🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
با صدای زنگ در بیدار شدم بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون یه نگاه به خونه عزیز جون کردم ،پنجره هاش بسته بود انگار عزیز جون خونه نبود
رفتم درو باز کردم باورم نمیشد ، مادرم بود ، چقدر دلم براش تنگ شده بود
مامان ( اومد جلو و بغلم کرد) :
-سلام مادر ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- سلام مامان ،چقدر دیر اومدین، سایه سرم دیشب رفت...
مامان: -میدونم عزیز دلم،میدونم
- از کجا میدونین ؟
مامان: -دیروز آقا مرتضی اومده بود خونمون
- خونه شما؟ واسه چی ؟
مامان: -اومده بود خدا حافظی کنه و حلالیت بگیره !
( نشستم روی زمین ،سرمو تکیه دادم به دروازه ،شروع کردم به گریه کردن )
مامان : -الهی مادرت بمیره ،چرا اینقدر لاغر شدی تو،چرا اینقدر داغون شدی تو
پاشو بریم خونه ما
- من خونم همینجاست ، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده ،من جایی نمیام مامان
مامان: -هانیه جان ،خوده مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت ،میدونست اگه بره حالت بدتر میشه،پاشو بریم خونه
چه شوهری دارم من ،منو از خونه خودمم بیرونم میخواست بکنه اما نمیدونست که من دیونم و جایی نمیرم
- مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین من باید برم یه عالم کار دارم
برگشتم توی اتاقم ،مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید بعد با هم رفتن خونه عزیز جون حالم زیاد خوب نبود ،چشمم به کاغذ طراحیم افتاد ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم
سویچ ماشین و برداشتم رفتم سمت پایگاه
تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم
کنار شهدا بود
رسیدم پایگاه و ماشین و یه گوشه پارک کردم پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم
دیدم حسین اقا با چند نفر از اقایون در حال صحبت کردن بود با دیدنم اومد سمتم
حسین اقا: -سلام زنداداش! خوبین؟
- سلام ،خیلی ممنونم
حسین اقا: -کاری داشتین؟
- اره ، کارام نصفه مونده بود ،اومدم انجامشون بدم
( حسین اقا ،لبخندی زد) :
-خیلی هم عالی ،صبر کنین بگم براتو یه صندلی بیارن
- دستتون درد نکنه
بعد چند دقیقه اقا یوسف صندلی بدست اومدن سمتم
یوسف: -سلام خواهر
- سلام ،خیلی ممنونم ،لطف کردین
یوسف: -خواهش میکنم،اگه به چیزی هم احتیاج داشتین من داخل سالن هستم
- چشم
نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم...
موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نمازخونه، نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
نگاه کردم فاطمه بود
- جانم فاطمه
فاطمه : -سلام هانیه جان خوبی؟
- سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟
فاطمه: -شکر،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی
- اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟
فاطمه: -شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین
- الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام
فاطمه: -باشه منتظرت میمونم
وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه در و باز کردم، فاطمه کنار حوض نشسته بود
با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد
فاطمه: -سلام بر خاله بی معرفت
- سلام
فاطمه: -یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟
- واااییی فاطمه دختره ؟
فاطمه: بعللله
- به اقا رضا هم گفتی؟
فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم
- الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم
فاطمه: -بریم بیرون خرید؟
- الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم
فاطمه: -باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم
- چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم
فاطمه: -نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ، خونه باشم بهتره
- باشه پس خودم میرسونمت
فاطمه: -به کشتن ندی مارو
- نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم
فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد
- الو ؟
-سلام خانومم
- وایی مرتضی تویی؟
مرتضی: -خوبی خانومم؟
- اره خوبم ،توخوبی؟
مرتضی:-هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش
- خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان
مرتضی: -به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم
- چشم اقایی
مرتضی: فعلا خدانگهدار
- درپناه خدا
با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن خداروشکر کردم که دوباره صداشو شنیدم
صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار
رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم فاطمه اومد دروباز کرد:
- سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟
فاطمه: -سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم
- خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم
فاطمه : -باشه
بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار
- فاطمه یه چیزی بگم
فاطمه: -بگو
- مرتضی دیشب تماس گرفت
فاطمه: -عع چشمت روشن عزیزززم
- آقا رضا چی ،زنگ نزده؟
فاطمه: -نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه
- توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره
فاطمه: -انشاءالله
- اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون
فاطمه: -دیونه
رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه...
رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن رفتم کنارشون
- سلام
عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی
- خیلی ممنون
مریم جون: -سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن
عاطفه جون: -اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن
- چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت
عزیز جون : -الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟
- اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم
مریم جون: -هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه، زیاد نمیتونن صحبت کنن
- همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه،کافیه برام
عزیز جون: -الهی قربونت برم
یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره دلشوره ام چند برابر شد. شب و روزم شده بود دعا کردن،
یه روز نزدیکای اذان صبح تلفن خونه زنگ خورد نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم گوشی رو برداشتم
- الو
- الو سلام هانیه جان
( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن)
- مرتضی جان، تو که منو کشتی چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم
مرتضی: -شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم
- مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش
(چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه )
- مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟
مرتضی: -هانیه ،رضا شهید شده
- یا فاطمه زهرا.... یا فاطمه زهرا....
مرتضی: -هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ، بهش بگی
- واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه...
مرتضی: -هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران
- مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه
مرتضی: -هانیه جان آروم باش
- تو کی بر میگردی مرتضی؟
مرتضی: -اگه خدا بخواد دوهفته دیگه
- انشاءالله ،مواظب خودت باش
مرتضی : -چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا
- چشم
( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید )
مرتضی: -الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی
- علی یارت
بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن،دلم به حال فاطمه سوخت، دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
با روشن شدن هوا لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه فاطمه اینا
توی راه اینقدر فقط به این فکر میکردم که چه جوری به فاطمه بگم اینقدر حالم بد بود نزدیک بود چند تصادف کنم
رسیدم دم خونه فاطمه اینا دستم به زنگ نمیرفت نیم ساعتی دم در نشستم بعد بلند شدم زنگ درو زدم با قیافه ای که من داشتم ،شک نداشتم فاطمه متوجه میشه
فاطمه اومد درو باز کرد ( با تعجب نگاهم کرد)
فاطمه: -هانیه! این ساعت ،اینجا چیکار میکنی؟
- خواب بدی دیدم گفتم بیام یه سر بهت بزنم
فاطمه: -چه خوابی دیدی که اینقدر چشمات قرمزه
- میای بریم یه جایی ؟
فاطمه: -کجا؟
- بیا تو راه بهت میگم
فاطمه: -باشه ،الان آماده میشم میام
- باشه
ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم
فاطمه : -خوب! کجا داریم میریم؟
- کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟
فاطمه: -اره ،اقا رضا عاشق کهف بود، هر موقع دلش میگرفت میرفت کهف
( اشک از چشمانم سرازیر شده بود)
فاطمه: -اتفاقی افتاده هانیه؟چرا گریه میکنی؟
- هیچی دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه
فاطمه: -الهیی بمیرم ،تماس نگرفته اقا مرتضی؟
- چرا ،اتفاقا تماس گرفته
فاطمه: -جدی؟ خدا رو شکر ،حالش خوب بود؟
- اره خوب بود!
فاطمه: -از رضا خبر نداشت؟
( بغض داشت خفم میکرد )
- زیاد صحبت نکردیم فقط گفت حالش خوبه
فاطمه: آها باشه
رسیدیم کهف الشهدا. دست فاطمه رو گرفتم باهم رفتیم بالا ،یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه وارد غار شدیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورت خوندیم
- فاطمه ؟
فاطمه: -جانم
-چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟حتمن این شهدا هم پدر و مادر دارن،شایدم زن و بچه، حتمن هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟
( از گوشه چشمش اشکی اومد) :
-اره خیلی سخته انتظار...
- فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن ،تو دوست داری آقارضا گمنام بشه؟
فاطمه: -چی شده که تو داری این حرف و میزنی؟
- نمیدونم ،همنجوری پرسیدم
فاطمه: -اول خودت بگو ؟
- من دوست دارم برگرده پیش خودم ، چون انتظار منو میکشه
( فاطمه هم گریه اش گرفته بود):
-ولی من هر جور که خودش دوست داره برگرده
( رفتم ،کنارش بغلش کردم و گریه کردم)
-- الهی دورت بگردم من،فاطمه ،اقا رضا داره برمیگرده
( فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت)
فاطمه: -پس به آرزوش رسید
- وااااییی فاطمه
گوشیم زنگ خورد حسین اقا بود
- سلام
حسین آقا: -سلام زنداداش ،از خانم آقا رضا خبر نداری؟
- چرا ،کنار من نشسته!
حسین آقا: -میدونه که اقا رضا شهید شده؟
- اره ،خودم بهش گفتم
حسین آقا: -چقدر کاره خوبی کردین، چند روزه بچه ها میخواستیم بریم خونشون بهشون بگیم که هیچکس قبول نمیکرد این کارو انجام بده ، الان کجایین؟
- اومدیم کهف
حسین آقا: -زنداداش دارن پیکر اقا رضا رو میارن پایگاه! خانم آقا رضا رو اگه میشه بیارین پایگاه
- چشم
حسین آقا: -دستتون درد نکنه ،فعلا یاعلی
- یا علی
- فاطمه جان بریم؟
فاطمه: -اره بریم
توی راه فاطمه هیچی نگفت ،فقط از چشمای معصومش اشک میاومد
رسیدیم پایگاه از ماشین پیاده شدیم همه اومده بودن ،پدر و مادر و خواهر برادرای اقا رضا ،با پدر و مادر فاطمه
مادر فاطمه تا ما رو دید اومد سمتمون فاطمه رو بغل کردو شروع کرد به گریه کردن، فاطمه باز هم چیزی نگفت
باهم رفتن داخل
من بیرون نشستم ،دیگه پای رفتن به داخل و نداشتم بعد از چند لحظه صدای فاطمه رو از بیرون می شنیدم
فاطمه: -شهادت مبارک اقای من ، به آرزوت رسیدی مرد من ، اینقدر مشتاق شهادت بودی که حتی دلت نخواست دخترت رو حتی یه بار هم ببینی داشتم
داشتم دیونه میشدم ،نشستم روی زمین و چادرمو کشیدم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن. بعد چند لحظه دیدم صدای فاطمه نیومد
مادر شوهر فاطمه اومد بیرون:
-تو رو خدا کمک کنین ،فاطمه جان از حال رفت
بلند شدم رفتم داخل ،با کمک مادر و مادر شوهر فاطمه ،فاطمه رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان
خدا رو شکر اتفاقی نیافتاده بود فقط یه کم فشار فاطمه افتاده بود بعد از تمام شدن سرم فاطمه رو بردیم خونه مادرش
منم رفتم خونه
رسیدم خونه همه داخل حیاط جمع شده بودن رفتم نزدیکشون ،با دیدن عزیز جون
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو بغلش و زار زار گریه کردم واسه مظلومیت فاطمه با گریه من بغض همه شکست و شروع کردن به گریه کردن...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
تا صبح خوابم نبرد فکر و خیال داشت دیونم میکرد ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره. بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ،حیاط و آب و جارو کردم
عزیز جون: -سلام هانیه جان صبح بخیر
- سلام ،صبح شما هم بخیر
عزیز جون: -هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم
- چشم الان میام
هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد ( آهی کشیدم ،کجایی آقای من ،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم
عزیز جون: -هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش
- چشم عزیز جون
صبحانه مو خوردمو از عزیز جون خداحافظی کردم و رفتم خونه لباسمو عوض کردمو رفتم سمت خونه فاطمه اینا
رسیدم دم خونه بابای فاطمه اینا کل کوچه سیاه پوش شده بود زنگ درو زدم بابای فاطمه اومد درو باز کرد
- سلام حاج اقا
سلام دخترم ،خوش اومدی
- فاطمه جون حالش بهتره؟
-اره خدا رو شکر ،بفرما داخل
- خیلی ممنونم
رفتم داخل خونه با مامان فاطمه احوالپرسی کردم رفتم داخل اتاق فاطمه سر سجاده نشسته بود وذکر میگفت رفتم کنارش نشستم ،سرمو گذاشتم روی پاهاش
- سلام عزیزززم
( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت)
فاطمه: -سلام هانیه جان ،خوبی؟
- فاطمه دارم خفه میشم ،با سکوتت بیشتر داری خفم میکنی ،آخه تو چقدر خانمی
( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم )
فاطمه : -بریم بهشت زهرا هانیه؟
- الهی فدات بشم ،بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد
رفت کنار شهید نشست
فاطمه: -هانیه اخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا...رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه...
- واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی، تو چه جوری به زبون آوردی؟؟
فاطمه: -وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ،اونم عاشق اهلبیت ،من فقط از حضرت زینب میخوام کمکم کنه بچه امو زینبی بزرگ کنم همین...
چند ساعتی منتظر موندیم تا پیکر شهید و آوردن ،چه قیامتی بود ،چه عزتی داده بود خدا به این شهید اقا رضا رو هم درقطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردن
بعد همه رفتیم مسجد سر کوچه فاطمه اینا مادر و خواهر اقا رضا خیلی گریه میکردند ولی فاطمه آروم اشک میریخت
فک کنم نمیخواست دخترش همین الان بفهمه که بابا نداره
بعد از تمام شدن مراسم از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم خونه اینقدر سرم درد میکرد باخوردن چند تا مسکن آروم شدمو خوابم برد
یه هفته گذشت.....
و فقط یه هفته دیگه مونده بود به آمدن مرتضی یادم اومد طراحی چند تا از عکسای شهدا مونده بود وسیله هامو جمع کردمو رفتم سمت پایگاه
آقا یوسف با دیدنم فهمید برای چی اومدم
رفت یه صندلی برام آورد و نشستم رو به روی عکس شهدا بعد دوروز کار طراحی عکسا تمام شد دلم میخواست وقتی مرتضی میاد دور تا دور سالن پر از طراحی عکسای شهدا باشه
با کمک حاجی کل عکسا رو قاب گرفتیم و به دیوار سالن زدیم واقعا قشنگ شده بود
فقط سه روز مونده بود تا دیدارعشقم رفتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم
از عزیز جونم دستور چند تا غذا رو گرفتم و واسه تمرین یه بار کنارش درست کردم
برای اولین بار عالی بود وقتی مرتضی نبود زیاد واسه خونه خرید نمیکردم
یه روز رفتم بازار و کلی خرید کردم واسه خودمم یه تونیک صورتی که با گلای برجسته سفید تزیین شده بود با یه روسری صورتی خریدم همه کار انجام دادم برای دیدن یارم ، نمیدونم الان چه جوری شده،حتمن موها و ریشاش بلند شده
یه شب صدای زنگ در اومد ،از پنجره نگاه کردم ،چند تا اقا با حسین آقا وارد خونه شدن رفتن سمت خونه عزیز جون ،تا حالا این آقایونو ندیده بودم،حس خوبی نداشتم،
بعد پنجره رو بستم ،دوباره یه نیم ساعت بعدصدای زنگ در اومد ،دوباره پنجره رو بازبرداشتم و ،مریم جون و آقا محسن اومده بودن
دلشوره ام بیشتر شد نمیدونستم چیکار کنم، تسبیح و برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن« الا به ذکرالله تطمئن القلوب»
همینجور زمزمه میکردم که صدای در اتاق اومد چادرمو برداشتم و سرم کردم دروباز کردم مریم جون بود ،چهره اش مثل همیشه نبود
مریم جون: -سلام هانیه جان خوبی؟ خواب نبودی که؟
- سلام مرسی، نه عزیزم بیدار بودم
مریم جون: -هانیه جان میشه یه لحظه بریم خونه عزیز جون؟
- اتفاقی افتاده؟
مریم: -تو بیا میفهمی
( از لرزش صداش ترسیدم )
- باشه بریم
همه داخل پذیرایی نشتسته بودن عزیز جونم یه گوشه داشت گریه میکرد پاهام سست شده بود سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنار عزیزجون نشستم....
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
- عزیز جون چرا گریه میکنی؟
عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. رو کردم به حسین آقا
- حسین آقا اتفاقی افتاده؟؟ (
حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن )
( صدام بلند شد)
- چرا چیزی نمیگه کسی؟؟
یه دفعه یکی از آقایون گفت:
- آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه که یه دفعه دشمن دورشون میکنن و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون یه هفته کشید که بچهها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن ولی متأسفانه بچهها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن و همه شون شهید گمنام شدن تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن
( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون درو باز کردم
به دورو بر خونه نگاه کردم امکان نداره، مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچوقت زیر قولش نمیزنه
دراتاق باز شد عزیز جون بود اومد کنارم نشست
- عزیز جون،شما که باور میکنین ؟ مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟
( عزیز جون بغلم کرد ):
- نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم
- مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ،برگرده پیشم
( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد )
- عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه، میزنه؟
عزیز جون: -نه فدات شم سرش بره قولش نمیره
اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم
نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم
فهمیدم نماز صبح و نخوندم بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم
بعد شروع کردم به قرآن خوندن که صدای اذان ظهر و شنیدم
بعد از خوندن نماز لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا نشستم کنارش
- سلام اقا رضا بلااخره دوستتم همراهتون بردین، اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش...
بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن
در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد با دیدنم یه کم تعجب کرد
زهرا خانم: -سلام هانیه جان ،خوبی؟
- سلام،خیلی ممنون
( حتی جون حرف زدن هم نداشتم )
زهرا خانم: -بیا داخل
( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون، واسه همین هیچکس هیچی نگفت )
رفتم کنارشون ایستادن، فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم از ماشین پیاده شدم
- سلام
حسین آقا: -سلام زنداداش خوبین
- شکر
حسین آقا: -به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم
- چیو؟
حسین آقا: -فردا قراره پیکر شهدا بیارن، همراه عزیز جون بیاین
( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم )
- چشم
بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط
رفتم نشستم کنار حوض دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه برقای اتاق و روشن نکردم،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم
داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم
دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت
سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه...
" مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی....چرا عهد شکستی آقا.....من که جز تو کسی و ندارم....حتی مزارت و از من دریغ کردی...."
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد
عزیز جون: -هانیه جان همین الان داری میری؟
( نمیدونستم چی بگم)
- جایی کار دارم عزیز جون
عزیز جون: -یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟
- نمیدونم ،فعلا خداحافظ
عزیز جون: -مواظب خودت باش. ..
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم درباره خوابم باکسی صحبت نکردم
کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن
یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم یه "یا زینب" گفتم و شروع کردم به طراحی کردن
تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم
ولی امروز آرومم،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم تا غروب طول کشید تا عکسشو تمام کنم
صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم....
بابا بود!!!
اون اینجا چیکار میکنه؟! از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش
- سلام بابا
بابا: - سلام هانیه جان
( یه بغضی توی صداش بود)
- چرا نرفتین خونه ؟
بابا: -اتفاقا مادر شوهرت خیلی اصرار کرد، گفتم همینجا منتظرت میمونم
( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد، قاب عکسو ازم گرفت یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه
بابا: -هانیه جان،منو ببخش
( رفتم بغلش کردم)
- این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود
بابا رو به خونمون راهنمایی کردم. یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت
بابا: -هانیه جان شرمندم،باید زودتر میاومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد
- الهی قربونتون برم
بابا: -شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت
- بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت
( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن)
بابا: -هانیه ،بابا بیا بریم خونه
- بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا، من از این خونه برم میمیرم بابا
بابا: - باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا
- ممنونم بابا که اومدین
بابا: - من باید زودتر از اینا میاومدم، امیدوارم مرتضی منو حلال کنه من دیگه برم
- به مامان سلام برسونین
بابا: -چشم
با اومدن بابا، حالم خیلی بهتر شده بود، چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگیهام بیشتر شدن ...
نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم....
باز همون جای همیشگی بود ،لبخندی به لب داشت
🕊مرتضی: - سلام خانووم من
- سلام به روی ماهت
🕊مرتضی: - عکسمو تمام کرد بانو؟
- اره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد
🕊مرتضی: - میدونم ،تو هرچی بکشی قشنگه
- مرتضی جان کی میای پس
🕊مرتضی: - همین روزا میام ،منتظرم باش
- من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم
جلو اومد و پیشونیمو بوسید
🕊مرتضی: - ببخش که منتظرت گذاشتم...
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
خیلی خوشحال بودم، رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم نگاهی به ماه آسمون انداختم،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون
چراغ خونه روشن بود رفتم بالا درو باز کردم عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت ذکر میگفت رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم
- عزیز جون مسافرت داره برمیگرده
عزیز جون ( گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود)
- انشاءالله
هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم
رفتم اتاقمو تمیز کردم نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم
حسین آقا با اقا محسن بودن. سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن
اقا محسن: - زنداداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون
- چشم
همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم
حسین اقا: - باورم نمیشه
عزیز جون: - چی باورت نمیشه ؟
حسین اقا: - اینکه مرتضی رو پیدا کردن
- کجا پیداش کردن؟
آقا محسن: - میگن وقتی بمب انداختن، داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته، ترکش میخوره ،خودشو به یه جای امن میرسونه، ولی متاسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه...یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش و پیدا میکنن...
( الهی بمیرم براش ،تو تنهایی شهید شد ،معلوم نیست چقدر دردو تشنگی کشیده) اشکامو پاک کردم
- کی برمیگرده؟
حسین آقا : - فردا
خداحافظی کردمو رفتم خونه رفتم کنار عکس مرتضی نشستم....نمیدونی که چقدر بیتابه دیدارتم...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
سوار ماشین شدم و حرکت کردم، نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه
وارد غار شدم
رفتم کنار شهدا نشستم.....
" سلام ،یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین....نه امکان نداره شما پاک تر از این حرفها هستین...حتما خانواده تون میدونستن که گمنام شدین.....مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست....برمیگرده..... من به حضرت زینب سپردمش مطمئنم که خانم برش میگردونه.....
زیارت عاشورا رو باز کردم و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن سرمو به دیوار تکیه دادم خوابم برد......
خواب دیدم .....
مرتضی یه جای خیلی قشنگیه، اومد سمتم ،دستمو گرفت
🕊مرتضی: - سلام خانومم ،خوبی؟
- مرتضی ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
🕊مرتضی: - منم دلم برات خیلی تنگ شده بود،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم
- مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟
🕊مرتضی: - هانیه جان،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم؟ تو هم به قولت وفا کن، قرار شد #صبر_زینبی داشته باشی
- کی برمیگردی مرتضی جان!
🕊مرتضی : - خیلی زود ،عکسمو آماده کن....
با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم
یه خانم چادری به همراه یه آقا
+عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین ،مجبور شدم بیدارتون کنم
- خیلی ممنونم
( یاد حرف مرتضی افتادم صبر، عکس ، خدایا خودت کمکم کن ) بلند شدم و رفتم از غار بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهشتزهرا. اصلا جای سوزن انداختن نبود
شهدا رو آورده بودن اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر رفتم یه گوشه ای نشستم و به شهدا نگاه میکردم
یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم برگشتم نگاه کردم فاطمه بود
فاطمه: - دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟
- سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود
فاطمه: - حالا کجا بودی؟
- رفته بودم کهف
فاطمه : - چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم اقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه
- نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست ،اون برمیگرده ...
فاطمه: - الهی فدات شم ،انشاءالله...
تا صبح مشغول دعا و نماز شدم هوا که روشن شد لباسمو پوشیدمو چادرمو سرم کردم ،عکس مرتضی رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون
به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاهوارد پایگاه شدیم ،از ماشین پیاده شدیم.قاب عکس و دستم گرفتم ،مامان و بابا هم اومده بودن
مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن
- سلام هانیه جان خوبی؟
- سلام مامان جان خوبم
حسین آقا هم اومد سمتمون. چشمش به قاب عکس افتاد اومد قاب عکسو از من گرفت صورتشو گذاشت روی عکس و گریه میکرد خیلی شلوغ بود پایگاه
به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن
پاهام میلرزید ،نفسام یک درمیون میزد
رسیدیم پشت در درو باز کردیم وارد اتاق شدیم
اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق
عکسای که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن
سر جام ایستادم فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه میکردم توان جلوتر رفتن و نداشتم
عزیز جون رفت جلوتر نشست پرچمو کنار زد
عزیز جون: - خوش اومدی مادر، هانیه جان بیا مرتضی جان اومده
کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم
نگاهمو به داخل انداختم
- سلام آقاا...سلام عزیز دلم....ممنونم که به قولت وفا کردی...شهادت مبارک مرتضی جان بمیرم برات که صورتت زخمیه... شنیدم که تو تنهایی شهید شدی
بمیرم الهی که حتما تشنه لب جان سپردی... مرتضی جان منم به قولم وفا میکنم....ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم ،منتظرت میمونم تا بیای دنبالم باهم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم....
بعد از مدتی حسین اقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن مرتضی را با خودشون بردن سمت بهشت زهرا
طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار اقا رضا به خاک سپردیم.
♡♡چند ماه بعد....♡♡
صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرک کردم
توی راه دوتا گل نرگس خریدم رفتم سمت بهشت زهرا
ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار
رسیدم به مزار مرتضی یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا
- سلام آقای من ،خوبی؟ منم خوبم ،عزیز جونم خوبه ،چند وقته که میرم دوباره پایگاه برای طراحی عکس
یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم
سرمو برگردوندم فاطمه بود "زینب" هم بغلش بود. دوردونه اقا رضا هم اومده بود...
✍پـــــــــــــایـــــــــــــان
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌼🍂🍂🌼🍂🍂
خب اینم از این رمان😄
رمان جدید رو👈 #شنبه میذارم براتون❤️🇮🇷
آخر هفته خوبی داشته باشین🌱
💟رمان شماره👈 نـــــــــود و هفـــــت🥰
💚اسم رمان؟ #کابوس_رویایی
🤍نام نویسنده؟ مبینا رفعتی(آیه)
❤️چند قسمت؟ ۲۹۸قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❀﴾﷽﴿❀
📌مقدمه رمان #کابوس_رویایی ؛؛؛
✓این رمان بلند هست.{بیشتر از ۲۵۰ قسمت دارد}
✓۳ مرحله رو روایت میکنه{مثل سریال تلویزیونی کیمیا}
✓داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمیگرده.
✓رویا و خانوادهش مارکسیسم هستن {مسلمان و دیندار نیستن}
✓او اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور افراد #سازمان_مجاهدین_خلق میخوره!
✍مقدمهنویسنده:
در کوچهپسکوچههای تاریخ آدمی گم میشود؛ آنقدر که امروزه بزرگراهها همه جا را پر کردهاند.
گاهی میان دو راهی میمانی که نمیدانی باید ذهنت را به کدام سو ببری!
گاهی میان سیل زندگی راهت را گم میکنی آن وقت است که کشتی #قرآن دستت را میگیرد و #نجاتت میدهد.
از نظر من #قلم میتواند چاقو باشد.
میتواند تفکری را نابود کند و میتوانتفکری را آنقدر صیقل دهد تا همچون الماس در دل تاریخ بدرخشد.
وقتی پرنده خیال بال و پر میگشاید تا در افق های دور به پرواز دراید تو نیز همپایش بشو!
خیال من این بار مسیرش را به میان تاریخ برده است و قلم هم این بار آمده تا #حق را جار بزند.
کابوس رویایی آسمان شب است که نوید طلوع را میدهد. طلوعی که در خود نور حقیقت دارد. در هستهی این نور عشقی آرمیده که اسیر شب است ولی دیر نیست که این #پرنده هم از قفس #تاریکی_جهل رهانیده شود.
☆☆مبینا رفعتی☆☆
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱ و ۲
از پنجرهی فرودگاه به بیرون زل میزنم.با خودم میگویم چند روز دیگر که به پاریس برگشتم میتوانم باز هم غروب را تماشا کنم. بخاطر فستیوالها و گالریم نتوانستم به پدر سر بزنم.
چند روز پیش بود که خانم صبوری،خدمتکارمان برایم پیغام فرستاده بود که پدر فوت شده. گالری را تعطیل کردم تا برای مراسم خاکسپاری خودم را به تهران برسانم.
دلم طاقت دوری از این شهر و برجش را ندارد و از طرفی خودم را سرزنش می کنم که چرا روزهای آخر کنارش نبودم.
خیالم در همین فکرها غوطه ور است که صدای فرانسوی زنی توی گوشم می پیچد.
انگار هواپیما درحال حرکت است.
چمدانم را برمیدارم و تحویل میدهم.
به سالن دیگر فرودگاه میروم. اتوبوس دم در متوقف شده تا مسافران را به هواپیما برساند.قدم هایم را تند تر برمیدارم و به اتوبوس میرسم. کنار خانمی خودم را جا می کنم و از پنجره به زمین زیر پایم نگاه میکنم.
سه سال پیش بود که پدر مرا به فرانسه فرستاد تا پیش استاد ژان بالزاک تکنیکهای نقاشی و گرافیک را یاد بگیرم.از همان وقت بود که فرانسه ماندم.
سوار هواپیما میشوم و کنار پنجره مینشینم. گوشهایم کلمات نامفهومی از زبان خلبان میشنود و ذهنم به سویی خاطراتم با پدر پرمیکشد.
نمیدانم چقدر میگذرد که پرواز تمام میشود اما خیال دست از سرم برنمیدارد.کلاهم را روی سرم جابهجا میکنم و آخرین نفر هواپیما را ترک میکنم. چمدانم را برمیدارم و به سالن انتظار میروم.
چشمم به آقا رحمت و خانم صبوری میافتد. توی لباس های سیاه غرق شده اند و ناراحتی از چهره شان میبارد.
بهشان نزدیک می شوم و آن ها زودتر سلام میدهند و پشت سرش با ناله تسلیت میگویند. سرم را تکان می دهم و جواب شان را می دهم.آقارحمت چمدان را از دستم میگیرد و مرا به سمت ماشین می برند.
توی ماشین فضای سنگینی حاکم شده و هر دو تایشان سکوت کرده اند. چشمم به خیابان میخورد. مرد و زن از کنار هم می گذرند و هرکس در چهرهاش چیزی نهفته. تا به خانه برسیم خودم را با نگاه به خیابان سرگرم میکنم.
وقتی ماشین جلوی ساختمان خانه می ایستد پیاده می شوم. از پله ها با تردید بالا میروم. هر قدم که برمیدارم احساس می کنم آواری رویم تلنبار میشود.
تحمل دیدن این خانه را بدون پدر ندارم.
هر گوشه از این خانه را که میبینم خاطرهای ذهنم را قلقلک میدهد.
توی نشیمن قدم میزنم و با دیدن عکس پدر به طرفش میروم. هر وقت که برمیگشتم برایم جشن مفصلی میگرفت از اعیان و اشراف ها گرفته تا درباریان را دعوت میکرد.
توی همین جشن ها بود که پسری به اسم «کیانوش» به من معرفی کرد. ظاهراً پدرش از درباریها بود و پدر بخاطر وضع مالیشان میگفت اگر با او ازدواج کنم آیندهام تضمین است، ولی من به بهانهی گالری و فرانسه همه چیز را منتفی کردم.
حالا که خانه را غرق در سکوت میبینم بیشتر دلم هوای پدر را میکند. ربان مشکی کنار عکسش بدجور با قلبم بازی میکند.دلم نمی خواهد پدر را توی عکسی ببینم که دورش را شمع گذاشته و رویش ربان مشکی زدهاند!
به آقارحمت میگویم چمدان را به اتاقم ببرد و خودم هم از پله ها بالا میروم.دستگیره در را در دستانم میگیرم اما فشارش نمیدهم.
نگاهم به در اتاق پدر گره خورده و نیرویی مرا به آن سمت میکشد.با قدمهای کوتاه خودم را به اتاق میرسانم.در را هل میدهم و فضای اتاق را از نگاه میگذرانم.
به میز چوبی و بزرگی که همیشه پدر روی آن کارهایش را انجام میداد، دست میکشم. آباژور اتاق را به پریز میزنم و دلم برای شنیدن آهنگی که او دوست داشت تنگ شده است.
دیسک گرامافون میچرخد و صدای آهنگ توی گوشم تلو تلو میخورد....
"بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید..."
مردمک چشمم زیر شیشه اشک می لرزد.
این آهنگ مثل خوره به جانم افتاده و یاد پدر را در ذهنم تجلی میکند.دیسک را برمی دارم و سریع از اتاق بیرون میروم.
جسمم روی تخت ولو می شود و اشکهایم راه شان را پیدا میکنند.
دوباره در اوج جوانی یتیم شدهام.
بچه که بودم مادر سرطان گرفت. پدر او را پیش بهترین پزشک های آلمان و فرانسه برد اما کاسهی عمرش لبریز شده بود.و این بار هم تقدیر مرا به سوگ نشانده است.
در روزهای نبود مادر کاشتن گل و کشیدن نقاشی مرا آرام میکرد، همانوقت فهمیدم نقاشی را دوست دارم. پدر هم به من کمک کرد. بعد از گذراندن دوران دبیرستان در یکی از مدرسههای خصوصی تهران، روانهی فرانسه شدم.
رشتهام گرافیک است و بیشتر وقتم را صرف نقاشی میکنم.این اواخر هم با تشویق پدر درست کردن گالری نقاشی شدم.چند روز دیگر قرار بود
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۳ و ۴
چند روز دیگر قرار بود افتتاح شود اما تمام برنامههایم بهم ریخت. تقّی به در میخورد و خانم صبوری داخل میشود.
_خانم، ناهار آماده است.
با بیمیلی جواب میدهم:
_فعلا نمیخوام.
_چشم. میخواین لباساتونو تا کنم؟
اخم میکنم و لحنم را با بیحوصلگی مخلوط میکنم:
_نه! فقط میخوام تنها باشم.
چشمانم را میبندم و صدای بسته شدن در را میشنوم. نفسم را با شدت بیرونمیدهم و پالتو خز دارم را درمیآورم.کلاه را از سرم برمیدارم و دستی به موهایم میکشم.
صدای های مبهمی به گوشم میرسد و آن را تحریک میکند.پنجره را که باز میکنم صدا بیشتر میشود.
جمعیت زیادی توی خیابان اصلی جمع شده اند و "شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی" میدهند. پوزخندی میزنم و پنجره را محکم میبندم، بعد هم پرده را میکشم و اتاق را تاریک میکنم.
دستی به تابلویی که مادر را کشیدم میرسانم. فکری به سرعت شهاب از آسمان ذهنم عبور میکند. رنگهای روغن را آماده می کنم و بوم را از زیر تخت بیرون میکشم.
عکس پدر را بالایش میگذارم و شروع می کنم به طراحی او. بعد هم قلمو را میان رنگ و بوم میچرخانم. ساعت ها پای آن بوم مینشینم تا کار تمام شود.
برمیخیزم و از دور به تابلو نگاه میکنم.
لبخندی از جنس رضایت بر لبم مینشیند. فقط زیرچشمان پدر را سایه نزدهام که آن را هم انجام میدهم.
تابلو را با ذوق برمیدارم و کنار تابلوی مادر می گذارم.دلم میخواهد پدر میبود و مثل تمام تابلو هایم اول به او نشان بدهم.
او هم با نگاه پر افتخارش به من زل بزند و بگوید:
" - آفرین الحق که دختر آقای توللی هستی."
من هم لبخندی تحویلش بدهم و با هم آن را قاب کنیم و به دیوار بزنیم.با یادآوری این ها نفسم عمیقی می کشم و آه از نهادم برمیخیزد.
با صدای قار و قور شکمم به پایین میروم. خانم صبوری توی آشپزخانه نشسته و در حال پاک کردن سبزی هاست.
وقتی مرا می بیند می پرسد:
_رویا خانم، شما چرا اومدین. به من میگفتین خودم میامدم.
لبخند تلخی میزنم و تشکر میکنم.
کمی غذا توی بشقاب میکشم و به اتاقم برمیگردم.
غذایم که تمام می شود پرده ها را کنار میزنم اما دیگر شب شده. برای سرگرمی کتابی از توی قفسه کتابخانه برمیدارم.
با دیدن صفحه اول کتاب بغض میکنم.در آن صفحه نوشته شده:
" تقدیم به دختر گلم، رویا جان."
روی دست خط پدر بوسهای مینشانم.
کتاب شازده کوچولو را ورق میزنم و دوباره سر جایش میگذارم.
فضای این خانه پر از غم شده و من همچون پرندهای درون آن اسیرم.با خودم فکر میکنم بعد از مراسم پدر به فرانسه برگردم. بار این خانه و خاطراتش بر روی دوشم سنگینی میکند.
تقی به در میخورد و میپرسم:
_بله؟
خانم صبوری از پشت در جواب میدهد و میگویم وارد شود. مرا از دید خود میگذارند و بعد به پاکت توی دستش اشاره میکند.
_خانم، اینو آقا دادن. روزای آخر برای شما نوشتن.
جلو میآید و نامه را از دستش میگیرم. انگار هنوز حرف دارد برای همین می پرسم:
_کار دیگه ام هست؟
با انگشتهای دستش ور میرود و با تردید میگوید:
_رویا خانم از شما که پنهون نیست. ما خیلی وقته اینجاییم واقعا جدایی از اینجا سخته! شما میخواین ما رو اخراج کنین؟
لبهایم آویزان میشود. نمیدانم چطور به او بگویم که ناراحت نشود.
_خب... میدونم شما خیلی سال شده اینجایین اما هر اومدنی رفتنی داره. شما نگران مکان و کار بعدیتون نباشین من نمیزارم بیکار بشین.خودم باید برگردم فرانسه کلی کار دارم اونجا.
گوشهی لبش را به عنوان لبخند میکشد و بیرون میرود. در پاکت را باز میکنم و نامه را درمیآورم.
با دیدن دست خط او اشکم جاری میشود و آن را روی قلبم میگذارم. بعد هم شروع می کنم به خواندن نامه:
✍" رویای عزیزم سلام!
با این که میدانم سرت خیلی شلوغ است ولی دلم برات تنگ شده. کاش میتوانستم باری دیگر صورت مهربانت را ببینم. افسوس که وقت جدایی فرا رسیده. من در زندگی سعی کردم هم پدرت باشم و هم مادرت، تا تو نبودش را حس نکنی. امیدوارم موفق بوده باشم. میدانم برای تو پول ارزش زیادی ندارد و تو دلباخته بوم و قلمویت هستی اما قبل از مرگم به وکیلمان گفتم تمام داراییام را به نامت بزند. سندها و پول ها هم توی گاوصندوق است. رمزش را هم که خودت میدانی!رویای عزیزم این تنها کاریست که میتوانم برایت انجام دهم. در نبود من هیچ چیز وجودت را خدشه دار نکند!
دوست دار تو پدرت...
از تک تک کلمات این را می توان فهمید که در لحظات واپسین هم پدر #نگران من است. بیشتر از خودم متنفر میشوم که چرا #دیر رسیدم!
فردا مراسم تشییع پدر است به اصرار خانم صبوری چند لقمهای صبحانه در دهانم میگذارم. به اتاق میروم و از بین چمدان، دامن و پیراهن مشکیام را درمیآورم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛