🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸✨🌸✨🌸✨ 🌱 #نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرسن
🤍✨🤍✨🤍✨
✨ #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
اینم پایان ناشناس های امروز شروع ماه رجب را به همگی تبریک میگیم در پناه امام زمان باشید✋🏻
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷🌷از قسمت ۳۱تا ۵۰👇💠
❤️قسمت ۵۱ تا ۷۰ اخر رمان👇👇❤️
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۵۱ و ۵۲
از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تکتک آنها كردم.گفتم:
_چند نفری از شما فردا شهيد ميشويد
سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاههای خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود.من تمام آنچه ديده
بودم را گفتم.
از طرفی برای خودم نگران بودم.نكند من در جمع اينها نباشم.اما نه. انشاءالله كه هستم.جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.در آخر گفت:
_چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟
گفتم بعد از اهميت به #نماز، با نيت الهی و #خالصانه،هرچه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری كرده بود كه برای غربیها خوراك خوبی ايجاد شد.
خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت:
_ميبينی، پسفردا همين مسئولی كه اينطور خون بچهها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
خيلي آرام گفتم:
_آقا جواد،من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا ميرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند!حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی براي شهادت آماده كردم. من آرپیجی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره.احتمالا همگی با هم شهيد ميشويم.
نيمههای شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند.او كارها را پيگيری ميكرد.سريع پيش من آمد و گفت:
_الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست.
او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.من هم به او گفتم:
_چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد ميشوند.از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم.من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها،ما هم توفيق داشته باشيم.
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم.سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.خيلي جدي گفت:
_سوارشو،بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشی.
بايد حرفش را قبول ميكردم.من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت:
_پياده شو.زود باش
بعد جواد داد زد:
_سيديحيي بيا.
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.من به جواد گفتم:
_اينجا كجاست، خط كجاست؟نيروها كجايند؟
جواد هم گفت:
_اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه ميكنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت!اين منطقه خيلي آرام بود.تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم:
_چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكي از آنها گفت:
_بگير بشين.اينجا خط پدافندي است.بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم،باعصبانيت گفتم:
_خدا بگم چيكارت بكنه،برا چی من رو بردی پشت خط؟!
ًاو هم لبخندی زد و گفت:
_تو فعلا نبايد شهيد شوي.بايد برای مردم
بگويی كه آن طرف چه خبر است.مردم معاد رو فراموش کردهاند.براي همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند،اولين شهدا بودند،مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و...در طی مدت کوتاهی تمام رفقاي ما كه با هم بوديم،همگي پركشيدند و رفتند.
درست همانطور كه قبلا ديده بودم.جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم.با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.
🍃مدافعان وطن
مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت.پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود.من تا نزديكی شهادت رفتم،اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب میاندازد.
روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!چند دختر جوان با لباسهایی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم.هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمیشد.
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。