🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بریم چندتا ناشناس بخونیم🌱 💎 #نظرات_شما
🍁❄️ #نظرات_شما❄️🍁
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱. سلام چشم حتما ایدیتون رو بذارین میایم پیام میدیم 🌱
۲. تموم شد همشو گذاشتیم😄
۳. سلام خوشحالم که خوشتون اومده🌱
۴. این رمان رو نمیذاریم اسمش تو لیست هست
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
سرچ کنین علتشو نوشتیم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۱ و ۱۲
از خانم احمدی خداحافظی کردیم و زنگ زدم آژانس تا یک تاکسی بیاد.اما از شانس بد ماشین نداشتن مجبور بودیم سر خیابون صبر کنیم تا شاید تاکسی رد بشه چون واقعا دیگه حوصله پیاده روی نداشتم با این همه حرفی که یکجا شنیده بودم.منا هم اثار ترس و استرس رو توی چشماش میدیدم.
نزدیک ۱۰ دقیقه بود که سر خیابون منتظر ماشین بودیم.کمکم هوا تاریک میشد و ترس ما بیشتر از بس استرس داشتیم هر دومون که هیچ حرفی نمیزدیم بلاخره یک پراید نوک مدادی ایستاد و سوار شدیم
_خسته نباشید لطفا برید به این آدرس...
+بله بفرمایید
سوار شدیم و درو بستیم و اون اقاهه حرکت کرد.تا حرکت کرد چشم من به بازو مرد افتاد وااااای نَه خالکوبی داره. ترس و استرسم بیشتر شد تو دلم گفتم کاش سوار ماشین شخصی نمیشدیم دوتا دختر تنها..نصف راه بودیم که ماشین پیچید تو یه کوچه
منا:_ببخشید اقا دارید اشتباه میرید.
ولی جواب نشنیدم.خیلی تعجب کردم.منا صداشو بلند کرد
_ااااقا دارم میگم اشتباه رفتین!!
یهو قفل درها رو زد درها قفل شد.دیگه صدای ضربان قلب همو میشنیدیم.از ترس استرس زبونمون هم قفل شده بود. ماشین رو نگه داشت و برگشت عقب وااای چهرهاش چه ترسناک بود رو کرد طرفمون:
_اون گردنبند رو بدین قبل از اینکه دردسر بزرگی واستون پیش بیاد...
تو دلم خدا رو صدا میکردم خودمو جمع جور کردم من خدا رو دارم سعی کردم صدام نلرزه...
_کدووم گردنبند شما چی دارین میگین این در کوفتی رو باز کنید اقا
+این درها باز نمیشه تا گردنبندو ندید... گفتم گردنبند رو بدین
من خودمو چسبوندم به صندلی ماشین. مرده یهو کیفم رو از کنارم برداشت و همشو رو صندلی جلوی خالی کرد دید چیزی نداره جز گوشی هی داد میزدم اقا چیکار میکنییی وسایلم رو برگردون.انگار حرف منو نمیشنید کیفمو از شیشه پرت کرد بیرون.چاقو رو از جیبش درآورد.دید خیلی ترسیدیم گفت:
+حیف گفتن که باهتون کار نداشته باشم وگرنه خوب میدونستم با شما دوتا چیکار کنم.فکر پلیس از سرتون بیرون کنید وگرنه با این چاقو کاری میکنم که هر روز هزار بار آرزو مرگ کنید
اینها رو که گفت قفل در زد. درهاش باز شد.منو منا چطور از اون ماشین پیاده شدیم فقط خدا میدونه.میخواستم مثل چی فرار کنم ولی وقتی اسم خودمو از زبان اون مرد شنیدم خود به خود پاهام وایستاد
+بیا وسایلهاتو جمع کن ببر
نگاهی به منا کردم و برگشتم کیفمو از زمین برداشتم تمام وسایلهامو یک جا ریختم تو کیفم خواستم فرار کنم که مرده گفت:
+خوب فهمیدی چی گفتم به پلیس خبر بدی وای به حالت
بعد چاقو رو به طور نمایشی کشید به صورتش.من که تا سکته رفته بودم و خوب میدونستم الان رنگ مثل میت شده.تا رسیدن به خونه دست پاهام میلرزید.کلید درو با زحمت از کیفم پیدا کردم خواستم درو باز کنم که کلید از دستم افتاد کلیدو برداشتم با دستهای لرزون درحیاط باز کردم.
همین که وارد حیاط شدم وای بابام تو حیاط نشسته بهم گفته بود که آزادی بهت دادم ولی اگر دیر به خونه بیایی وااای
رو دیر اومدنم به خونه خیلی حساسه
یکم عصبانی بود ازم.آروم قدم برداشتم رفتم جلو
_سَ سَسلام بابا
+سلام
_ببخشید بابا
+ببیبن دخترم خودت میدونی من هرچی رو این مسائل سختگیری میکنم بخاطر خودته.دنیای خوبی نیست.تو اون بیرون برای یک دختر ممکن هزار جور اتفاق بیفته. من با بیرون رفتن تو مشکلی ندارم. هوا که تاریک شد زنگ بزن هرجا هستی میام دنبالت.
یکنفس عمیق کشیدم
_قربون اون دل مهربونت بشم چَشم...
+حالا برو تو لباسهاتو عوض کن خستهای. مامانتداره سفره میندازه
_چشم
بدو بدو از پلهها رفتم بالا باز به اتاقم که رسیدم یکنفس عمیق کشیدم.واای من همون موقع باید میرفتیم پیش پلیس.نه یعنی برگشتنم به خونه کار درستی بود؟!
فکرم خیلی درگیر بود.وضو گرفتم و به سجده رفتم.اونقدری با خدای خودم گفتم تا خالی شدم آخر سر هم توکل کردم به خودشو ازش خواستم هرکاری درست رو نشون بده و خودش نذاره پام کَج بره.
بعد از شام اومدم تو اتاقم گوشیمبرداشتم که زنگ بزنم به منا.دیدم خودش دوباره زنگ زده.خواستم شمارهشو بگیرم که متوجه شدم یه شماره ناشناس هم زنگ زده.همین که خواستم شماره منا رو بگیرم همون شماره ناشناس دوباره زنگ زد.
_الو
صدای خشن و ناشناس جواب داد:
+محدثه تویی؟
_بَبله بفرمایید...
+حال دوست چطوره؟ خیلی ترسیده بود تو ماشین انگار
یعنی این همونیه که سوار ماشینش شدیم...
_عوضی برو گمشو تو شماره منو از کجا آوردی؟
+پیدا کردن شمارهت که کاری نداره برای ما،ما خیلی چیزا ازت میدونیم.اون امانتی رو بده به ما وگرنه بد میبینی دخترجون.
میدونستم چی رو میگه.خیلی ترسیده بودم.تو دلم تندتندصلوات میفرستادم که صدام نلرزه.ندونه که ازش ترسیده ام
_من نمیدونم راجب چه حرف میزنی کدوم امانتی؟
+نه خوشم اومد دختر....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۳ و ۱۴
+نه خوشم اومد دختر پر دلو جرعتی هستی، مثل اینکه دوست داری بلایی که سر اون بچه اومده رو سر پدر و مادرت بیاریم.
ترس تمام وجودم گرفت.به نفس نفس افتادم
+دو روز بهت مهلت میدم امانتی رو پس دادی که دادی وگرنه بد میبینی منتظر تماسم باش.فکر پلیس رو هم از اون مغز کوچلوت بیرون کن. در ضمن به اون دوست خل وچلت هم حالی کن به کسی چیزی نگه وگرنه بد میبینه...
گوشی که قطع کرد یه ترسی افتاده به جونم واای خدایا خودت کمکم کن کدوم راه درسته کدوم راه غلطه، چیکار کنم خدایا!؟ با دست لرزون زنگ زدم به منا..
_الو سلام منا خوبی؟؟!!
منا:_چه خوبی؟واای محدثه چیکار کنم من میترسم..چند دقیقه پیش یه نفر زنگ زد انگاری همون شخص که برامون چاقو کشید بود بهم گفت:اون امانتی که پیشت هست باید پس بدی..تهدیدم کرد گفت : اگه پس ندیدی بلایی سر خانواده ات میارم..خیلی ترسیده بودم گفتم چیزی پیشم نیست او گردنبند پیش دوستمه...
_وااای دختر تو چیکار کردی چرا گفتی بهش؟؟؟
منا:_محدثه گردنبند بهشون پس بده برن مگه چیه اون یه گردنبده بیارزش؟!
_مناجان نباید میگفتی بهشون ازکجا معلوم بعد از دادن گردنبند ولمون کنن آخه؟
منا:_من خیلی میترسم چیکار کنیم؟
_خودمم نمیدونم فعلا خداحافظ.بعدا باهات تماس میگیرم.
منا:_خداحافظ فقط من رو بی خبر نذاریا.
_باشه فعلا
یعنی این گردنبد چه ارزشی داره براشون؟!
گردنبندو از کشو درآوردم.دقت که کردم گوشهش انگار یه انحرافی داشت.با ناخن انگشتام گوشه گردنبندو فشار دادم.با فشار دادنم یهویی باز شد و یک فلش افتاد بیرون...عجب بابا پس بگو میگم این چرا دنبال این گردنبندن.!! حتما اطلاعات مهمی تو این فلشه هست که دنبالشن.. فلش برداشتمش دوباره گذاشتم داخلش...
نمیتونستم درست تصمیم بگیرم.بلند شدم وضو گرفتم.دو رکعت نماز خوندم.سر سجاده دستهامو بلند کردم خدایا کمکم کن اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.خودت یه راهی جلوم بزار.اینقدر فشار اومده بود بهم که دیگه خسته شده بودم کناره سجاده دراز کشیدم.چشمهامو بستم...
💤چشم که چرخوندم.. تو حیاط یه خونه بودم خدایا اینجا چرا اینجوریه..یکی داشت محکم با مشت میکوبید به در.. رفتم در را با دستان لرزان باز کردم دیدم پشت در همون پسربچه بود..
_سلام وای باورم نمیشه تو زندهای پسرجون؟
پسره سکوت کرد.و یک اخم پر از خشونت هم تو صورتش بود.داشتم کم کم میترسیدم
_تو اینجا چیکار میکنی چرا جوابمو نمیدی این اخم چیه آخه؟
ولی بازم حرفی نمیزد.دیدم با چشماش به جایی اشاره میکنه رومو به اون طرفی که اشاره کرد بگردوندم.یک نفر اونجا ایستاده بود.قیافه اش نمیتونستم ببینیم چون خیلی تاریک بود با صدای پسر به خودم اومدم..
+مگه نگفتم اون گردنبندو بده به پلیس؟؟ مراقب اون گردنبده باش! اون قول داده تا زمان وعده داده شده همه شما رو به #انحراف بکشونه...
_راجب چی حرف میزنی؟ من نمیفهم
دوباره به سمت اون شخص نگاه کردم داشت به سمتم میامد.برگشتم به پسر بگم این کیه؟؟ دیدم کسی نیست فقط یه جعبه بزرگ کنار دربود.باز خدا رو تو دلم صدا کردم و توکل کردم بهش جعبه را باز کردم.همین که نگاهم به داخل جعبه افتاد... یه جیغ بلند کشیدمو تمام بدنم به لرزه افتاد...واای خدایا.. خدایا سر پدر و مادرم تو جعبه بود ...دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشت نتونستم افتادم زمین، رو زمین پخش شدم و طوری ضجه میزدم که و آه ناله میکردم که خدا داند ...اون شخص به بالا سرم رسید...
+انگار از هدیهم خوشت نیامده؟ هان؟ چطوره هدیه ام من که خیلی خوشم اومد بعد هم یک خنده زشتی کرد...با دیدن چهره زشتش یک جیغ بلند کشیدمو از خواب پریدم...
خیس عرق بودم خدای من این ملعون چرا دست از سر من برنمیداره ... با پاهای لرزون بلند شدم لامپ رو روشنش کردم
نمیتونستمدیگه تو تاریکی باشم همه بدنم میلرزید...
گوشیمو برداشتم تا که به منا زنگ بزنم چشمم خورد به ساعت ، ساعت ۳ونیم بود دو دل بودم زنگ بزنم یا نه....
دلم میخواست با یکی حرف بزنم تا آروم بشم. اما نه دیر وقته نمیخواهم منا رو هم بترسونم.گوشیمو گذاشتم روی میز. همه این کابوسا نگرانیای من به خاطر اون فلشه...
این فلش چی داره اخه؟ لب تاپمو روشن کردم و فلش باز از داخل گردنبند درآوردم وصل کردم به لب تاپ...انگار دزدی کرده بودم دستام میلرزید عرق نشسته بود دو پیشونیم نمیدونستم قراره چی ببینم...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶