eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دقیقا حرف شما کاملا درسته البته برای بعضی از رمان هامون رده ی سنی زدیم و خب رمان ها چیز بدی ندارن که آنچنان بخواییم بگیم از این سن به پایین حق ندارن بخونن
سلام درسته ولی دیگه کسی که خودش بدونه با دوتا چیز فانتزی ذهنش خراب میشه یا همین بلوغ ذهنی بهتره که رمان های این مدلی نخونه و خب رده ی سنی اگه بخواییم برای تمام رمان ها در نظر بگیریم بالای ۱۳ سال دیگه مشکلی ندارن
آخه وقتی یکی فکر کنه با رمان خوندن چنین اتفاقی نیوفته بهتره اصلا نخونه ! تو بار اول و دوم مشخص میشه که آیا میتونه درست درک کنه یا نه ولی ی رده ی کلی ۱۳ سال به بالا سلام بله داره ولی هنوز کامل در اختیار قرار نگرفته هر وقت کامل شد میگذاریم سلام از نظر بنده که بله باز به خودتونم بستگی داره
سلام ولی باز همانطور که همکارم گفتن حتی اگه رمانی نکته مثبت زیادی هم داشته باشه باز بخاطر این چندتا ایراد نمیشه گذاشت چون نوجوان هم جور دارن و کوچیکترین بی دقتی کل ذهنشون رو از این رو به اون رو میکنه خصوصا اگه تازه کار باشن ( تازه شروع کرده باشن به رمان خوندن ) سلام این شخص دیگه حق و الناس گردنشونه
سلام این بستگی به خودتونم داره اما بنده خوندم و بنظرم ۱۳ سال به بالا ایرادی نداره
اینم پایان ناشناس های امروز شروع ماه رجب را به همگی تبریک میگیم در پناه امام زمان باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۱ و ۵۲ از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تک‌تک آنها كردم.گفتم: _چند نفری از شما فردا شهيد ميشويد سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه‌های خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود.من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم.نكند من در جمع اينها نباشم.اما نه. ان‌شاءالله كه هستم.جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.در آخر گفت: _چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟ گفتم بعد از اهميت به ، با نيت الهی و ،هرچه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری كرده بود كه برای غربی‌ها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: _ميبينی، پس‌فردا همين مسئولی كه اينطور خون بچه‌ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد! خيلي آرام گفتم: _آقا جواد،من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا ميرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند!حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی براي شهادت آماده كردم. من آرپی‌جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره.احتمالا همگی با هم شهيد ميشويم. نيمه‌های شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند.او كارها را پيگيری ميكرد.سريع پيش من آمد و گفت: _الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.من هم به او گفتم: _چند نفر از اين بچه‌ها به زودی شهيد ميشوند.از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم.من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها،ما هم توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم.سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.خيلي جدي گفت: _سوارشو،بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشی. بايد حرفش را قبول ميكردم.من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه‌ای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: _پياده شو.زود باش بعد جواد داد زد: _سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.من به جواد گفتم: _اينجا كجاست، خط كجاست؟نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: _اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچه‌ها تو را توجيه ميكنند. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت!اين منطقه خيلي آرام بود.تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: _چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكي از آنها گفت: _بگير بشين.اينجا خط پدافندي است.بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم،باعصبانيت گفتم: _خدا بگم چيكارت بكنه،برا چی من رو بردی پشت خط؟! ًاو هم لبخندی زد و گفت: _تو فعلا نبايد شهيد شوي.بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است.مردم معاد رو فراموش کرده‌اند.براي همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند،اولين شهدا بودند،مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاه‌سنايی و عبدالمهدی کاظمی و...در طی مدت کوتاهی تمام رفقاي ما كه با هم بوديم،همگي پركشيدند و رفتند. درست همانطور كه قبلا ديده بودم.جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه‌های اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم.با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد. 🍃مدافعان وطن مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت.پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود.من تا نزديكی شهادت رفتم،اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب می‌اندازد. روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!چند دختر جوان با لباسهایی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم.هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمیشد. 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。