eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عباس دست طلا (8).mp3
8.01M
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🇮🇷رمان جذاب و 🌷 8⃣قطعه هشتم ✍نویسنده: محبوبه معراجی پور 🎙راوی: محسن دین محمد 🌷ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
عباس دست طلا (9).mp3
9.28M
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🇮🇷رمان جذاب و 🌷 9⃣قطعه نهم ✍نویسنده: محبوبه معراجی پور 🎙راوی: محسن دین محمد 🌷ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
عباس دست طلا (10).mp3
9.78M
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🇮🇷رمان جذاب و 🌷 🔟قطعه دهم ✍نویسنده: محبوبه معراجی پور 🎙راوی: محسن دین محمد 🌷ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
عباس دست طلا (11).mp3
8.34M
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🇮🇷رمان جذاب و 🌷 1⃣1⃣قطعه یازدهم ✍نویسنده: محبوبه معراجی پور 🎙راوی: محسن دین محمد 🌷ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
عباس دست طلا (12).mp3
10.01M
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🇮🇷رمان جذاب و 🌷 2⃣1⃣قطعه دوازدهم ✍نویسنده: محبوبه معراجی پور 🎙راوی: محسن دین محمد 🌷ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
عباس دست طلا (13).mp3
5.04M
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🇮🇷رمان جذاب و 🌷 3⃣1⃣قطعه سیزدهم ✍نویسنده: محبوبه معراجی پور 🎙راوی: محسن دین محمد 🌷پـــــــــــایــــــــــــان🌷 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨رمان جدیدمون هم اماده هست✨ 🍃🍃🍃فردا میذارم 🍃🍃🍃 یه رمان فانتزی☺️ عاشقانه😍 جذاب😎 ویژه متاهلین😇 با ما همراه باشین👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 نـــــــــود و ســــــــه😍 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ هرچی گشتم پیدا نکردم کی هستن ❤️چند قسمت؟ ۳۰ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۱ و ۲ در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست...دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم...وقتی روبه رویم می ایستد و سلام میکند جوابش را میدهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم میکند..غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون‌های تیز که موهارا میکشد... من را از تفکرم بیرون کشید... -خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیربشین... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. شانه را درون موهایم فرو برد و گفت: -جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟ -بیست و پنج. -به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین... -طلبه هستم. با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش‌های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد: -چه عالی! و دوباره تکرار کرد: -ان شاءالله که خوشبخت بشین... -ممنونم به لطف خدا... دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند...امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود...فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم... 💞راوی؛ عروس از روی صندلی بلند میشوم چرخی میزنم و به آیینه خیره میشوم...لبخند معنا داری روی لب هایم نقش میبندد دستم را بالا می آورم و به ساعت مچی‌ام نگاهی می‌اندازم... نفس عمیقی میکشم و غرق در رویا میشوم... فقط چند دقیقه‌ی دیگر مانده تا منو و او ما شویم...چقدر دلم بی‌تاب است...صدای این ثانیه هایی که میگذرد در ذهنم پخش میشود... به لباس‌عروسم خیره میشوم شبیه بخت بلند من سفید است...در رویاهای خودم سیر میکردم که دستی مرا به زمان حال برگرداند ... سرم را برگرداندم و این چهره ی دلنشین آرایشگر بود که به من نگاه میکرد: -بشین عزیزم چقدر بی تابی میکنی!!! همش یک ربع دیگه مونده تا آقا دوماد برسه... -نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم. شیر آب را باز کرد و همانطور که دست‌هایش را می شست کمی صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: -عادیه...همه‌ی عروس و دومادها همینطورین... اولین نفر نیستی! ابروهایم را بالا انداختم و با نیمه لبخندی جوابش را دادم.آرایشگر دستانش را با دستمالی که کنار میز بود خشک کرد و گفت: -پس هر دو طلبه هستین؟ -بله درسته. -چه جالب! ان شاءالله که خوشبخت شین... -ممنونم لطف دارین. اینبار این آرایشگر بود که به ساعت نگاه انداخت... -آقا دومادتون دیر کردنا! نفسم را با نگرانی بیرون دادم و گفتم: -سابقه نداره!! همیشه سر موقع میاد. -میخوای یه زنگ بهش بزنی؟ -فکر خوبیه. موبایلم را از روی میز برداشتم لیست مخاطبینم را بالا و پایین کردم و شماره‌اش را پیدا کردم. صدای بوق پشت خط در گوشم پیچید... -برنمیداره! -حتما پشت فرمونه. بیا...بیا بشین الانه که دیگه بیاد... برای بار آخر به ساعتم نگاه کردم.17:07 دقیقه!!...بی تاب شده بودم..گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم. مرتب زمزمه میکردم: -پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده... به ساعت مچی ام نگاهی انداختم! -ای بابا ساعت پنجو نیمه... پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد... آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد... -حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش... ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری!شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود! تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم... آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید: -صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا... جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم... -میگی چیکار کنم؟؟؟ -بالاخره یه خبری میشه دیگه! همان لحظه صدای بوق ماشین عروس‌بلند شد... به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم... لبخندی زدو گفت: -دیدی گفتم! چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم. همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم: -محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب‌نمیدی... نمیگی نگران میشم... دستش را روی بازوهایم گذاشت و گفت: -عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی... چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم -الان خوبی؟؟؟ لبخندی زدم و گفتم: -خوبم... -پس بخند. لبخندی زدم و گفتم: -دیگه هیچوقت اینطوری منو بی‌خبر نذار. -چشم. آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت: -براتون آرزوی خوشبختی میکنم... دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۱ و ۲
-ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ... سرش را تکان داد و گفت: -به سلامت... سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم...اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم... نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم: -امشب... بهترین شب زندگیمه... نیمه لبخندی زدو گفت: -فاطمه زهرا؟؟ -بله؟؟ جوابی نداد... -محمد؟ -جان؟ -صدام کردی... نگاهی به من انداخت و گفت: -خیلی دوست دارم. لبخند عمیقی زدم وگفتم: -منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه... -درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم... -ان شاءالله...محمدرضا؟ -بله؟ -دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم... -چه قولی؟؟ -هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن... دستم را گرفت و گفت: -قول میدم... لبخند رضایت بخشی روی لبهای هر دوی ما نقش بست...جلوی تالار رسیدیم. محمدرضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن... +الهی که خوشبخت شین عزیزم... +ان شاءالله پای هم پیر شین... +قربون دختر گلم برم... دست محمدرضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم...مردها قسمت مردانه و خانم‌ها هم قسمت زنانه...وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند...صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود... محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد...به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم...دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کرد 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۳ و ۴ بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند...آنقدر خوشحرال بودیم که در پوست خودمان نمیگنجیدیم... بعد از سلام و علیک سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم. مهمان‌ها هم سر جای خودشان مستقر شدند...بعد از مدتی که کنار هم بودیم مولودی خوان یک بیت شعر خواند و بعد آقای داماد را به سالن مردانه دعوت کرد: -بسم الله الرحمن الرحیم...نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!....خب از آقای داماد تقاضا میکنیم که در صورت تمایل به سالن مردانه تشریف بیارن تا از حضور گرمشون استفاده کنیم. _بلند شو...خانم ها هم خیلی دوست ندارن دوماد توی قسمت مردونه بمونه لبخندی زدو گفت: -اینم چشم. محمدرضا بلند شد و من هم بدرقه اش کردم...بعد از رفتن محمد رضا به سالن مردانه دور من پر شد از دوست و آشنا... هرچی از خوش گذرونی امشب بگم کم گفتم...گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید... همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمدن ما بودند...چادر سفیدم را روی سرم انداختم انگشت هایم را در انگشت های محمد رضا قفل کردم و به سمت بیرون تالار قدم برداشتیم...میهمان ها با دیدن ما دست و سوت زدند و کل کشیدند...همه خوشحال بودند منو محمد رضا هم لبخند از لبانمان محو نمیشد... یکی یکی از پله ها پایین رفتیم محمدرضا در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم بعد هم خودش پشت فرمون نشست و پا روی گاز گذاشت...ماشین ها یکی پس از دیگری پشت سر ما حرکت کردند...صدای بوق تمام خیابان را برداشته بود...اولین ماشین... ماشین عروس یعنی ماشین خودمان بود... _محمدرضا یکم آروم برو بزار بنده خداها به ما برسن... محمدرضا خنده ای کرد و گفت: -نه میخوام بپیچونمشون گممون کنن... -نه اینکارو نکن گناه دارن هی باید خیابونا رو بگردن... -حالا الان نه بزار یکم بیان دنبالمون بعد... -از دست تو!!! بارون نم نم میبارید گویی میدانست عاشقانه‌ها با باران زیبا تر میشود... _چه بارون قشنگی ... محمدرضا:-وقتی اول زندگیمون با رحمت شروع میشه... مطمئن باش همیشه توی زندگیمون بهترینا هست... لبخندی زدم و گفتم: -خوشحالم که بالاخره به هم رسیدیم... محمدرضا دستم را گرفت و گفت: -شکر... سرعتش را بیشتر کرده بود ماشین ها از چپ و راست برایمان دست تکان میدادند. صدای بوق و خوشحالی تمام خیابان را پر کرده بود...آنقدر خوشحال بودم که گویی در آسمان ها سیر میکردم...سر چهار راه رسیدیم... محمدرضا سرعتش را بالا برد و با یک حرکت تمام ماشین ها را سر در گم کرد... پشت سرم را نگاه کردم ماشینی نبود... -محمدرضا... -پیچوندیمشون... -خب گناه دارن چطوری مارو پیدا کنن... بلند خندید و گفت: -آدرسو بلدن خودشون میان... -حداقل یکم آروم تر برو... -چشم... -دلم میخواد برم زیر بارون حالا که گمشون کردیم یکم کنار جاده وایستیم؟ بریم زیر بارونو برای زندگیمون دعا کنیم از خدا تشکر کنیم... محمدرضا جوابی نداد چهره اش دگرگون شده بود...نگاهی بهش انداختم و بعد از چند لحظه گفت: -فاطمه زهرا؟ -جان؟ -یه قولی بهم بده . -چی؟ -هیچوقت تنهام نزاری... لبخندی زدم و گفتم: -قول میدم... -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست... -فاطمه... جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم... -هول نکن...آروم باش و نترس... -وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم... و دوباره تکرار کردم: -محمد میگم سرعتو کم کن!!!!! -ترمز بریدم!! با نگرانی شدیدی فریاد زدم: -چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ -بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن... به گریه افتادم... -محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست... خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ... دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم... همه جا خیس و تاریک بود...سرعت‌ ماشین بیش از اندازه بالا بود بی‌هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمدرضا چشم‌هایش را بست صدای نفس‌هایم تمام فضا را گرفته بود...صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید... -محمدرضا...چشماتون باز کن... چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد......ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد...... دیگر هیچ نفهمیدم..... به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم... درد را با تمام وجودم حس میکردم... هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست...به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند...به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم... +آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین... ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا... بی اختیار فریاد زدم: -محمد رضا!!!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۳ و ۴
خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد! -وای... از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد. -به هوش اومدین! -همسرم کجاست؟؟ -آروم باشین... -چطور آروم باشم... بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت: -بدنتون درد میکنه؟ -خیلی... -یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین... سعی کردم از روی تخت بلند شوم: -چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم... که پرستار مانع این کارم شد: -کجا برید شما حالتون خوب نیست... به گریه افتادم: -محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟ -ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید. این را گفت و از اتاق بیرون رفت...انقدر گریه کردم که خوابم برد... 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️