقاط یه سری ایست و بازرسی ترتیب دادند ولی بازم به نکته خاصی نیروها بر نخوردن....تیم جاسوسی_ تروریستی که عملیات و هدایت میکنه و به تیم مستقر در مازندران خط دهی میکنه، توی تهران هست و با تلفنی که به شما زدند، و زود هم قطع کردند متاسفانه ما نتونستیم درست بفهمیم کجا هستند. ولی خب بچه هامون هنوز پیگیر هستند. حاجی به مرتضی گفت: _امکان داره بتونیم در تماس بعدی دشمن با ما، موقعیتشون و دقیق تر پیدا کنیم و بهشون برسیم؟ مرتضی گفت: _اگر بتونید شما درتماس بعدی معطلشون کنید بله میشه، ولی عملا تا الان میفهمیدن داریم معطلشون میکنیم و هی حرف میزنیم تا ردیابی بشن، زرنگی میکردن و زود قطع میکردن. البته در شمیرانات و اون منطقه ای که ما تونستیم تشخیص بدیم که اتاق فرمان دشمن اونجاست، تقریبا اون منطقه حدود ده‌هزار تا واحد تجاری و مسکونی داره و در این دایره ای که اونا مستقر هستند، اگر دوباره تماس بگیرن که قطعا تماس میگیرن ، ما میتونیم جستجورو به طور قطعی از همون دایره توی شمیرانات شروع کنیم. حاج کاظم گفت: _درسته مرتضی، اما اگر مکانشون و عوض نکنن تا اون موقع..چون باید اینارو هم پیش بینی کنیم تا دستمون باز باشه.. حالا بهم بگو که هماهنگی های عملیاتی توی چه وضعیتی هست؟ مرتضی گفت: _با نیروهای مخصوص تیپ امیرالمومنین تهران هماهنگ کردم و توی آماده باشِ کامل هستند. شما دستور بدید وارد عمل میشن و خونه هدایت تروریست‌ها رو به محض شناسایی زیرو رو میکنن. منتهی با عاصف که مشورت کردم نظرش این بود به خاطر حساسیت پرونده از جنبه بین المللی و... تیم های عملیاتی و ضربتی تشکیلات خودمون عملیات و به عهده بگیرن. من همینطور داشتم جلسه رو نگاه میکردم... دیدم حاجی خطاب به جمع توی اون جلسه گفت: _خب اینا کارها و اقداماتی بوده که تا حالا کردید و گزارشش و شنیدم..حالا پیشنهادهایی که دارید و بهم بگید. عاصف گفت: _حاجی ما باید تلاش کنیم ازشون زمان بگیریم. فکر میکنم اینجوری دستمون بازتره برای نجات همسر عاکف. حاج کاظم گفت:... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فردا پارت گذاری نداریم☘🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ حاج کاظم گفت: _موافقم و فکر خوبیه، اما چطوری؟؟ اونا خیلی وحشی و بی طاقتن. هیچ اخلاق انسانی درون اونا نیست.. نمیشه سر به سرشون بزاریم و تحریکشون کنیم الکی.. اگر بحث جون زن عاکف در میون نبود ما بازیشون میدادیم و خیلی قشنگ اذیتشون میکردیم.. اما الان نمیشه و بحث فرق داره.. ضمنا، فکر نمیکنم اون تایمر برقی که‌ روی سر و تنِ زن عاکف نصب کردن برای شوخی و تفریح باشه.. اون تایمر فعال بشه اون زن بیچاره میشه و جون میده همونجا. مرتضی اومد وسط بحث و گفت: _ما اگر بدونیم اون پی ان دی به درد کدوم کشور میخوره، میتونیم از طریق وزارت امورخارجه خودمون به سفارت اون کشور فشار وارد کنیم.. خانم ارجمند به مرتضی گفت: _هیچ جاسوسی به اسم یک کشور نمیاد توی کشوری دیگه جاسوسی بخواد کنه. معمولا از طریق یه شرکتی، این کارو میکنن، که بعدا مشخص میشه اینا برای کدوم کشورن. ضمنا اینجوری فکر میکنم هم وقتمون تلف میشه و هم جون زن عاکف و در خطر مینداریم.. چون زیاد نمیشه روی وزارت خارجه حساب باز کرد که توی این تایم کمی که داریم کمکمون کنه. ضمنا اآلن دولت و وزارت خارجه درگیر مذاکرات هسته ای هستند. حاج کاظم گفت: _با تحلیل خانم ارجمند موافقم. ایشون کامال درست میگه.. ما نمیتونیم دولت و وزارت خارجه رو در این بُرهه حساس درگیر این مسائل اطلاعاتی-امنیتی و بین‌المللی کنیم.. چون امکان داره این موضوع یک حَربه توسط یکی از همون کشورهای اروپایی و یا آمریکایی باشه که میخوان از ما امتیاز بگیرن و دستگاه اطلاعاتی-امنیتی ایران و برسونن به جایی که از وزارت خارجه کمک بگیره و وزارت خارجه هم این و با آمریکا و یا یکی از کشورهای مذاکره کننده مطرح کنه.اونوقت اون کشور هم به همین ها از ایران در امتیازات الکی میگیرن.. ما باید الان خوب ببینیم و دقیق بررسی کنیم و درست تحلیل کنیم و بعدش ضربتی عمل کنیم، که چطور میتونیم از تیم جاسوسی_تروریستی دشمن زمان بگیریم. به نظرم پای وزارت خارجه رو باز نکنیم بهتره. مرتضی به حاجی گفت: _حاج آقا اگر وزارت خارجه رو نباید درگیر کنیم ، پس به نظرم ما باید پی ان دی رو به دشمن بدیم. چون اونا میدونن زمان به نفعشون نیست و باید فرار کنند، برای همین هم، به ما زمان نمیدن وقتی که خودشون زمان ندارن.. زمان هم ندن حتما جان همسر عاکف به خطر می اوفته. از طرفی بچه های سکوی پرتاب تونستند فعال جلوی پرتاب و بگیرن و کنترل کنن. البته در صورت پرتاب نکردن ماهواره چون سوختش فعال بود، امکان منفجر شدنش هست و اگر منفجر هم نشه ، با صحبت‌ها و رایزنی هایی که من باسکوی پرتاب داشتم متخصصین این پروژه گفتن آسیب جدی به ماهواره وارد میشه که باید تا حدودی دوباره کار و از نو شرع کنن.. البته گفتند اینها جزء احتماالته... به نظرم الان که جلوی پرتاب ماهواره گرفته شد دستمون باز هست اینطوری. من میگم پی ان دی رو بهشون بدیم و بعدش یه تیم رهگیری بزاریم و دوباره بهشون برسیم.اینطوری، هم دستگیرشون میکنیم و هم اینکه قطعه رو میتونیم دوباره بگیریم ازشون، و بعد با این حرکت، میتونیم خانم آقا عاکف و نجات بدیم. حاج کاظم گفت: _اگر نتونستیم رهگیری و درست انجام بدیم و گمشون کردیم چی؟ همه این مسائل مطرحه. هر اتفاقی ممکن هست بیفته. اونا هم مثل ما ؛ یک مجموعه فکری دارن و میتونن برنامه ریزی کنن.. ما نباید ازشون عقب تر باشیم و باید پیش بینی کنیم حرکات بعدی دشمن و. عاصف اومد وسط بحث و به حاجی گفت: _میتونیم یه ردیاب توی قطعه جاسازی کنیم. حاجی گفت: _عاصف این کار خوبه ولی خیلی ریسکش بالا هست و باید دقت کنیم. عاصف گفت: _به نظرم آخرین کاری که میتونیم بکنیم همینه.. حاج کاظم یه کم فکر کرد و گفت: _اگه تو نظرت اینه و نظر جمع هم اینه باشه قبوله. بچه ها هم نظر عاصف و پسندیدن، و حاجی به عاصف گفت: _یه زحمت بکش و بگو اون پی ان دی قبلی رو، توش یه ردیاب بزارن، و اینکه دوتا تیم مسلح با تمام امکانات، آماده استارت رهگیری باشن. از بچه‌های خودمون توی این خونه هم، همه در آماده باشِ کامل و عملیاتی باشن حتما، تا ماموریت و شروع کنیم. به محض اینکه آدرس به دستمون رسید برن توی همون محل مستقر بشن.. ضمنا عاصف یادت نره ردیاب پی ان دی رو هم بهشون وصل کن. عاصف گفت: _حاجی پی ان دی قدیمی رو بدیم اونا میفهمن.. ریسکش بالاست.. حاجی گفت: _چاره ای نداریم.. باید همین کارو کنیم فعلا... فقط .... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥